کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
به گزارش انتخاب، در این زندگینامه نوشته شده است: باید بگویم که این داستان جاسوسی ما را میرزایان درست کرد و علاء الدین میرمیرانی در ساختن آن به مرور با او همکاری کرد. او با قبول کردن این همکاری فکر میکرد با خود او کاری نخواهند داشت. البته به او ارفاق شد، اما نه آنچنان که خود فکر میکرد میرمیرانی کتابی بنام کوره راهی در غبار در سال ۱۳۷۷ در ایران به چاپ رساند انتشارات ندای فرهنگ - تهران. او در این کتاب بسیاری از حقایق را ناگفته گذاشته و آنچه هم که نوشته تنها نیمی از حقیقت است.
من و دوستانم اصلاً او را نمیشناختیم. او فقط اکبری را که هم کلاسی من در دانشسرای ساری بود میشناخت با آمدن میرمیرانی به شوروی سرنوشت ما عوض شد. میرزایان در حین بازجویی متوجه میشود که وی از خانواده مالک است و یک برادرش سرهنگ و برادر دیگرش نیز افسر هستند خود میرمیرانی هم بلبل زبانی کرده بود و از روی سادگی برای این که خود و خانوادهاش را مهم نشان بدهد، چند نفر از افسران ارشد را نام برده بود که ما اصلاً نمیشناختیمشان. بیشتر بستگان میرمیرانی افسران ارتش بودند او نام سرهنگ سوادکوهی را هم برده بود که مشهور خاص و عام بود. میرمیرانی شکم پرست عجیبی بود. پس از چندی که وی در سلول انفرادی بود تمام اتهامات میرزایان را بگردن گرفت و پروندهای را که او سر هم کرده بود تأیید کرد.
مطابق این پرونده گویا او را برای ارتباط و هماهنگی شبکه جاسوسی ایران و آمریکا پیش عطاء صفوی، مهدی قائمی، پورحسنی مهر علی میانجی و دیگرانی، چون ضیاء قوامی وجیه الله صابریان رضا اسماعیلی و علی وکیلی اعزام کرده بودند. در مورد میرمیرانی میتوانم کتابی بنویسم اگر همکاری او را در زندان عشق آباد و در اردوگاههای سیبری ناشی از ضعف شخصی در برابر شکنجه و گرسنگی فرض کنیم خبرکشیهای وی برای کاگ ب بعد از آزادی از اردوگاههای سیبری را چگونه میتوان توجیه کرد؟ وی حتی تا زمانی که کاگ ب بر سر قدرت بود به خبر چینی مشغول بود و در مقابل به وی امتیاز میدادند در سالهای آخر چه سوء استفادههایی که در انبار صلیب سرخ نمیکرد اتومبیل خرید و فروخت چندبار خانه گرفت و البته در شوروی سوسیالیستی که همواره گرفتار بحران مسکن بود و گاه سه نسل از یک خانواده در یک اتاق زندگی میکردند به این سادگیها به کسی خانه نمیدادند. او خودش را کمونیست درجه یک وانمود میکرد و حتی پس از وقوع انقلاب در ایران در یکی از روزنامههای عصر دوشنبه تاجیکستان مقالهای نوشت با عنوان یک قدم به کمونیسم که سراسر تعریف و تمجید از حزب کمونیست شوروی بود.
حالا این آقا جا نماز آب میکشد و در کتاب خود جابجا خود را سید اولاد پیغمبر مینامد. میرمیرانی راست و دروغ را به هم بافته و به نام خاطرات خود تحویل خواننده داده است و مصیبتی را که در سیبری بر سر دیگران آمده به نام خود جازده است. او در تمام مدت اصلاً نه زیر زمین و در اعماق معدن، بلکه روی زمین در مشاغل کمک آشپز، نظافتچی، دربان، انباردار و مانند آن کار میکرد. علت این امر برای من و امثال من که استخوان خرد کرده بودیم معلوم بود.
آن زندانیانی که در کاگ ب بازجویی میشدند اگر با نظریه بازجو، آنطوری که بازجو میخواست هماهنگی میکردند و با ساز او میرقصیدند مورد ارفاق قرار میگرفتند و در مدارک و پرونده آنها پس از دادگاه یک علامت و نشانه گذاشته میشد، این علامت به مأموران شوروی نشان میداد که این افراد دارای چه سابقهای هستند و میتوان از آنها بهره گرفت. از این افراد در ردههای مختلف حزب توده زیاد بودند و هستند که حالا خود را غیر مستقیم قهرمان جا میزنند و از معایب جامعه شوروی و اختناق شوروی سخن میگویند، اما کلمهای از دسته گلهایی که به آب دادند به روی مبارکشان نمیآورند. وه. چهار نفری ما بعلاوه میرمیرانی، ضیاء قوامی، علی وکیلی، وجیه الله صابریان و رضا اسماعیلی همگی جاسوس ایران و آمریکا شدیم.
این بازجویی وحشتناک چهار ماه طول کشید. در این مدت بر ما چه گذشت داستان دیگری است من چندین بار زیر شکنجه بیهوش شدم. میرمیرانی نوشته است که در تمام مدت بازجوییهای خود هرگز میرزایان را ندیده و اولین بار موقع پرونده خوانی در حضور دادستان او را ملاقات کرده است، اما یک بار پس از آن که به هوش آمدم میرزایان به من گفت: امیر میرانی حرف راست را به ما گفته است. لجبازی شما فایده ندارد. شما همگی در این کار شریکاید و از یک سازمان به شوروی فرستاده شدهاید. بازجوی دیگری میگفت: «مقاومت شما فایده ندارد. اگر مقاومت نشان دهی در زندان میمیری چرا بیخود سلامتی خود را به خطر میاندازی؟ به نفعات است که تو هم مثل دیگران به جاسوسی دسته جمعی اقرار کنی و خود را نجات دهی». او ادامه داد: اردوگاه هر چه باشد بهتر از زندان است. دستکم تو میتوانی هوای تازه تنفس کنی و رنگ آفتاب را ببینی در این چهار ماه حتی یک بار هم رنگ آسمان را ندیدم. در این چهار ماه زمان برایم به اندازه یک قرن گذشت میر میرانی بعدها برایم تعریف کرد که او خودش را راحت کرده بود در روز سه بار غذایش را میخورد و دیگر کاری به کارش نداشتند.