bato-adv
کد خبر: ۷۰۰۲۱۱

من یک نجس به دنیا آمدم!

من یک نجس به دنیا آمدم!
وقتی در ایالات متحده از من می‌پرسند نجس بودن یعنی چه، توضیح می‌دهم که کاست مثل نژادپرستی علیه سیاهپوستان در آمریکا است. اما بعد می‌پرسند «چگونه کسی کاست شما را تشخیص می‌دهد؟»، چون کاست مثل رنگ پوست نیست که به چشم بیاید.
تاریخ انتشار: ۱۳:۱۷ - ۲۵ دی ۱۴۰۲

نهضت هندی‌ها علیه استعمار انگلستان به پیروزی انجامید، اما ستم، نابرابری و فقر به پایان نرسید. نظام کاستی در قانون برچیده شد، ولی فرهنگ مردم آن را کنار نمی‌گذاشت، در واقع، هنوز هم کنار نگذاشته است.

به گزارش ترجمان، این‌ها را سوجاتا گیدلا، زنی هندی که در خانواده‌ای نجس به دنیا آمده، بهتر از هر کسی می‌داند. او در کتاب خیره‌کننده‌اش داستان مردمی را روایت می‌کند که عمرشان را به پای برابری گذاشتند، اما فهمیدند مورچه‌هایی هستند در میان فیل‌ها.

داستان‌های من و خانواده‌ام، داستان‌هایی از هندوستان نبودند. خودِ زندگی بودند.

چیز‌هایی که بر خانواده‌ام گذشت و کار‌هایی که انجام دادیم، بعد از اینکه هند را ترک کردم و در کشور جدید دوستان تازه‌ای یافتم، به داستان‌هایی تبدیل شدند که ارزش به‌زبان‌آوردن و نوشتن پیدا کردند.

من در جنوب هند در شهری به نام کازیپِت در ایالت آندرا پرادِش و در خانواده‌ای از طبقۀ متوسطِ رو به پایین زاده شدم. پدر و مادرم استاد کالج بودند.

وقتی در ایالات متحده از من می‌پرسند نجس بودن یعنی چه، توضیح می‌دهم که کاست مثل نژادپرستی علیه سیاهپوستان در آمریکا است. اما بعد می‌پرسند «چگونه کسی کاست شما را تشخیص می‌دهد؟»، چون کاست مثل رنگ پوست نیست که به چشم بیاید.

من یک نجس به دنیا آمدم

سوجاتا (سمت چپ) در کنار خانواده‌اش هنگام سه‌سالگی. آندرا پرادش، هند. ۱۹۶۶.

 

کاست در واقع یک نظام اجتماعی است که از دیرباز در هند حاکم بوده است. برهمنان در رأس این نظام هستند، پس از آن کاست کشاتریا یعنی جنگجویان و اشراف قرار دارد، سپس وشیا که کاست صنعتگران و بازرگانان است و در آخر کاست شودرا که کشاورزان و دهقانان را در بر می‌گیرد. در انتهای این چهار کاست اصلی، گروه ضمیمه‌ای به عنوان گروه پنجم قرار دارد. آنها در واقع «بیرون از کاست» قرار می‌گیرند و نجس محسوب می شوند

آن‌وقت این‌طور توضیح می‌دهم که در روستا‌ها و شهر‌های هند، همه یکدیگر را می‌شناسند. هر کاست قوانین ویژه‌ای دارد و در منطقۀ مخصوص به خود زندگی می‌کند. برَهمنان (که وظایف روحانیون را اجرا می‌کنند)، سفالگرها، آهنگرها، نجارها، رخت‌شورها، و الی آخر، هر گروه در منطقۀ جداگانه‌ای از روستا ساکن‌اند. نجس‌ها، نقش اصلیشان –وظیفه موروثی‌شان- کارگری روی زمینِ دیگران یا سایر کار‌هایی است که از نظر هندو‌ها پست و دونِ شأن است. آن‌ها به‌کلی اجازۀ زندگی در روستا را ندارند و باید خارج از مرز‌های مشخص‌شدۀ روستا سکونت داشته باشند. اجازه ندارند به معابد وارد شوند. اجازه ندارند به منابع آبِ شربِ دیگر طبقات نزدیک شوند. اجازه ندارند در کنار اعضای کاست هندو غذا بخورند یا از ظروف یکسانی استفاده کنند. از این دست محدودیت‌ها و تحقیر‌ها هزاران مورد دیگر نیز وجود دارد که در جا‌های مختلف متفاوت‌اند. هر روز در روزنامه‌های هندوستان با خبر‌هایی از این دست مواجه می‌شوید که یک نجس به دلیل پوشیدن صندل یا دوچرخه‌سواری مورد ضرب و شتم واقع شده یا به قتل رسیده است.

در شهر یا روستای شما همه از کاست شما مطلع‌اند، راه گریزی از آن نیست. اما وقتی به جای دیگری می‌روید که کسی شما را نمی‌شناسد، مردم چگونه از کاست شما باخبر می‌شوند؟ آنجا ازتان می‌پرسند «از کدام کاستید؟» نمی‌توانید جلوی این پرسش را بگیرید یا از پاسخ‌دادن به آن طفره بروید. طبق سنت، حق هر کسی است که کاست دیگری را بداند.

اگر مثل من تحصیل‌کرده باشید و شبیه یک نجسِ معمولی نباشید، آنگاه انتخابی جلوی رویتان دارید. یا می‌توانید حقیقت را بگویید و طرد شوید، مورد تمسخر یا خشونت قرار بگیرید-حتی کارتان به خودکشی برسد، چنانکه به کرات در دانشگاه‌ها اتفاق می‌افتد- یا می‌توانید دروغ بگویید. اگر حرفتان را باور نکنند، می‌کوشند از راه‌های دیگر به کاست واقعی‌تان پی ببرند. ممکن است از شما سؤالات خاصی بپرسند: «برادرتان در مراسم عروسی‌اش سوار اسب شده بود؟ همسرش ساری سرخ پوشیده بود یا ساری سفید؟ ساری‌اش را چگونه بسته بود؟ گوشت گاو می‌خورید؟ خدای خانواده‌تان کیست؟» ممکن است حتی از اهالی منطقۀ زادگاهتان دربارۀ کاست شما پرس‌و‌جو کنند.

اگر دروغتان را باور کردند، آن‌وقت دیگر هرگز نمی‌توانید داستان‌های خود و خانواده‌تان را برایشان تعریف کنید. نمی‌توانید راجع به زندگی‌تان صحبت کنید. این کار کاست شما را فاش می‌کند. چرا که زندگی‌تان کاست شما، و کاست‌تان زندگی‌تان است.

فرقی نمی‌کند که حقیقت را بدانند یا نه، زندگی‌تان در طبقۀ نجس هرگز چیزی نیست که بتوانید درباره‌اش صحبت کنید.

در پنجاب، دهلی، بمبئی، بنگالر، مَدرَس، وارانگال، کانپور و کلکته اوضاع برای من به همین منوال بود.

در بیست‌وشش سالگی به آمریکا آمدم، جایی که مردم فقط رنگ پوست را می‌شناسند نه موقعیتِ بدوِ تولد را. اینجا بعضی‌ها عاشق هندی‌ها هستند و بعضی، از هندی‌ها نفرت دارند، اما کاست تأثیری در احساساتشان ندارد. یک مرتبه در یک بار در آتلانتا به پسری گفتم که من نجس زاده شده‌ام، یعنی غیرقابل‌لمس، گفت: «اما تو که خیلی هم قابل لمس هستی».

با حرف زدن با دوستانی که اینجا با آن‌ها آشنا شدم فهمیدم که داستان‌های من، داستان‌های خانواده‌ام، داستان‌های شرم‌آوری نیستند.

عمویم ساتیامورتی، که به اس. ام یا ساتیام هم می‌شناختندش، در اوایل دهۀ هفتاد از بنیان‌گذاران اصلی یک گروه چریکی مائوئیستی بود که دولت چندی پیش آن را بزرگ‌ترین تهدید برای امنیت هند اعلام کرد. اما داستان بیداری سیاسی او پیش از این‌ها آغاز شده بود، آن زمان که هندوستان هنوز مستعمرۀ انگلیس بود.

در آگوست ۱۹۴۲ گاندی خواهان «خروج بریتانیایی‌ها از هند» شد. او برای بیش از دو دهه رهبر اصلی مبارزات ملی‌گرایانه بود، اما در تمام این مدت هیچ‌گاه لحنی چنین ستیزه‌جویانه نداشت.

