چند خانواده دیگر که داخل خانه هستند حوصله حرف زدن ندارند و بهنظر چند نفری هم بیمار باشند. فقط مردی میانسال دنبال حرفهای محبوبه را میگیرد: «واقعاً روز اول بعد این اتفاق نمیدانستیم باید کجا برویم. خدا خیر بدهد به این روستا که اینقدر به ما کمک کردند. هر روز غذای گرم به ما میدهند و خلاصه امیدوارم یک روز این محبتها را جبران کنیم.»
«وقتی این صحنه را دیدم چشمانم سیاهی رفت، سیل به هیچ چیز رحم نکرده بود و همه زندگی که با همسرم در این دوسال جمع کرده بودیم رفته بود زیر آب.»
روزنامه ایران نوشت: محبوبه حامله است؛ دست روی شکمش میگذارد و از شبی میگوید که بعد از مراسم عروسی یکی از اقوام به خانه برمیگشت. خانهای که دیگر شبیه استخر شده بود: «وقتی این صحنه را دیدم چشمانم سیاهی رفت، سیل به هیچ چیز رحم نکرده بود و همه زندگی که با همسرم در این دو سال جمع کرده بودیم رفته بود زیر آب. طبقه بالا هم مال پدرشوهرم بود که سقفش سوراخ شده بود.» محبوبه حالا در خانه جدیدی که مردم روستای محمدآباد گرگان در اختیار او و چهار خانواده دیگر آققلایی گذاشتهاند منتظر تولد اولین فرزندش است. او هر روز از همسرش که در آققلا مشغول کمکرسانی است میپرسد آیا سیل پا پس کشیده یا نه؟
این روزها با تمام تلخی که برای مردم سیلزده شهرهای مختلف ایران دارد اخباری از تلاش مردم شهرهای مجاور هم به گوش میرسد که بیدریغ برای کمک به همسایهها دست به کار شدهاند. یکی از این مکانها که هفته پیش سری به آنجا زدم روستای «محمدآباد» در پنج کیلومتری گرگان است. روستایی با ۵۰۰ خانوار که به ۲ هزار خانواده سیلزده پناه داد.
محمد مکتبی، عضو انجمن خیریه روستا را در دفتر این خیریه نزدیک حسینیه ملاقات میکنم. مکتبی از ۱۳۶ داوطلب این روستا میگوید که شبانهروز برای کمک و اسکان به سیلزدهها در تلاش بودهاند: «ابتدا مردم را در باشگاه ورزشی و حسینیه و مدرسه اسکان دادیم اما دیدم جا کم است و بعد مردم روستا در خانهها را به روی سیلزدهها باز کردند. ما هم خانههای خالی روستا را شناسایی کردیم و با هماهنگی صاحبخانه مردم را اسکان دادیم. در این مدت شام و ناهار و صبحانه گرم در اختیار مردم قرار دادیم و الان اگر به آشپرخانه حسینیه بروید میبینید که چطور همه مشغول کار هستند.» او از کارکنان کانون پرورش فکری میگوید که در این مدت سعی کردند برای بچهها در خود کانون برنامه و دورهمی و بازی برگزار کنند تا کودکان دور از خانه کمتر آسیب ببینند.
در آشپرخانه حسینیه همه مشغول تمیزکاری بعد از پخت ناهار هستند. تقریباً ۱۲ زن و مرد و جوان با لبخند حرف میزنند اما میشود خستگی را در چشمانشان دید. یدالله حسینی تکیه میدهد به چارچوب در و از کارهایی که در این مدت کردهاند، میگوید: «۱۲ نفره اینجا کار میکنیم تا سه وعده غذا درست کنیم» از آنطرف زنی داد میزند: «از صبح تا شب کار میکنیم. بعضی شبها آقایان اینجا میخوابند و ما هم ۱۲ شب میرویم خانه.» یدالله به تأیید سری تکان میدهد و با خنده میگوید: «از روز اول عید اینجا هستیم و هیچ جا هم عید دیدنی نرفتیم. چون از روستاهای اطراف و شهرهای دیگر خیلی از کمکها به محمدآباد میآمد و ماهم سعی کردیم که چیزی کم و کسر نباشد.» حسینی از عزم همه مردم روستا برای کمک رساندن و میهماننوازی به سیلزدهها میگوید.
قبل از رسیدن به خانه ابراهیم باقری صدای بازی و خنده بچهها را میشنوم که در کوچه پیچیده. در خانه که باز میشود چند دختر کوچک جلو میآیند و من را به داخل راهنمایی میکنند. ابراهیم که خانهاش را در اختیار ۵ خانواده قرار داده مردی خندهرو و مهربان است. او میگوید: «مردها طبقه پایین میخوابند و زنان در خانه بالایی که پسرم قبلاً در آن ساکن بود. اما بیشتر مردها از ترس دزدی اموالشان روزها به آققلا میروند و شب میآیند اینجا. تقریباً ۲۵ نفر بودند اما حالا کمتر شدهاند و بعضی برگشتهاند خانه.»
همسر ابراهیم هم از راه میرسد. به شوخی میگویم با این همه بچه و خانه به این شلوغی همه چیز رو به راه است؟ میگوید: «خدا را شکر خیلی خوب است که این همه میهمان داریم. ما مسلمان هستیم و اگر برای هر کدام از ما این اتفاق ناگوار بیفتد وظیفه داریم به هم کمک کنیم چون انسان هستیم و باید دلمان برای همدیگر بسوزد. شاید یک روزی این اتفاق برای ما بیفتد» همینطور که حرف میزند دختری هفت ساله با خندههای کودکانه میگوید: «ما سیلزده هستیم و الان ۱۲ روز است که خانه ما در آب است ولی اینجا هم خوش میگذرد چون میرویم کانون و آنجا بازی میکنیم.»
چند زن از راه پله پایین میآیند و با چشمانی غمگین و بیحوصله از خانههایشان میگویند که زیر آب رفته. یکی از آنها میگوید: «تنها نگرانی ما در این وضعیت اقتصادی وحشتناک، خرید همه چیزهایی است که حالا زیر آب رفته و خراب شده. واقعاً هر روز با همسرم که روزها به آققلا میرود حرف میزنیم و نمیدانیم چطور پول جور کنیم؟»
به خانه هاجر صادقی مادر شهید صادق مکتبی یکی از خیرینی که خانه خالیاش را در اختیار سیلزدهها قرار داد میروم. خانهای که روزگاری صادق برای خودش ساخته بود اما قبل از اسبابکشی یعنی وقتی ۲۵ سال داشت شهید شد. خانم صادقی مهربان و خندهرو روی تخت نشسته و از تصمیمش برای اسکان سیلزدهها میگوید: «دیدیم خانه خالی است فرش کردیم بخاری هم گذاشتیم. چایی گذاشتیم و استکان و نعلبکی و پتو و بالش بردیم. اینها سرگردان هستند بندگان خدا. دخترم هر روز چند نوبت میرود خبر میگیرد کم و کسری نداشته باشند.» زهرا مکتبی دختر خانواده میآید کنار مادر مینشیند و میگوید: «آنها که نمیخواستند زندگیشان سیل برود، آنها هم آبرو داشتند زندگی و خانواده داشتند. همهاش میگویند ما آمدیم سر خانه و زندگی شما، موقع عید قربان شما خانه ما میآیید دیگر؟»
از آنجا سری به محل اسکان میزنم. توی حیاط، سهیل و امین و یاسین در حال بازی هستند و محبوبه بالای پلهها با لباس ترکمنی ایستاده. محبوبه از اطلاعرسانی ضعیف هنگام وقوع سیل میگوید و اینکه تا آخرین لحظات آنها شنیده بودند که سیل حتمی نیست: «ما در منطقه کلآباد ساکن بودیم و به ما گفته بودند باران میآید اما نگفته بودند اینطور سیل میشود و به جان زندگی ما میافتد. اگر میدانستیم، کمی از وسایل را جابهجا میکردیم یا لباس بیشتری برمیداشتیم من هفته دیگر فارغ میشوم و واقعاً با دو دست لباس زندگی کردن کار سختی است. مجبورم دائم بشورم و دوباره نیمه خشک تنم کنم.»
چند خانواده دیگر که داخل خانه هستند حوصله حرف زدن ندارند و بهنظر چند نفری هم بیمار باشند. فقط مردی میانسال دنبال حرفهای محبوبه را میگیرد: «واقعاً روز اول بعد این اتفاق نمیدانستیم باید کجا برویم. خدا خیر بدهد به این روستا که اینقدر به ما کمک کردند. هر روز غذای گرم به ما میدهند و خلاصه امیدوارم یک روز این محبتها را جبران کنیم.»
در خانه دیگری زینب و آناسلطان و ناهید سه خواهر به همراه عروس خانواده و شش بچه زندگی میکنند. مردها به آققلا رفتهاند تا کمک کنند و مراقب خانهها باشند. خانه، دو - سه اتاق خواب دارد و پر از بچههای کوچکی است که ناراحتی از نبود وسایل سرگرمی را میشود در حرفها و بهانهگیریشان فهمید. دور یک موبایل وصل به برق نشستهاند و منتظرند نوبتشان بشود تا بازی کنند. زینب و سه خواهر و عروس، وسط خانه مینشینند. زینب که بهنظر خواهر کوچکتر است، میگوید: «من ساکن مسکن مهر بودم و هرلحظه آب را میدیدم که بالاتر میآمد و قبل از بسته شدن جاده از خانه فرار کردم. برای سه بچهام لباس گرفتم اما برای خودم نتوانستم حالا بچهها اینجا عصبی شدهاند بالاخره تلویزیون نیست و اگر کانون نبود واقعاً این بچهها از این هم عصبیتر میشدند. آن یکی خواهرم هم از سیل گنبد آمده بود اینجا و بچهها دائم باهم دعوا میکردند و اعصاب همه ما خرد شده بود.»
آناسلطان چشمان خیسش را پاک میکند و از لحظات اول سیل میگوید و از حبس شدن در طبقه بالای خانه: «یک روز و نصف بدون غذا و دستشویی آن بالا حبس شده بودیم بالاخره مردم با تراکتور آمدند و ما از آن بالا پریدیم و نجات پیدا کردیم. من فقط یک پسر دارم و همسرم فوت کرده، پسرم از صبح رفته بود ماشین را از آب بیرون بکشد و من نگرانش بودم.» با بغض نگاهی به عروسش میکند که گوشه خانه مشغول شیر دادن به کودکش است. هر سه دائم برای صاحبخانه دعا میکنند که اینجا را در اختیار آنها قرار داده که لااقل در کنار هم بتوانند این وضعیت را تحمل کنند.
یاد روز دوم سیل در آققلا میافتم که مردم با تراکتور و قایق، زنان و کودکان را به خشکی میرساندند. آن روز از خودم پرسیدم این همه جمعیت کجا میخواهند زندگی کنند؟ حالا اما میبینم کار سادهتر از آنی بوده که من فکرش را میکردم. سخاوت و مهربانی مردم به هم مشکلاتی بزرگتر از این را هم از پیش پا برمیدارد.