فرارو-از مشکلات اصلی ذهنهای ما این است که مایلند تا افکاری را که پیش از هر چیز مبهم هستند را دور بریزند. این افکار، نه اشتباه، بلکه بیشتر و شدیداً نادقیق هستند؛ و دلیل اهمیت این موضوع این است که احاطۀ مطمئنی بر اینکه حقیقتاً چه حسی داریم یا حقیقتاً چه میخواهیم نداریم، و بنابراین قادر نیستیم که زندگی خود را به مقاصد دقیق و رضایتبخشی هدایت کنیم. به نظر میرسد که ذهن دچار نوعی تنبلی است: دوست دارد تا به صورت بسیار کلی به احساسات و خواستهها اشاره کند، بدون اینکه وارد مختصات دقیق آنها شود؛ ذهن به صورت طبیعی یک سرخط کلی به ما میدهد، بدون اینکه جزییات واضح و عملی را در اختیارمان بگذارد، که نتیجۀ این امر این است که توانایی ما در صورتبندی برنامههای دقیق و شناسایی مشکلات واقعی مختل میشود.
به گزارش فرارو، به عنوان مثال، وقتی که به این فکر میکنیم که دوست داریم در آینده چطور شغلی داشته باشیم، آنچه که ممکن است در وهلۀ اول به ذهنمان متبادر شود این است که این شغل باید «خلاقانه» بوده یا «با مردم سروکار» داشته باشد. وقتی به این فکر میکنیم که زندگیمان چه چیزی کم دارد، ممکن است مشکل را نداشتن «خوشگذرانی» بدانیم. شخصی ممکن است که بخواهد نظر ما را راجع به رستورانی که جدیداً پیدا کردهایم بداند، و ما ممکن است احساسمان را نسبت به آن رستوران با لغت «فوقالعاده» جمعبندی کنیم.
چنین برداشتهایی کاذب نیستند، اما فاقد آن مختصاتی هستند که ما برای شناخت درست خودمان و وضعیتمان به آن احتیاج دارد. برای یافتن شغل درست، فراتر از آنچه که کلمۀ «خلاقانه» میتواند بیان کند، به شناخت درستی از استعدادهایمان و عواملی که در ما ایجاد رضایت میکند نیاز دارم. اگر گمشدۀ زندگی عاطفیمان، «خوشگذرانی» باشد، بازسازی آن امری به شدت مبهم خواهد بود. اینکه غذایی به نظرمان «فوقالعاده» باشد، به ما کمکی در فهمیدن رازهای موفقیت آن رستوران نمیکند.
برای مقابله با اینرسی ذهن، باید از خودمان سوالات بیشتری بپرسیم. لازم است تا احساسات اولیۀ مبهم خود را به بخشهای تشکیل دهندۀشان تقسیم کنیم: «خلاقیت» چه چیزی دارد که ما واقعاً از آن لذت میبریم؟ در چه لحظاتی از زندگی شغلی فعلی خود، احساساس نارضایتی میکنیم؟ وقتی میگوییم «خوشگذرانی»، منظورمان واقعاً چیست؟ پنج بار اخیری که به ما خوش گذشته چه اتفاقی افتاده است؟ نقطۀ مقابلشان چیست؟ ما از کلیات شروع میکنیم، و اگر پرسشگریمان خوب پیش برود، به حقایقی جا افتاده میرسیم.
این کار دشوار است. اولین کسی که متوجه این دشواری شد، و در تفکر متمرکز پیشگام شد، سقراط، فیلسوف یونان باستان، بود. او در آتن به این خاطر مشهور شد که حوالی بازار میایستاد، و از همشهریانش سوالات ظاهراً سادهای در این باره که در زندگی میخواهند به چه دست بیابند، میپرسید. آنها بلافاصله و با اعتماد به نفس فراوان پاسخ میدادند، که دغدغۀ «عدالت» دارند یا «شجاعت» را میستایند، یا عاشق «زیبایی» و «هنر» هستند. در مقابل، پاسخ سقراط در موافقت یا مخالفت با آنها نبود، بلکه از ایشان میپرسید که منظورشان از «عدالت»، «شجاعت»، «هنر» یا «زیبایی» چیست.
طرح این سوالات از روی بدذاتی نبود: چرا که دوستانش اتکای زیادی به این واژگان داشتند. اما پس از چند دقیقه بحث کاوشگرانه، همواره مشخص میشد که این افراد نمیتوانند به روشنی بگویند که منظورشان چیست. سقراط میخواست به چیزی بنیادین برسد: ما احساس میکنیم که افکارمان روشن هستند، اما اگر آگاهانه این افکار مورد پرسشگری بیشتر قرار دهیم، متوجه خواهیم شد که افکارمان شدیداً مبهم هستند. با این حال، سیستم هشدار دهندۀ درونیای برای این موضوع وجود ندارد. سیستم هشداردهندۀ فکریای در مغزهای ما وجود ندارد که فریاد بزند: «مواظب باش که دریافت مبهمی داری! داری با ایدههای مبهم برنامه میریزی!» بنابراین فهمیدن اینکه ذهنمان چقدر پرت است و از این رو چقدر در خطر سقوط در دره هستیم، ساده نیست.
ابهام به این خاطر یک مشکل محسوب میشود که ناکامی ما را در تشخیص چیزی که در یک وضعیت خاص برای ما از اهمیت واقعی برخوردار است، نشان میدهد: ما مشغول جستجو در قلمروی درست هستیم، اما به مسئلۀ اصلی نزدیک نمیشویم؛ بنابراین افکار ما راهنماهای ناکارآمدی به سوی عمل هستند. فرض کنیم که از فیلمی خوشمان آمده، اما نمیتوانیم دقیقاً بگوییم چرا؛ وقتی کسی از ما میپرسد، نمیتوانیم مشخص بگوییم چه چیز جالب یا شگفتانگیزی در موردش وجود دارد. اغلب این موضوع اهمیت چندانی ندارد. اما اگر تلاش داریم تا سینماگر یا فیلمنامهنویس شویم، تا زمانی که آنچه را که در واقع تجربه کردهایم را تجزیه نکنیم، نمیتوانم آنچه را که ما را تحت تاثیر قرار داده را بازتولید کنیم.
وقتی که کار فکری انجام میدهیم، اغلب به معدنچیای شباهت داریم که به دنبال فلزی باارزش است، اما همواره در ابتدا آنچه را که بدست میآورد، یک سنگ ترکیبی است که باید عصارۀ باارزشش را از آن جدا کرد. فقدان تعریف ممکن است در ظاهر یک دغدغۀ آکادمیک به نظر برسد، اما در واقع ریشۀ بسیاری از تلاشهای شکستخورده و اهداف بهدستنیامده است.
واژگان و جملات بزرگی که ما بر آنها متکی هستیم - مثل شجاعت، عشق، عدالت، خوشی، هنر، خانواده- یک بستهبندی گولزنندۀ عام هستند، که تجربیات، علایق و ترسهای ما را به صورت تقریبی در بر میگیرند. با این حال، منظور خودمان احتمالاً بسیار مختصتر، جزییتر، صمیمیتر و شاید غریبتر باشد. برای اینکه خودمان را بشناسیم، بایستی که به صورت فردی واژگانی را که پشت که واژگان پنهانند را کشف کنیم.
تمایز میان ابهام با وضوح، چیزی است که هنر عالی را از هنر میانمایه متمایز میکند. مارسل پروست دوستی به نام گابریل دولا روشهفوکو داشت که زمانی رمانی به نام «عاشق و دکتر» نوشته بود. او نسخۀ اولیۀ را برای پروست فرستاد و از او خواست تا نظرات و توصیههایش را به او بگوید. پروست با همان شیوۀ مودبانه خاص خود به دوستش نوشت: «به خاطر داشته باش که رمانی خوب و قوی نوشتهای. اثری خارقالعاده و تراژیک که حاصل چیرهدستی پیچیده و عمیق است.»، اما ظاهراً این اثر خارقالعاده و تراژیک چند ایراد هم داشته، که یکی از اصلیترینهایش این بود که مملو از کلیشهها بود. پروست در این زمینه به دوست خود این چنین نوشت: "مناظر خوب و بزرگی در رمان تو هست، اما گهگاه مخاطب دوست دارد که این مناظر با اصالت بیشتری تصویر شوند. درست که آسمان در هنگام غروب گویی به آتش کشیده شده، اما این موضوع قبلاً بارها گفته شده است، و اینکه ماه با نجابت میتابد، تعبیری ملالآور است.
چرا پروست به این امر اعتراض میکند؟ مگر ماه با نجابت نمیتابد؟ مگر غروبها به آتش گرفتن آسمان شبیه نیستند؟ نمیشود گفت که کلیشهها ایدههای خوبی هستند که به تناسب مقبولیت عام یافتهاند؟
مشکل کلیشهها این نیست که ایدههایی دروغین رو در خود دارند، بلکه این است که بیان سطحیای از ایدههای خیلی خوب هستند. کلیشهها مبهم هستند. اگر هر بار که با خورشید یا ماه مواجه میشویم، یکی را گلولۀ آتش و دیگری چراغ نجیب شب توصیف کنیم، به احساسات واقعی خود نزدیک نمیشویم. اولین جلد از رمان پروست، هشت سال بعد از «عاشق و دکتر» به چاپ رسید. او نیز در کتابش ماه داشت، اما توصیفات از پیش آماده راجع به ماه را دور ریخت، تا استعارهای اصیل و غیرمعمول پدید آورد که بهتر واقعیت تجربۀ نجومی را منتقل میکند:
«گهگاه در آسمان بعدازظهر، ماهی سفید همچون ابری کوچک میخزد، آهسته، بدون نمایش، گویی بازیگری است که قرار نیست تا مدتی روی صحنه بیاید، و با لباسهای عادیش جلوی میرود تا باقی همقطارانش را برای لحظهای ببیند، اما پشت صحنه میماند، چرا که نمیخواهد توجهی را به خود جلب کند.»
یک هنرمند مستعد، پیش از هر چیز و مهمتر از همه، کسی است که ما را به مختصات تجربیات ارزشمند رهنمون میکند. آنها فقط به ما نمیگویند که بهار «زیباست»، آنها روی عوامل خاصی که این زیبایی را پدید میآورند متمرکز میشوند: برگهایی به لطافت دستهای نوزاد، تضاد میان خورشید گرم و نسیم تند، صدای بچههای پرندگان. هر قدر هنرمند بیشتر از کلیات به سوی مختصات حرکت کند، صحنه در ذهنهای ما بیشتر زنده میشود. همین موضوع در مورد نقاشی صدق میکند. یک نقاش بزرگ، از دریافت کلی از لذت عبور میکند تا مشخصات حقیقتاً جذاب یک منظره را انتخاب کرده و بر آنها تاکید کند: آنها گذر نور خورشید از میان برگهای درختان و بازتابش از آبی که در جاده جمع شده را نشان میدهند؛ آنها توجه ما را به شیبهای سنگلاخی یک کوه یا طرز قرارگیری درهها و صخرههای دوردست جلب میکنند. آنها با سختگیریای غیرمعمول از خود پرسیدهاند که آنچه که در یک صحنه به طور خاص حواس ایشان را برانگیخته چیست و این ادراکهای دقیق را وفادارانه ثبت کردهاند.
هدف بدل شدن به هنرمند یا فیلسوف نیست، بلکه انجام کاری است که همراه طبیعی اینگونه امور است: تبدیل کلیات به مختصات، حرکت از دریافتهای مخدوش به سوی جزییات اصیل، رفتن از دریافتهای ناروشن اولیه به سوی وضوح؛ و بدینترتیب فراهم آوردن فرصتی مناسب برای خودمان تا به آنچه که واقعاً دنبالش هستیم برسیم.