bato-adv
کد خبر: ۷۳۷۲۷۳
بمناسبت ۴ ژوئن ۱۹۷۱ میلادی سالروز درگذشت لوکاچ

گئورگ لوکاچ و استالینیسم؛ فیلسوف چپگرایی که سازش با فاشیسم را نپذیرفت!

گئورگ لوکاچ و استالینیسم؛ فیلسوف چپگرایی که سازش با فاشیسم را نپذیرفت!
جرج لوکاچ معتقد بود که استالین نازیسم و فاشیسم را اصطلاحا به سادگی به زیر فرش رانده بود و به جای آن مبارزه را معطوف به ضدیت علیه دموکراسی‌های غربی کرده بود و آنان را متهم به تحریک آغاز جنگ می‌دانست. لوکاچ نمی‌توانست این سیاست استالینیستی را بپذیرد که دموکراسی بورژوایی یا سوسیال دمکراسی را به جای فاشیسم دشمن اصلی قلمداد کند. هرگونه سازش ضمنی یا آشکار با فاشیسم برای او عمیقاً نفرت انگیز بود. به طور کلی‌تر می‌توان گفت که لوکاچ هر زمان که استالینیسم در تضاد شدید با دموکراسی و فرهنگ غربی (بورژوایی) بود در جایگاه اپوزیسیون قرار می‌گرفت.
تاریخ انتشار: ۱۲:۳۳ - ۱۵ خرداد ۱۴۰۳

لوکاچ و استالینیسم؛ فیلسوف چپگرایی که سازش با فاشیسم را نپذیرفت و آن را نفرت انگیز می‌دانست/ فیلسوف چپی که با دموکراسی و فرهنگ غربی و بورژوایی سر ستیز نداشت/ اخگر‌های درخشان یک کوره در حال مرگ و خاموشی؛ داستان سرخوردگی لوکاچ از عدم تحقق آرمان‌های و رویا‌های انقلابی/ سرخوردگی فیلسوفی که سودای آشتی دادن استالینیسم با فرهنگ بورژوا – دمکراتیک را در سر داشت (مناسبتی برای ۱۵ خرداد)فرارو- میشل لووی؛ فیلسوف و جامعه‌ شناس مارکسیست فرانسوی -برزیلی است. او استاد ممتاز علوم اجتماعی در مرکز ملی پژوهش علمی فرانسه و مدرسه عالی مطالعات علوم اجتماعی است و کتبی درباره کارل مارکس، چه گوارا، والتر بنجامین، لوسین گلدمن و فرانتس کافکا نوشته ‌است. آثار لووی به زبان فارسی نیز ترجمه شده اند از جمله "قفس پولادین" درباره مارکسیسم وبری با ترجمه "ناصر کفایی" توسط انتشارات "عطائی"، "ستاره صبحگاه" با ترجمه "رضا اسکندری" و "اکوسوسیالیسم؛ بدیلی رادیکال برای فاجعه سرمایه دارانه" با ترجمه "حسام حسین زاده" هر دو توسط انتشارات "خرد سرخ".

به گزارش فرارو به نقل از نیو لفت ریویو، ما به آنها خواهیم گفت که ما دستور شما را انجام می دهیم و به نام شما حکم می کنیم. . . این فریب رنج ما خواهد بود زیرا مجبور خواهیم شد دروغ بگوییم.

 برادران کارامازوف، فئودور داستایوفسکی

از اوایل دهه قرن نوزدهم فرآیند بوروکراتیزه شدن در اتحاد جماهیر شوروی آغاز شد که در جریان آن گارد قدیمی بلشویک به تدریج جای خود را به یک لایه محافظه کار داد که شایسته ترین نماینده و رهبر بدون چالش آن "جوزف استالین" بود. سال 1926 یکی از لحظات تعیین کننده در این چرخش تاریخی بود. سالی بود که استالین اثر "مسائل لنینیسم" را منتشر کرد و اولین صورت ‌بندی صریح دکترین سوسیالیسم در یک کشور بود. آن سال زمان برگزاری پانزدهمین کنگره حزب کمونیست بود که در آن اپوزیسیون چپ متشکل از تروتسکی، زینوویف، کامنف از دفتر سیاسی حزب کنار گذاشته شدند.

رهبری استالینیستی قرار بود به تدریج انترناسیونالیسم انقلابی را با رئال پولیتیک مبتنی بر منافع دولتی اتحاد جماهیر شوروی جایگزین کند. لوکاچ در پیشگفتار اثر "تاریخ و آگاهی طبقاتی" در سال 1967 میلادی پاسخ خود به این دگرگونی را با عبارات زیر خلاصه می کند:"پس از سال 1924 میلادی انترناسیونال سوم به درستی موقعیت جهان سرمایه داری را به عنوان "ثبات نسبی" تعریف کرد. این حقیقت بدان معنا بود که من می بایستی در موضع نظری خود تجدید نظر می کردم.

در مناظره‌های حزب روسی من با استالین در مورد ضرورت وجود سوسیالیسم در یک کشور موافق بودم و این به وضوح آغاز یک دوره جدید در اندیشه من را نشان می‌دهد". در واقع یک جهت گیری مجدد تعیین کننده در زندگی و کار لوکاچ در سال 1926 آغاز شد. یک گسست عمیق نظری و سیاسی با تمام ایده های انقلابی سابق او و به ویژه با تاریخ و آگاهی طبقاتی. در یک کلام بعد از 1926 نوشته های او با همذات پنداری با استالینیسم مشخص می شود البته با ملاحظاتی.

هگل بازتفسیر شد

درست همان طور که رادیکالیزه شدن لوکاچ در ابتدا از طریق زیبایی شناسی و اخلاق بود چرخش جدید ابتدا شکلی فرهنگی و فلسفی به خود گرفت قبل از آن که در سال 1928 بیان سیاسی صریح پیدا کند. لوکاچ در مقاله ای در ژوئن 1926 میلادی با عنوان "برای هنر و شعر پرولتری" از "هنر سیاسی" افرادی مانند "ارنست تولر" نمایشنامه نویس آلمانی و رئیس کوتاه مدت جمهوری شورایی باواریا در سال 1919 میلادی انتقاد کرد و آن را "انتزاعی" و نوعی "آرمانشهرگرایی (اتوپیانیسم) رمانتیک" خوانده بود. او هشداری کلی در مورد آرمانشهرگرایی بیش از حد در حوزه فرهنگی داده بود: در ابتدا انقلاب پرولتری تنها می‌تواند به میزانی بسیار اندک به توسعه هنر کمک کند. از دید او تغییرات فرهنگی در اتحاد جماهیر شوروی "خیلی کمتر از آن چیزی بود که یک دیدگاه سطحی نگرانه را امیدوار سازد".

این سطحی نگری اتوپیایی "سرخوردگی" از انقلاب روسیه را توضیح می دهد چرا که بسیاری از روشنفکران امیدوار بودند آن انقلاب راه حلی فوری برای مشکلات خاص آنان ارائه می دهد اما این گونه نشد. برای لوکاچ آن مقاله بیانگر "انتقادی از خود" و از امیدهایش در سال 1919 میلادی بود از این که امید داشت انقلابی فرهنگی در پی انقلاب سوسیالیستی پدید خواهد آمد. چشم پوشی لوکاچ از یک "آرمانشهر (اتوپیا) فرهنگی جدید" در اتحاد جماهیر شوروی برای او به معنای بازگشت به میراث فرهنگی بورژوازی بود.

لوکاچ هم چنین در سال 1926 مقاله ای منتشر کرد که به درستی به عنوان یکی از محرک ترین و عمیق ترین آثار فلسفی او شناخته می شود: "موشه هس و مسائل دیالکتیک ایدئالیستی". این مقاله معمولا بسط مستقیم مارکسیسم هگلی "تاریخ و آگاهی طبقاتی" در نظر گرفته می شود. در واقع، تفسیر هگل در این دو اثر یکسان نیست: در سال 1923 لوکاچ در هگل مقوله کلیت و دیالکتیک سوژه - ابژه را دیده بود. در سال 1926 او قبل از هر چیز در هگل متفکری "واقع گرا" (رئالیست) را شناسایی کرد. او اکنون در گرایش هگل به "آشتی دادن" خود با واقعیت (مثلا دولت پروس) اثبات "رئالیسم بزرگ" و "رد کردن همه آرمانشهرها" را می‌دید. او تشخیص داد که گرایش هگل به توقف در زمان حال از نظر سیاسی ارتجاعی است اما از دیدگاه روش ‌شناختی در آن بیان یک واقع‌ گرایی دیالکتیکی عمیق را می ‌دید.