آن زمان به نظر می‌رسید تمامِ این حرف‌ها سرانجام قرار است به نتیجه‌ای برسد. ساتیام که آن موقع یازده‌ساله بود، در جریان وقایع قرار داشت و جذب جنبش ملی‌گرایی شد. بریتانیا برای بیش از دویست سال بر کشورش حکم رانده و ثروت‌های بی‌کرانش را به غارت برده بود. رهایی از آن حکومت طبیعتاً می‌توانست همه چیز را تغییر دهد، از جمله وضعیت خانواده او را. شنیده بود که اربابان سفید در خانه‌های بانگالو زندگی می‌کنند، نان‌هایشان را با کارد می‌بُرند و می‌خورند، و دور دهانشان را با پارچه تمیز می‌کنند. اگر آن‌ها می‌رفتند، بی‌شک همۀ هندی‌ها می‌توانستند به همین شکل زندگی کنند.

گاندی خواهان «مبارزۀ آزاد» بود تا مطالباتش را پشتیبانی کند. مردم هند هم در انتظار چنین ندایی بودند. اما به استراتژی‌های گاندی برای اینکه منازعاتْ بدون خشونت ادامه یابد اعتنایی نکردند. وقتی نیرو‌های بریتانیایی به معترضان شلیک کردند، آن‌ها هم در مقابل جنگیدند. مبارزانِ جوان به ایستگاه‌های پلیس حمله بردند، خطوط تلفن را قطع کردند، دفتر‌های پست را به آتش کشیدند و قطار‌های حامل لوازم جنگی را از خط خارج کردند.

ساتیام آرزو داشت نقشی در این اقدامات شورشی داشته باشد. به هر دری زد تا ردی از آن قهرمان‌های شجاع پیدا کند، اما افسوس، بعد از سخنرانی گاندی، ظرفِ بیست‌وچهار ساعت، همۀ حامیان شناخته‌شدۀ او را دستگیر کرده بودند.

گاندی که خودش در زندان به سر می‌برد، خرابکاری‌ها را محکوم کرده بود. او بر مقاومت جمعی تکیه کرده بود تا به وسیلۀ آن قدرت نیرو‌های بریتانیایی را تضعیف کند و آن‌ها را متقاعد سازد که قدرت را به دست نخبگانِ بومی بسپارند. آنچه اصلاً نمی‌خواست، مسلح‌شدن خود توده‌ها و به دست گرفتنِ قدرت از سوی آن‌ها بود.

وقتی گاندی جنبش تَرک هند ۲ را ملغی اعلام کرد، ساتیام احترامی که برایش قائل بود را از دست داد. ساتیام خیال داشت با حمله‌های خودش در مخالفت با امپراتوری نقش ایفا کند. بعضی وقت‌ها احساس می‌کرد که روح بهگت سنگه، شهید انقلابیِ ضدسرمایه‌داری که بریتانیایی‌ها او را به دار آویختند، بدنش را تسخیر کرده است. ساتیام در ساختمان‌های متروک شعار «هند را ترک کنید» می‌نوشت و ستیزه‌جویانه در مسیر‌های راه‌آهن قدم می‌زد، مسیر‌هایی که در آن روز‌ها نزدیک شدن به آن‌ها به دلیل ترس از خرابکاری ممنوع شده بود.

با اینکه از گاندی سرخورده شده بود، اما به سمت رقبای اصلی او یعنی کمونیست‌ها هم کشیده نشد، چون آن‌ها به جنبش ترک هندوستان نپیوسته بودند. ساتیام علت این امر را از همسایۀ کمونیست خود پرسید، پسر جواب داد:

– «ما باید در جنگ از بریتانیا حمایت کنیم، چون با شوروی متحد است».
– «ولی چرا ما باید نگران شوروی باشیم؟»
– «چون شوروی کشوری است برای همۀ فقیران جهان».

اما ساتیام متقاعد نشده بود. خانوادۀ او و همۀ همسایگانشان فقیر بودند. به خاطر این فقر مادرش از دنیا رفته بود و پدرش آن‌ها را رها کرده بود. همه می‌گفتند اربابان سفید ثروت‌های هند را غارت کرده‌اند و کشور را در فقر فرو برده‌اند.

ساتیام از کنگره که حزب سیاسی متحد با گاندی در خط مقدم جنبش ملی‌گرایی بود طرفداری می‌کرد، چون این حزب با بریتانیا مخالف بود. اما قهرمانش نه گاندی، بلکه سبهاش چندر بوس ۳ بود که جناحِ جنگ‌طلب را در کنگره رهبری می‌کرد. بوس برخلاف گاندی معتقد بود که تحت فشار قراردادنِ بریتانیایی‌ها نمی‌تواند باعث شود که آن‌ها با ارادۀ خودشان هندوستان را ترک کنند، باید آن‌ها را به زور از کشور بیرون راند. به همین منظور از رقیبان سرمایه‌دار بریتانیا یعنی آلمان نازی و ژاپن درخواست کمک کرد. او در سنگاپور ارتشی تشکیل داد -ارتش ملی هندوستان- تا شبه قاره را آزاد کند. اما پیش از اینکه برنامه‌هایش را عملی کند در یک تصادف هواپیما جان خود را از دست داد. اما همیشه برای تودۀ سرکش هند همچون بتی باقی ماند.

ساتیام پرترۀ بوس را که تولید انبوه می‌شد به قیمت ناچیزی از بازار خریده بود. یک شب ساتیام و کَری دزدکی به مدرسۀ ساتیام رفتند و پرترۀ بوس را روی تختۀ کلاس نصب کردند. این اولین عملیاتِ شورشی ساتیام بود.

صبح روز بعد، معلمشان پرسید چه کسی مسئول این کار است. ساتیام ساکت ماند. معلم گفت «کار هر کسی بوده، درود بر او! من افتخار می‌کنم که معلم شما هستم». در آن دوران حتی معلمان مدرسه‌های دولتی آنقدر شجاع بودند که احساسات ملی‌گرایانۀ خود را ابراز کنند».

سرکوب جنبش ترک هندوستان فعالان کنگره را ناچار کرده بود که در خفا فعالیت کنند. خیلی طول کشید تا ساتیام بتواند آن‌ها را پیدا کند. سرانجام کاملاً اتفاقی یکی از آن‌ها را ملاقات کرد.

از آنجا که کاست سلمانی‌ها، به موی نجس‌ها دست نمی‌زدند، ساتیام برای کوتاه‌کردن موهایش پیش یک «سلمانی مسیحی» می‌رفت. مسیحی‌ها آرایشگران حرفه‌ای نبودند و ابزار مناسبی نداشتند. آن‌ها از مبلغین مذهبی آموزش سلمانی دیده بودند تا به نجس‌ها خدمت‌رسانی کنند و فقط در ساعت‌های بیکاری‌شان به رایگان مو کوتاه می‌کردند. ساتیام خسته شده بود از اینکه همکلاسی‌هایش به‌خاطر مدل موی بدش او را مسخره کنند.

یکی از دوستانش در مدرسه که از کاست‌ها بود اصرار کرد که او را پیش سلمانی خودش ویراسوامی ببرد. ویراسوامی ملی‌گرای دوآتشه‌ای بود که اعتقاد داشت همۀ هندی‌ها، اهالی کاست‌های بالا و پایین، باید با هم متحد شوند و در برابر بریتانیایی‌ها بجنگند. ساتیام بالاخره توانست یک مبارز حقیقی را ببیند. ویراسوامی در کنار کوتاه کردن موی ساتیام، به او درس‌هایی از سیاست می‌داد و منابع مطالعات انقلابی‌اش را تأمین می‌کرد. با وجود اینکه ساتیام سن‌و‌سالی نداشت، ویراسوامی با جدیت با او حرف می‌زد و او را به آدم‌های هم‌فکری که در مغازه‌اش جمع می‌شدند معرفی می‌کرد.

بعد از جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵، حزب کارگر در بریتانیا به قدرت رسید. دولت جدید تشخیص داد که بیش از این نمی‌توان حکم‌رانی استعماری مستقیم بر شبه قارۀ هند را ادامه داد. بیشترین امیدواری برای حفظ منافع انگلیس در انتقال قدرت به حزب کنگره بود. زندانیان سیاسی‌ای که طی آشوب‌های ترک هندوستان دستگیر شده بودند، (غیر از کمونیست‌ها) آزاد شدند و اعلام شد که در استان‌ها برای ایجاد دولت‌های ملی انتخابات برگزار می‌شود. تا آن موقع، قرار بود نایب بریتانیا در مرکز، قدرت را در دست داشته باشد.

حین آمادگی برای این انتخابات، کنگره انتخابات خودش را نیز برای رهبری حزب برگزار کرد. ساتیام که در آن زمان ۱۴ ساله بود، برای خزانه‌داری کنگرۀ جوانان گودیوادا برگزیده شد. او تنها نجسی بود که در کمیتۀ شهر سِمتی به دست آورده بود.

مادربزرگش تازگی‌ها در منطقۀ کوچ‌نشین نجس‌ها در اسلاتر پتا خانه‌ای خریده بود. وقتی دوستانش در کنگره برای دیدن او به خانه‌شان می‌رفتند، مادربزرگش با افتخار او را «جواهر لعلِ ما» ۴ می‌خواند. برای خواهربرادرهایش همچون بتی شده بود که برای دوستانشان لافِ او را می‌زدند و تمام عقایدش را تقلید می‌کردند.

سال آخر دبیرستان ساتیام یک اعتصاب دانش‌آموزی را رهبری کرد. اعتصاب‌کنندگان خواهان حذف «نظام توقیف» بودند که طبق آن دانش‌آموزانِ فارغ‌التحصیل می‌بایست دو ماه پیش از شرکت در آزمون‌های نهایی سراسری، در مدارس خودشان آزمونی بدهند و در آن قبول شوند. این روش از نظر دانش‌آموزان و والدینشان غیرمنصفانه و ظالمانه بود. وقتی مخالفت‌ها در برابر این سیستم در کل کشور گسترده شد، ساتیام شورش‌ها را در گودیوادا رهبری می‌کرد. او به این اعتصاب‌ها رنگ‌وبویی سیاسی داد و آن را تبدیل به اعتراضی علیه حکم‌رانی انگلیسی‌ها کرد.

او لباس نظامی پدرش را کش رفت و آن را بر تن آدمکی کاهی که نماد سرمایه‌داری بود پوشاند و دانش‌آموزان آن را در مرکز شهر در آتش انداختند. این اعتصاب‌ها یک ماه به طول انجامید تا اینکه دولت تسلیم شد و نظام توقیف را لغو کرد. این نشانه‌ای بود از اینکه ساختار استعماری گذشته در حال فروپاشی است.

سرانجام در نیمه‌شبِ ۱۵ آگوست ۱۹۴۷، روزی که ساتیام پنج سال گذشته را در رؤیایش به سر برده بود، فرا رسید: روز استقلال هند. آن شب نتوانسته بود چشم روی هم بگذارد. صبح به‌دقت سر و صورتش را شست و بهترین لباس‌هایش را پوشید. اتاقش را خیلی زود ترک کرد، نمی‌خواست چیزی از مراسم را از دست بدهد. دانشجویان کالج‌های سراسر منطقه به هزاران کارگر شهری پیوسته بودند و در محوطۀ دانشگاه جمع شده بودند تا در جشن شرکت کنند. جمعیت مثل جریان رودخانه‌ای در ایام باد‌های موسمی بود.

دانش‌جویان و کارگران شانه‌به‌شانۀ هم، یک‌صدا می‌خواندند: جهانی متفاوت، جهانی متفاوت، ما را فرامی‌خواند.

ساتیام وقتی با جمع شروع به خواندن کرد، چشمانش لبریز اشک شد. حکم‌رانی بریتانیا به پایان رسیده بود، اما استقلال واقعی هنوز راه درازی در پیش داشت. با خود اندیشید «آن‌ها دارند می‌روند، اما ما باید این کشور را بسازیم».

سیاستمداران، روشنفکران و رهبران اتحادیه‌های صنفی همگی در سخنرانی‌هایشان از «بهاوی بهاراتا پرولو» ۵ سخن می‌گفتند یعنی «شهروندان آیندۀ هندوستان». این شهروندان چه کسانی بودند؟ خودِ ساتیام، جوانانی، چون او.

جشن تمام روز طول کشید. ساتیام همان‌طور که رقص‌ها و نمایش‌ها و مسابقه‌ها را تماشا می‌کرد، متوجه شد که بین ازدحام دانشجویان، حتی یک نفر را هم به‌خوبی نمی‌شناسد تا با او صحبت کند. همۀ آن‌ها بهترین لباس‌هایشان را پوشیده بودند، و چقدر بین بهترین‌های او و بهترین‌های دیگران تفاوت وجود داشت. دختران ساری‌های زیبا و پسر‌ها همگی پیراهن و شلوار‌های غربی قشنگ بر تن داشتند. ساتیام در میان آن‌ها، با لالچیِ کتان سفیدرنگ (پیراهن مردانه سنتی هند) و شلوارش، انگار وصلۀ ناجور بود.

هفته‌های پیش شب و روز پابه‌پای دیگر دانشجویان برای آماده‌کردن تدارکات جشن کار کرده بود. آن روز‌ها این تنهایی را اصلاً احساس نکرده بود. حالا که دشمن مشترک مغلوب شده بود، تفاوت‌های او و دانشجویان دیگر دوباره داشت به چشم می‌آمد. او پی برد که در اجرای هیچ یک از برنامه‌ها نقشی به او داده نشده است.

جشن و پایکوبی تا بعدازظهر ادامه داشت. در برنامه یک مسابقۀ لباس فانتزی هم بود. دختری که لباس طایفه لامبادی‌ها را پوشیده بود برندۀ جایزۀ نفر اول شد. لامبادی‌ها طایفه‌ای محروم در آندرا هستند که لباس‌های سنتی‌شان بسیار رنگارنگ و پرزرق‌وبرق است. برندۀ مسابقه، دختر عزیزدردانۀ یک خانوادۀ ثروتمند هندو، با تشویق حاضران رفت که جایزه‌اش را بگیرد. در همین حال، ساتیام از خود پرسید «آیا امکان داشت یک زن لامبادی واقعی این همه تحسین بشود؟»

همان‌طور که مشغول تماشای برنامه بود، پسری کوتاه‌قد و چاقالو نزدیکش آمد و خود را معرفی کرد. ساتیام پیش از این اصلاً او را ندیده بود. سؤال عجیبی از ساتیام پرسید، سؤالی که ساتیام جوابی برایش نداشت: «فکر می‌کنی این استقلال برای آدم‌هایی مثل من و تو است؟»

چند سال بعد ساتیام در کالج معتبر اِی. سی. در گونتور مشغول به تحصیل شد. اما وقتی بدهکاری‌های بی‌امان پدرش خانواده را در فقر شدید فرو برد، ساتیام دیگر نتوانست هزینۀ تحصیلش را پرداخت کند. در وضعیت دردناکی قرار داشت. نه در کالج ای. سی؛ و نه در شهر گونتور آشنایی نداشت تا بتواند از او درخواست کمک کند. هزینه‌های غذای ماه جولای را پرداخت نکرده بود. یک ماه به او فرصت داده شده بود، اما، چون نتوانست هزینه‌های ماه بعدی را هم واریز کند، مدیریت نامش را وارد فهرست دانشجویان متخلف کرد و فهرست را در ورودی سالن غذاخوری دانشجویان نصب کرد تا همه آن را ببینند. برای اینکه با همکلاسی‌هایش رودررو نشود، کمی قبل از تعطیلی غذاخوری به آنجا می‌رفت، پس از اینکه همه آنجا را ترک کرده بودند. حتی آن موقع هم مدیر با نگاهش به او حالی می‌کرد «پول غذا را نمی‌دهی آن‌وقت برای غذا خوردن سر و کله‌ات پیدا می‌شود؟» ساتیام تا جایی که می‌توانست وعده‌های غذایی‌اش را جا می‌انداخت تا به آنجا نرود.

فقر برایش مسأله جدیدی نبود. تمام عمرش را در فقر به سر برده بود. در اسلاتر پتا تفاوت چندانی بین خانوادۀ او و بقیۀ خانواده‌های طبقۀ نجس وجود نداشت. همگی مورچه بودند. فرق زیادی نمی‌کرد اگر یکی کمی بزرگ‌تر از دیگران باشد. اما اینجا در کالج ای. سی. ساتیام مورچه‌ای بود در میان فیل‌ها.

شرایط هیچ دانشجویی مثل او نبود. از گرسنگی رنج می‌برد، اما بیش از آن از تنهایی و شرمساری در عذاب بود.

حالا ساتیام، تنها، در شهری غریب به سر می‌برد و هیچ‌کس را نداشت که به او کمک کند. خانواده‌اش اشتباه کرده بودند که او را به کالج ای. سی. فرستاده بودند. حریص بودند و بیش از حد توانشان می‌خواستند.

ساتیام از این خجالت می‌کشید که هم‌کلاسی‌هایش اسمش را در ورودی سالن غذاخوری دیده باشند. او هیچ پولی برای خرید کتاب یا نوار‌های درسی یا پرداخت شهریه ترم و امتحان‌ها نداشت. نمی‌توانست لباسِ فرمی که دانشجویان موظف بودند بپوشند، یعنی پیراهن و شلوار را تهیه کند. بند صندلش پاره شده بود، آن را با سنجاق قفلی به هم وصل کرده بود، اما دائم در می‌رفت. این‌طوری شد که دیگر سر کلاس‌ها حاضر نشد.

بهترین کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که به کتابخانۀ کالج برود و روزنامه بخواند. ساتیام هرگز به ادبیات تلوگو ۶ علاقۀ خاصی نداشت. نمونه‌هایی از آن را در کتاب‌های درسی دبیرستان خوانده بود و برایش کسل‌کننده بود. اشعار کلاسیک تلوگو دو دسته بودند: پورانه‌ها (اشعار اساطیری در ستایش خدایان) و پراباندا‌ها (اشعار درباری در ستایش فرمانروایان). این اشعار با زبانی خیلی رسمی نوشته شده و بسیار وامدار زبان سانسکریت بودند؛ و برای بیشتر تلوگوزبان‌ها از جمله ساتیام، کاملاً نامفهوم بودند.

هنگام نگاه انداختن به قفسه‌های کتاب در کتابخانۀ کالج ای. سی. ساتیام نوع جدیدی از شعر را کشف کرد که نه دربارۀ خدایان بود و نه فرمانروایان. موضوع این شعر‌ها مردم عادی و زندگی معاصر بود. مصرع‌ها فارغ از قواعد پیچیده و سخت‌گیرانۀ اوزان شعری بودند که در فرم‌های قدیمی‌تر دیده می‌شد. زبان شعر، تلوگوی محاوره‌ای نوین بود و به آسانی فهمیده می‌شد، با این حال زیبایی خود را نیز داشت. ساتیام کتاب پیشگامان عصر جدید ۷ را خواند که یک گزیدۀ ادبی اثر مودو کریشنودو بود. این اثر که منتخبی از اشعار تلوگوی مدرن بود، اولین گزیده ادبی‌ای بود که تا آن زمان خوانده بود.

اکثر اشعار آن عاشقانه بودند. با خواندن این شعرها، احساسات جدیدی در درون ساتیام به جنبش درآمد.

او همۀ آن شعر‌های مدرن را خواند، اشعاری از جاشوا، دِوولاپالی، ناندوری، تریپوراننی، کاروناسری، گوراجادا. این شاعران، که اتفاقی آن‌ها را یافته بود، پیشگامان جنبشی بودند که «ادبیات نوین» ۸ خوانده می‌شد. وقتی استادان در طبقۀ پایینی داشتند درس می‌دادند و دانشجویان در حال درس خواندن بودند، ساتیام در کتابخانه مطالعه می‌کرد. او «چپ و راست» ۹ را خواند. یاد گرفت وقتی شب‌ها کتابخانه تعطیل می‌شد، آنجا پنهان شود و گاهی حتی همان‌جا می‌خوابید.

گوراجادا پدر جنبش ادبیات نوین است. مشهورترین شعرش «به وطنت عشق بورز» است که آن را در سال ۱۹۱۰ سرود. دو بند از این شعر تأثیر عمیقی بر آگاهی سیاسی تلوگوزبان‌ها داشت:

وطن خاک نیست.
وطن مردم‌اند.

دو بندِ ساده و در عین حال بسیار قوی. گویی گوراجادا داشت برای خیل عظیمی که وطن برایشان مفهومی نوین و انتزاعی بود توضیح می‌داد که یک ملت چیست. این دو بند ساتیام را هر کجا که می‌رفت رها نمی‌کرد.

ساتیام آماده می‌شد تا مبارزۀ دیگری را آغاز کند.

برچسب ها: هندوستان
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین