«من در یک سلول زندان قرار گرفتم که ۳۷ نفر دیگر هم در آن بودند. این سلول کوچک بود و ۱۶ تختِ دو طبقه به هم چسبیده در آن قرار داشت. دمای هوا ۴۰ درجه بود و میشد بوی عرق بدن را در هر جایی حس کرد. عرق افرادی که روی طبقه دوم تختها بودند روی افرادی که طبقه پایین بودند میریخت.»
فرارو؛ "جیمز بسانت دیویس"، روزنامه نگار و فیلم ساز ایرلندی.
به گزارش فرار به نقل از نشریه اسپکتیتور؛ در یک اتاق انتظار در منطقه عدلیه بیروت با نورهای شدیدی که به سمت ما گرفته شده بود، ما زندانیان دستبندزده در یک بازداشتگاه و در فضای باز قرار داشتیم. روی دیوار، یک نفر تصویر یک اسلحه کلاشنیکف را کشیده بود. در عین حال، میشد اثرانگشت آبی رنگ زندانیان را که یادگار زمان پذیرش آنها در زندان بود را هم روی دیوارها دید. نامها و تاریخهای مختلفی روی دیوار نقش بسته بود. موضوعی که نشان میداد افراد چه مدت از عمر خود را در زندان گذراندهاند.
این همان چیزی بود که من (نویسنده گزارش حاضر: جیمز بسانت دیویس) برای مدتی در بازداشتگاههای لبنان تجربه کردم. در ماه آگوست گذشته، من را در حالی که برای یک نهاد خیریه با محوریت حمایت از پناهجویان سوریهای در دره بقاع لبنان کار میکردم، دستگیر کردند و به یک بازداشتگاه منتقل نمودند. هیچ دلیل مشخصی برای بازداشت من ذکر نشد و من بیش از یک ماه از عمرم را در فضایی که میشد آن را یک بازداشتگاه یا بازداشت خانگی توصیف کرد، گذراندم. البته که شمار زیادی از دیگر افرادی که آنها هم بازداشت شده بودند، به صورت رسمی متوجه نشدند که چرا این اتفاق برایشان افتاده است. از سال ۲۰۱۱، بیش از یک و نیم میلیون سوری از کشور خود آواره شده و فرار کردهاند و به دنبال آرامش و امنیت در لبنان بودهاند. آنها اکنون یک چهارم از جمعیت لبنان را تشکیل میدهند. گزارشهای مختلفی از برخورد نه چندان مطلوب نیروهای امنیتی لبنانی با آنها منتشر میشود.
به تازگی و پس از سقوط نظام سیاسی سوریه، تصاویر و ویدئوهایی از زندان مخوف صیدنایا به بیرون درز کرده است. با این حال، در لبنان نیز شمار زیادی از سوریها در زندان به سر میبرند و چشم انداز مشخصی را در مورد آینده ندارند. در اتاق انتظار یک بازداشتگاه در بیروت، یک زن سوری به شدت گریه میکرد. این زن که "عایشه" نام داشت، در اواسط دهه چهارم زندگی خود بود. شوهرش و والدینش در جریان جنگ در سوریه کشته شدهاند و خانهاش نیز ویران شده است. او از مرز گذشته و وارد لبنان شده تا شاید بتواند شغلی پیدا کند. شغلش کارگری در مزارع برای برداشت سیب زمینی در مناطق شمالی دره بقاع بود. با این حال او در حالی که در مزرعه مشغول بوده به دلیل عدم برخورداری از اوراق شناسایی لازم بازداشت شده بود.
ما را به خارج از اتاق انتظار، و مستقیم به سوی یک زندان بردند. هشت زندانی پشت خودروی حمل زندانیان بودند. من در یک سلول زندان قرار گرفتم که ۳۷ نفر دیگر هم در آن بودند. این سلول کوچک بود و ۱۶ تخت دو طبقه به هم چسبیده در آن قرار داشت. دمای هوا ۴۰ درجه بود و میشد بوی عرق بدن را در هر جایی حس کرد. عرق افرادی که روی طبقه دوم تختها بودند روی افرادی که طبقه پایین بودند میریخت. وقتی از میان میلهها به بیرون نگریستم، سلولهای زیادِ دیگری را مشاهده کردم که همگی آنها نیز همچون سلول ما پُر بودند.
من بچههای پابرهنه را میدیدم که لباسهای پاره به تن داشتند. یک زوج بودند که لباس فوتبالی به تن داشتند. آنها لباس تیمهای یوونتوس و لیورپول را پوشیده بودند. این لباسها جوانی آنها را یادآور میشد و الا خودشان از شور و شوق جوانی عاری بودند.
مردی که کنار من بود داد زد "هوا گرم است. اینجا همه احساس گرما میکنند". او با خشم و ناامیدی به دیگران نگاه میکرد. وی گفت: "ما از نگهبانان میخواهیم که سیستم تهویه هوا را روشن کنند. سیستم تهویه وجود دارد، اما آن را روشن نمیکنند". من از او درباره کودکانی که در سلول بودند پرسیدم. وی گفت:" ۵ بچه در زندان هستند که سنشان بین ۱۲ تا ۱۵ سال است. برخی از آنها شش ماه است که اینجا هستند. به هیچکدام اتهامی وارد نشده است. مقامات نمیدانند که با آنها باید چه کنند".
یک مرد فلسطینی در سلول بود که وقتی او را دیدم یک چاقو به کمرش داشت و یک میله آهنی را نیز به دست داشت. وی (مرد فلسطینی) گفت: "این مرد احمق است". اشاره او به فردی بود که زیر تختش قرار داشت. مرد فسلطنی گفت که "او زیاد مواد مخدر مصرف میکند و به مدت شش ماه است که اینجاست... من باید به او شعور یاد بدهم". وقتی مرد فلسطینی آن مرد دیگر را زد، سلول در سکوت فرو رفت. فردی که کتک میخورد مدتی زمان برد تا متوجه شود چه خبر است. او فریاد زد. نگهبانان ظاهر شدند و آنها به داخل سلول نگاهی کردند و رفتند. آن شب من در کنار مردی خوابیدم که کتک خورده بود. او دراز کشیده بود و حبابهای آب دهنش را کنار میزد.
این امکان وجود داشت تا از بازداشتگاه مذکور تماس تلفنی برقرار کنیم با این حال، باید دو هفته برای خرید کارتهای شارژی که امکان تماس را برقرار میکردند، صبر میکردیم. از این کارتها استفادههای مختلفی میشد. جنس آنها پلاستیک بود و بعضی وقتها با تیز کردنشان میشد از آنها برای تکه کردن نان استفاده کرد. برخی از زندانیانِ پیشین نیز از این کارتها برای کشیدن نقاشی روی دیوار استفاده میکردند.
به لطف پاسپورتم، من توانستم از زندان آزاد شوم. با این حال، بسیاری از انسانهایی که در زندان دیدم، ماهها و حتی سالها در زندان بودند. آنها منتظر بودند تا مقاماتی که نمیشناختند برای آنها کاری کنند یا اینکه خانواده هایشان رشوهای بدهند و زمینه را برای آزادیشان فراهم سازند. اغلب آنها هیچ جرمی مرتکب نشده بودند. بر طبق آمارها، از هر ۵ سوریهای در لبنان، ۴ نفر اوراق شناسایی ندارند. موضوعی که آنها را مستعد بازداشت و یا بازگشت اجباری به کشورشان میکند. اغلب مهاجران و پناهجویان سوری در خاک لبنان در فقر شدید زندگی میکنند. کلا وضع زندگی آنها خوب نیست.
من "نسرین" را هم ملاقات کردم. یک پناهجوی کُرد از شمال سوریه. او مرا با همسر و دو کودکش آشنا مکرد و غذای لذیذی برایم پخت. وقتی بمبارانهای اسرائیل علیه بیروت اغاز شد، این خانواده لبنان را ترک کردند و به هزاران نفر دیگری پیوستند که برای فرار از بمبارانها به وضعیت ناشناخته سوریه پناه میبردند و به دنبال بازگشت به این کشور بودند. وقتی آنها به شهر عفرین در شمال سوریه رسیدند، هر آنچه که آنها داشتند به سرقت رفته بود. بچههای او مردان مسلح را برای نخستین بار مشاهده میکردند و مدام این سوال را میپرسیدند که چرا هر فردی را که میبینند مسلح به نظر میرسد.
روز یکشنبه گذشته ارتش لبنان اعلام کرد که حضور خود در مرزهای سوریه را تقویت میکند و محدودیتها را برای افرادی که مایل به ورود به خاک لبنان هستند افزایش میدهد. این مساله موجب میشود تا بسیاری از پناهجویان از جمله نسرین نتوانند به خانواده و آشنایان خود در لبنان ملحق شوند. اگر آنها در این رابطه دست به تلاش بزنند، امکان دارد که بازداشت شوند. مثل من که در یک بازداشتگاه در بیروت در بازداشت بودم.
امروز صبح، با عکسی از نسرین و پیشانی خون آلود دخترش از خواب بیدار شدم. زمانی که این کودک بیرون از پناهگاهشان مشغول بازی بوده، یک سرباز او را با سنگ زده است. ما تلفنی صحبت میکردیم و زمانی که تماسمان به آخر رسید، نسرین آهی بلند کشید. وی گفت: "آینده ما از دست رفت و زندگیمان خراب شد. من حتی آب تمیز برای شستن زخمهای فرزندم ندارم".