نقطه آغاز رادیکالیزه شدن ایدئولوژیک لوکاچ جوان در سال های 1908 تا 1909 میلادی مخالفت با Versöhnung  (آشتی) هگل بود. اکنون در پایان دوره انقلابی خود لوکاچ دوباره وارد "آشتی" هگل با واقعیت شد. آدورنو در مروری بر این اثر با برخی توجیهات تأکید کرد که "آشتی اجباری" لوکاچ با واقعیت سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی را می توان با آن چه که هگل توصیف کرد مقایسه کرد: این آشتی ای بود که راه بازگشت او را به اتوپیای دوران جوانی اش مسدود کرد.

لوکاچ در مقاله "موشه هس" هگل را در مقابل "آرمان گرایی انقلابی" فیخته و موشه هس قرار داد. به عقیده او اصلی که هگل در اثر "عناصر فلسفه حق" به آن اشاره کرده بود مبنی بر آن که "وظیفه فلسفه آن است که بفهمد چیست زیرا آن چه هست عقل است" به مفهوم ماتریالیستی تاریخ از تمام رویاهای اخلاقی فیخته ای نزدیک تر بود. در نتیجه، از دید لوکاچ اندیشه مارکس از نظر روش شناختی مستقیما از هگل قدرت گرفته بود.

بدیهی است که این استدلال حاوی بخشی از حقیقت می باشد با این وجود، به شدت یکسویه است. این استدلال این موضوع را نادیده می گیرد که از دید مارکس "فیلسوفان صرفا جهان را به طرق مختلف تفسیر کرده اند" و نکته مهم برای او آن بود که "باید جهان را تغییر دهند". جوهر دیالکتیک انقلابی مارکس دقیقا در این است که هم از رئالیسم محافظه کارانه هگل و هم از آرمانشهرگرایی (اتوپیانیسم) انقلابی (اخلاقی) فراتر رفت.  هر تلاشی برای ردیابی افکار مارکس به روشی یک جانبه به هر یک از این منابع به تنهایی یک مارکسیسم محافظه‌کار، شبه واقع ‌گرا یا یک سوسیالیسم اخلاقی بدون مبنای عینی خواهد بود.

پس از یک مرحله افراطی چپ، ایده آلیست و اتوپیایی - انقلابی که از سال 1919 تا 1921 به طول انجامید و به دنبال یک اوج کوتاه اما تاریخی رئالیسم انقلابی از 1922 تا 1924 از سال 1926 لوکاچ به رئالیسم خالص و ساده و از نظر سیاسی به رئال پولیتیک غیر انقلابی استالین نزدیک تر شده بود. اثر "موشه هس و مسائل دیالکتیک ایدئالیستی" او در سال 1926 میلادی پیامدهای سیاسی گسترده ای داشت: مبنای روش ‌شناختی حمایت او از "ترمیدور" شوروی بود.

لوکاچ، مانند هگل پایان دوره انقلابی را می پذیرد و فلسفه خود را بر درک چرخش جدید در تاریخ جهان بنا می کند. تغییر جهت لوکاچ در سال 1928 میلادی با اثر "تزهای بلوم" شکل مستقیم سیاسی به خود گرفت. لوکاچ با استفاده از نام مستعار "بلوم" پیش نویس قطعنامه ها را برای کنگره دوم حزب کمونیست مجارستان تهیه کرد. بحث بر سر این بود که مجازستان باید از خط انقلاب سوسیالیستی 1919 میلادی عقب نشینی کند.

بحث اصلی "تزهای بلوم" این است که هدف حزب کمونیست مجارستان دیگر نباید برپایی مجدد جمهوری شورایی باشد بلکه باید به سادگی هدف خود را یک "دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان" تعیین کند که محتوای "عینی" و "فوری" آن "فراتر از جامعه بورژوایی" نمی رود. هدف این بود که رژیم نیمه فاشیستی در مجارستان با یک دموکراسی بورژوازی جایگزین شود که در آن "طبقه بورژوازی اگرچه بهره برداری اقتصادی خود را حفظ می کند حداقل بخشی از قدرت خود را به توده های وسیع کارگری واگذار کند. بنابراین، او وظیفه رهبری "مبارزه واقعی برای اصلاحات دموکراتیک" و مبارزه با "نهیلیسم" رایج در میان کارگران در رابطه با دموکراسی بورژوایی را به حزب کمونیست مجارستان واگذار می کند.

آن چه لوکاچ بیان کرد هماهنگ با زمانه اش نبود. در نتیجه، لوکاچ بلافاصله با "نامه سرگشاده کمیته اجرایی انترناسیونال کمونیست به اعضای حزب کمونیست مجارستان" که "تزهای انحلال ‌طلبانه رفیق بلوم" را مورد انتقاد شدید قرار می دادند مواجه شد. منتقدان درون حزبی اظهار داشتند که آن تز از "نقطه نظر سوسیال دموکراتیک" نوشته شده و خواستار "مبارزه با فاشیسم در میدان نبرد دموکراسی  بورژوایی" است.

خودانتقادی و خود توجیه گری

حزب کمونیست مجارستان در سراسر سال 1929 به بحث درباره "تزهای بلوم" ادامه داد اما پس از مداخله کمیته اجرایی انترناسیونال آشکار شد که لوکاچ قافیه را باخته است. تزها از سوی جناح های حزبی کاملا "اپورتونیستی" (فرصت طلبانه) قلمداد شده بودند. لوکاچ از ترس اخراج اش از حزب در سال 1929 انتقادی از خود منتشر کرد که بر ویژگی "راستگرایانه" و "اپورتونیستی" تزهایش تاکید داشت. همان طور که لوکاچ بعدا در مناسبت های مختلف اذعان کرد این انتقاد از خود کاملا ریاکارانه بود. به عبارت دیگر، او کماکان عمیقا و ذاتاً به درستی "تزهای بلوم" متقاعد بود اگرچه به طور علنی آن را با تمام تشریفات معمول رد کرد. اما او چرا چنین بی قید و شرط تسلیم شد؟ آیا آن گونه که برخی از منتقدان می گویند به دلیل میل مشروع به بقا بود؟ این دلیل قانع کننده ای به نظر نمی رسد چرا که لوکاچ در اتحاد جماهیر شوروی در سال 1929 میلادی با هیچ خطری مواجه نبود و هیچ کس نمی توانست مانع از رفتن اش به آلمان شود.

توجیهی که لوکاچ بعدا در سال 1967 ارائه کرد قابل قبول تر به نظر می رسد:"من  کاملا متقاعد شده بودم که حق با من است اما هم چنین می دانستم تکرار سرنوشتی که بر سر "کارل کورش" آمده بود یعنی اخراج از حزب بدان معنا بود که دیگر امکان شرکت فعال در مبارزه علیه فاشیسم برایم وجود نخواهد داشت. من انتقاد از خود را به مثابه بلیت ورود به چنین فعالیتی نوشتم".

 با این وجود، مشکل این استدلال لوکاچ آن است که در سال 1929 احزاب کمونیست از رهبری مبارزه موثر علیه فاشیسم دور بودند. واقعیت آن است که آن زمان دوره ظهور دکترین بدنام استالینیستی بود که سوسیال دموکراسی را به عنوان "سوسیال فاشیسم" تعریف می کرد و با لجاجت جبهه متحد ضد فاشیستی احزاب کارگری را رد می کرد و تقریبا یک سال قبل از پیروزی هیتلر اعلام می کرد که " ضربه اصلی باید متوجه حزب سوسیال دمکرات آلمان" باشد.

لوکاچ به وضوح با این استراتژی فاجعه بار مخالف بود. در سال 1967 او به یاد آورد که ایده مطرح شده از سوی استالین مبنی بر آن که سوسیال دموکراسی "برادر دوقلوی فاشیسم" است او را برایش "عمیقا دافعه" داشته است. پس چرا لوکاچ تسلیم، انتقاد از خود و پذیرش منفعلانه خط کمینترن شد؟

لوکاچ چرخش به چپ کمینترن را یک انحراف موقت قلمداد می کرد و عمیقا متقاعد شده بود که دیر یا زود کمینترن به موقعیت واقعی ‌تر نزدیک به موقعیتی که او داشت باز خواهد گشت. در حالی که او منتظر این چرخش جدید بود که اولویت نخست را به مبارزه با فاشیسم می داد و به او اجازه می داد نقش فعالی در آن مبارزه ایفا کند غرور خود را از طریق "تحقیر خفیف" خود تحمیلی یعنی انتقاد از خود در سال 1929 قربانی کرد.

خط خود لوکاچ

تزهای بلوم شالوده ایدئولوژیک تولید فکری او پس از سال 1928 میلادی است. لوکاچ که از شکست خود شوکه شده بود در سال 1929 میلادی حوزه نظریه پردازی سیاسی را برای دنیای بی‌طرف‌ تر و کمتر بحث‌انگیزتر زیبایی ‌شناسی و فرهنگ رها کرد. با این وجود، همان طور که او شخصا در سال 1967 اشاره کرد:"مواضع اساسی "تزهای بلوم" از آن زمان به بعد همه فعالیت ‌های نظری و عملی من را تعیین کرد" او در سال های بعد از میراث فرهنگی (بورژوایی) در برابر "ادبیات پرولتری" نویسندگان حزب کمونیست آلمان (مانند ارنست اوتوالت نمایشنامه نویس آلمانی) دفاع کرد.

با این وجود، بیش از همه پس از چرخش به راست کمینترن در سال 1934 بود که لوکاچ توانست آزادانه نظریات ادبی خود را بیان کند. همان طور که "آیزاک دویچر" تاکید می کند:"او جبهه مردمی را از سطح تاکتیک به سطح ایدئولوژی ارتقا داد. او اصل آن را در فلسفه، تاریخ ادبی و نقد زیبایی‌شناختی مطرح کرد".

هیچ چیز این گرایش را بیش تر از نگرش لوکاچ به ترتیب نسبت به "توماس مان" نویسنده آلمانی نشان نمی دهد. برای او مان نماینده خردگرایی و احترام سنت بورژوایی در مقابل نازیسم بود. تلاش های لوکاچ برای ایجاد یک جبهه متحد ایدئولوژیک با مان معادل فرهنگی تاکتیک کمینترن برای ائتلاف های سیاسی با بورژوازی غیرفاشیست (که مستلزم چشم پوشی از هر موقعیت طبقاتی بود) بوده است.

اکنون می‌توانیم ببینیم که چرا لوکاچ با برخی ملاحظات به عنوان "مخالف داخلی" استالینیسم لقب گرفت. استالینیسم ناب متضمن تبعیت بدون قید و شرط از رهبری شوروی و نهادهای بین المللی آن بود. با این وجود، لوکاچ به طور خودکار از خط رسمی دیکته شده توسط مسکو پیروی نکرد. او خط خودش را داشت که گاهی با "مرکز" همراستا و گاهی با ان درگیر می شد. لوکاچ در حالی که مقدمات اساسی سیاست استالینیستی (سوسیالیسم در یک کشور و کنارگذاشتن انترناسیونالیسم انقلابی) را می پذیرفت از آن به صورت کورکورانه پیروی نکرد.

او حاضر به چشم پوشی ازایدئولوژی جبهه مردمی خاص خود نشد. تصادفی نیست که لوکاچ در انتقادات صریحی که از استالینیسم پس از 1956 مطرح کرد نظریه سوسیال فاشیسم و ​​سیاست "گروتسک" (مضحک) کمینترن در فاصله سال های 1939 و 1941 را محکوم کرد. لوکاچ معتقد بود که استالین نازیسم و فاشیسم را اصطلاحا به سادگی به زیر فرش رانده بود و به جای آن مبارزه را معطوف به ضدیت علیه دموکراسی های غربی کرده بود و آنان را متهم به تحریک آغاز جنگ می دانست. لوکاچ نمی توانست این سیاست استالینیستی را بپذیرد که دموکراسی بورژوایی یا سوسیال دمکراسی را به جای فاشیسم دشمن اصلی قلمداد کند. هرگونه سازش ضمنی یا آشکار با فاشیسم برای او عمیقاً نفرت انگیز بود. به ‌طور کلی‌تر می‌ توان گفت که لوکاچ هر زمان که استالینیسم در تضاد شدید با دموکراسی و فرهنگ غربی (بورژوایی) بود در جایگاه اپوزیسیون قرار می گرفت. به همین دلیل بود که او به عنوان یک "اپورتونیست راست" توسط کمینترن و حزب کمونیست مجارستان در سال های 1928-1930 مورد انتقاد قرار گرفت و در سال 1941 میلادی در مسکو بازداشت شد.

بازداشت لوکاچ

لوکاچ به مدت یک ماه یا بیش تر در بازداشت به سر برد و به نظر می رسد از آغاز دهه 1920 میلادی متهم شده بود که "عامل تروتسکیسم" است. آرشیو لوکاچ در بوداپست نشان می دهد او احتمالا در دوره انعقاد پیمان عدم تجاوز یا پیمان مولوتف – ریبنتروپ پیمانی بر پایه عدم تجاوز که در ۲۳ آگوست ۱۹۳۹ بین آلمان نازی و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی منعقد شد بازداشت شده بود زیرا مخالف بالقوه استالین در مورد موضع شوروی در قبال آلمان نازی قلمداد می شد اما ظاهرا مدت کوتاهی پس از تهاجم آلمان از زندان آزاد شد چرا که خدمات فکری اش علیه فاشیسم مفید قلمداد می شد.

لوکاچ دوباره در فاصله سال های 1949-1951 در اوج جنگ سرد بار دیگر در جایگاه اپوزیسیون قرار گرفت در مجارستان به عنوان یک "رویزیونیست" (تجدینظر طلب) و به عنوان فردی که "به طور عینی به امپریالیسم کمک می کرد" محکوم شد. نشریه پرودا با حمایت "آلکساندر آلکساندروویچ فادیف" از بنیانگذاران انجمن نویسندگان شوروی که علیه روشنفکران زیادی اقدام کرده بود به لوکاچ حمله کرد. کار سیاسی و فکری لوکاچ اما از سال 1928 به بعد منسجم بود:  تلاشی مداوم برای آشتی دادن استالینیسم با فرهنگ بورژوا - دمکراتیک.

سرخوردگی لوکاچ

در میان نوشته ‌ها و مصاحبه‌ های زندگی‌ نامه‌ ای لوکاچ یک مضمون تکراری وجود دارد:"آن امیدهای بسیار شدیدی که ما از سال 1917 به بعد انقلاب روسیه را دنبال می ‌کردیم برآورده نمی ‌شد: موج انقلاب جهانی که ما به آن اعتماد داشتیم به وقوع نپیوست. چشم انداز یک انقلاب پرولتری بین المللی که طلوع جهانی جدید، رنسانس فرهنگ اومانیستی و آغاز عصر آزادی خواهد بود تحقق نیافت".

لوکاچ پرولتاریای انقلابی را وارث همه بهترین سنت های فلسفه کلاسیک، اومانیسم خردگرا و دموکراسی انقلابی می دانست که توسط بورژوازی مدرن مورد خیانت قرار گرفته، تحقیر و رها شده بود. فروکش کردن جزر و مد انقلابی و تغییرات داخلی در اتحاد جماهیر شوروی پس از 1924 میلادی باعث سرخوردگی عمیق و ناراحت کننده در لوکاچ مانند بسیاری از روشنفکران آن دوران شد. او از بازگشت به دامان بورژوازی خودداری ورزید. حمایت او از جنبش کارگری غیرقابل برگشت بود. از سوی دیگر، او اپوزیسیون چپ را اتوپیایی و غیرواقع گرا می‌دانست. بازگشت به اصول انقلابی 1917 غیر ممکن به نظر می رسید.

لوکاچ در مواجهه با سرخوردگی امیدهای بزرگ خود در دنیای جدید سوسیالیستی برای تعالی دیالکتیکی اومانیسم بورژوایی به پروژه ای کمتر جاه طلبانه و واقع بینانه تر بازگشت: آشتی دادن فرهنگ بورژوا - دمکراتیک و جنبش کمونیستی. از آنجایی که عقاید او با چشم‌انداز انقلاب قریب ‌الوقوع جهانی بسیار مرتبط بود وقتی با تثبیت نسبی سرمایه ‌داری مواجه شد از نظر ایدئولوژیک خلع سلاح شده بود. او که مشاهده می کرد سنتز جدید و متعالی شکست خورده بود دست کم برای میانجی گری، مصالحه و اتحاد بین این دو جهان متفاوت تلاش می ‌کرد.

نوشته‌های لوکاچ پس از سال ۱۹۲۶ میلادی علیرغم برخورداری از هوشمندی و عمق تئوریک بیش تر شبیه اخگرهای درخشان یک کوره در حال مرگ و خاموشی بودند. پس از آن در سال 1956 میلادی لوکاچ مانند بسیاری از کادرها، روشنفکران در جنبش کمونیستی وارد دوره بحران آشکار شد دوره پرسشگری و انتقاد از استالینیسم.

تسویه حساب های قدیمی با استالین

در سال 1956 میلادی لوکاچ شروع به "تسویه حساب قدیمی" با استالینیسم و تا حدی با برداشت خود از استالینیسم کرد. او محاکمه های سیاسی در مسکو را از نظر سیاسی "زائد" می دانست و آن را محکوم کرد زیرا از نظرش اپوزیسیون پیش تر تمام قدرت خود را از دست داده بود. بنابراین، او به طور ضمنی صحت سیاست ‌های استالین را در آن زمان پذیرفت اما  در پیشگفتار اثر "معنای رئالیسم معاصر" در سال 1957 است که در آن لوکاچ جرات می کند اشتباهات استالین را با اشتباهات "رزا لوکزامبورگ" مقایسه کند. از این جهت که لوکاچ تمایل داشت استالینیسم را اساسا یک انحراف "چپگرایانه" و "سوبژکتیویسم فرقه ای" تعریف کند.

خروشچفیسم

لوکاچ از سیاست داخلی استالین انتقاد کرد و او را متهم کرده بود که از "روش‌ های حکومتی دوران جنگ داخلی، در شرایط تحکیم و تثبیت داخلی صلح‌ آمیز" استفاده کرده است. او نوشته بود:"هر چیزی که در یک موقعیت شدید انقلابی به طور عینی اجتناب ناپذیر است توسط استالین به مبنای زندگی روزمره شوروی تبدیل شد".

بنابراین، جای تعجبی ندارد که لوکاچ کاملا از خروشچفیسم حمایت کرد چه در جنبه های داخلی آن (نقد جزئی از استالینیسم) و چه در جنبه های بیرونی آن (همزیستی مسالمت آمیز به عنوان استراتژی بین المللی جنبش کمونیستی). با این وجود، لوکاچ با انتقاد از "کیش شخصیت" از محدوده باریک کنگره بیستم و خروشچفیسم خارج شد. به نظر او پوچ به نظر می رسید که مشکل به ویژگی فردی یک مرد تقلیل داده شود. او تاکید داشت که باید از فرد فراتر رفت و به سازمان رسید به ماشینی که کیش شخصیت را ایجاد کرده و سپس آن را با با انتشار بی وقفه و گسترده تاسیس و ترویج کرده است. از دید او بدون عملکرد خوب چنین ماشینی کیش شخصیت فقط یک رویای ذهنی بود و محصول نابهنجاری بود.

در حدود سال های 1966 میلادی دیدگاه های او رادیکال تر شد و سیاست رسمی "استالین زدایی" شوروی را ناکافی خواند. با این وجود، او هرگز ریشه‌ های پدیده استالینیستی را درک نکرد و در پی توسعه یک تحلیل مارکسیستی از بوروکراسی شوروی نبود بلکه خود را به محکوم کردن جنبه‌ های "روبنایی" آن محدود کرد: دستکاری وحشیانه، برتری تاکتیک ‌ها بر نظریه و غیره. در سال 1968 میلادی او هنوز استالینیسم را به عنوان نوعی "فرقه گرایی" تعریف می کرد که می خواست "دوران زیبای جنگ داخلی" را ادامه دهد.

ترجمه: نوژن اعتضادالسلطنه

bato-adv
میلاد
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۴۳ - ۱۴۰۳/۰۳/۱۵
چه مطلب پر محتوایی بود
مجله خواندنی ها
انتشار یافته: ۱
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین