bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۱۱۰۶۳۸

ساکنان فراموش شده روستای «ایستگاه49»+ عکس

تاریخ انتشار: ۱۲:۵۲ - ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۱
پس از انتشار اخباری مبنی بر وجود آبادی به نام ایستگاه 49 در نزدیکی شهر اقتصادی و صنعتی بندرعباس در رسانه ها، مسئولان برای آنکه از قافله عقب نمانند به این آبادی رفته و با وعده های رنگارنگ سعی کردند تا گوشه ای از مشکلات را حل کنند اما امان از فراموشی و وعده هایی که عملی نشد.

به گزارش خبرنگار مهر، بهمن ماه سال 90 با گروهی از خبرنگاران راهی آبادی شدیم که قبل از آن خبر وجود این آبادی را به نقل از بخشدار فین در رسانه ها عنوان کرده بودیم به دیدار مردمانی رفیتم که فرماندار بندرعباس آذر ماه سال 90 قبل از ما وعده جابه جایی و رسیدگی به مشکلات آنها داده بود این سفرنامه ماست به ایستگاه 49.

بهمن 90؛ در میان سرمای هوا از کوره راه های پرپیچ و خم و از میان تپه ماهورها که می گذری، ریل قطار و پل های مستحکم و بلند آن، شما را تا مرزهای خوشبینی به توسعه سوق می دهد. کمی مکث و سپس در ادامه راه تعدادی پناهگاه (منزل مسکونی) با شکل و فرم چندین صدساله گذشته چشم نواز دیدگانتان می شود.

گامها را به سوی منزلگاه ادامه می دهم، کهن سالی فرتوت با هیبتی از مردانگی و سادگی از حضورم اگر چه متعجب نشد اما دنیایی از سئوال در کلامش چرخ زد و بالاخره از درد زمانه و گذر ایام گفت که سالهاست تنها در زیر آسمان خدا و در پناه خانه اش کپری به وسعت و عمق و ارتفاع m5/1x2x2 قافله عمرش را هدایت کرده است.

دخترکانی متحیر و حیران و خیره به قیافه من  و همراهانم باترسی همراه با اندوه و غم و در حالیکه گام هایشان لرزان و دست در دستان هم می فشردند به گوشه ای از فضای باز محوطه منازل وآغل های چندگانه ظاهر می شوند. صدایشان که می زنم در جا میخکوب می شوند. سکینه انگاری خود را محبوس در تنهایی آرزوهای کودکانه اش می بیند. بانگاهی که ترس در چشمانش چمپاته زده حسرت خندیدن را بر دلم می کارد. کنجکاوی و تکاپوی برای هم سخن شدن با دختری شش یا هفت ساله در زیر آسمان لایتناهی بیهوده است. هیچ ترفندی قادر نیست گل خنده بر روی لبان نازنینش شکوفا کند.

در ایستگاه 49 سکینه تنها نیست مرتضی، عذرا، زینب از دورترها به ما خیره می شوند. چشمان سکینه از قصه و غصه های ناگفته اش لبریز است. گوشه لبانش را در زیر دندان هایش می لغزاند. سرم را بر می گردانم تا مرتضی که بزرگتر است را به یاری بطلبم. او محقانه و طلبکارانه فقط می گوید چی، چی، می پرسم مگر امروز کلاس درس نداری و خنده ای به وسعت همه اندیشه اش و به خروشانی رودخانه کل او را و قیافه اش را در بر می گیرد. دست هایش تا فراخنای آسمان باز می شود و با تلخندی که حکایت های روزگار را بر سر آدم خالی می کند، می گوید کلاس و باز تکرارمی کند کلاس ... و از سراشیبی تپه ای در مجاورت منزلش به کجا نمی دانم حرکت می کند.

مبهوت در میان تعدادی آغل و خانه که چه عرض کنم سرپناه با دنیایی از نافهمی هایم تسلیم می شوم. تا اینکه مردی میان سال از سمتی که مرتضی رفته بود به سراغمان آمد. او قیافه ای جسور و پر حرارت دارد و با لبخندی از سر احترام احوالپرسی می کند. با صدایی نهیب گونه فرمان آماده کردن سفره صبحانه را می دهد. متعجب از اینکه او با چه کسی حرف می زند ولی گویا تنها من هستم که نمی دانم که در درون سرپناه باز هم کسانی هستند که می خواهند بدانند که ما کیستم.

او به محض وراندازی اولیه از خودش، از اهل محل، از فرزندانش از همه چیزش می گوید. و می گوید و گوشی می خواهد شنوا و سینه ای فراخ و حوصله ای به عظمت و بزرگی همه زجرهایی که بر او و اهلش رفته است.

آب دهانش را قورت می دهد. می گوید و میگویم: هیچ بلبلی در آن لحظه به غناییِ کلام او شیرین و لذت بخش نمی سراید.

عیسی اهل ایستگاه 49 است و نه ایستگاه تغذیه و نه ایستگاه شادی و نه ایستگاه های .... او اهل ایستگاه زندگی است. او را به نام ایستگاه 49 باید بشناسیم. یا که هر ایستگاهی که می خواهد باشد باید به نام و هویت عیسی های زنده نام گذاری شود. او همسر و فرزندانش و گله ای کوچک و همین سرپناهی که در کنارش ایستاده بودیم را تنها دارایی هایش می شمرد که حتی خودش مالک او نیست، بلکه آنها را امانت خدا می داند.

بیشتر از ساعتی نمی توانم آنجا بمانم. در اینجا من و امثال من هیچ و بی مقداریم خودم را در این فضای وسیع انسانیت ذره گم شده ای بیش نمی دانم. باورکنیم همه ما مرگ تدریجی انسانیت در طنین صدای قطار توسعه را نمی بینیم.

ایستگاه 49 به پوسیدگی بربریت و جهالت رنگ و جلابخشیده است. و در چند قدمی ما و حتی بر بالای شانه های غیرت و همت و کبر و غرور ما فقر و تنگدستی و بی سوادی و ... جا خوش کرده است. فرزندانی از ایران زمین فرصت تحصیل و عشق به آینده بهتر را ندارند. فرزندانی با هیکل انسانی و با چشمانی پر از اندوه، نفس های به طپش افتاده و گامهایی که نای رفتن و رفتن را ندارند.

اینجا ایستگاه 49 است... بدون تغییر بدون حل مشکلات

اردیبهشت سال 91؛ در شرایطی که تابستان پیش رو در هرمزگان به لحاظ تامین آب بحرانی اعلام شده است، ناخودآگاه ایستگاه 49 و محیطی که مردمانی در ابتدایی ترین شکل زندگی فردی و اجتماعی روزگار را سپری می کنند در خاطرم زنده می کند.

مردمانی هرچند اندک ولی اهل همین سرزمین پهناوری که منابع غنی ثروت در دل خود به تماشا گذاشته را به یاد آوردم و باز به یاد آوردم که در دمای پر حرارت تابستان چگونه قادر خواهند بود در زیر سرپناهی محقر که ارثیه قرنهای متمادی تمدن کهن ایران زمین است زندگی خود را فقط و فقط بگذرانند و به یاد آوردم که شاید محل زندگی شان برای گردشگران پر احساس و به طور حتم پرهیجانی که دغدغه دیر رسیدن پاکت شیر پاستوریزه دارند قدری جالب باشد، آنهم از آن باب که سوژه ای ناب و تازه برای عرضه به همپالکی های بی درد و غم خویش یافته اند و بس.

این یادآوری از آن سبب است که مدتی قبل توفیق حضور در جمع کپرهای کوتاه و کوچک و ساده اهالی ایستگاه 49 برای چندمین بار نصیبم شد. در بدو ورود سراغ کهنسالی که در دفعات پیش از خاطرات گذشته اش غرور و مردانگی را حس کرده بودم گرفتم گفتند او رفته است، برای لحظاتی موج شوق وجودم را پرکرد و اما بعد بغض گلویم را ... او رفته بود اما نه به جایی که من تصورش را در ذهن داشتم، زیرا اگر چنین می شد مقدمه ای بود برای هجرت دیگران و مرا نیز از اینکه آنان حاضر به تغییر خود، جایگاهشان و اندیشه هایشان شده اند مسرور می کرد.

دخترکان بزرگتر شده اند موقر و آرام به انسانهایی نا آشنا با زندگی شان خیره. از بزرگترهایشان می خواهیم که هم کلامی مان را تحمل کنند ولی گویا استواری کوه و خشونت طبیعت در مقابل اراده ناخواسته مرد مصمم و خانواده اش سنگریزه ای بیش نیست.

با تندی و رسایی هرچه تمامتر غران به ما می فهماند شما که نمی توانید کاری برایمان انجام دهید مگر بیکارید که هر از چند گاهی به سراغمان می آیید و فقط ما را برای تماشای دیگران و انگشت نما کردن انتخاب می کنید، سکوتی می کنم و سکوتی که به عظمت غرش صدای مهیب رعد ابر بهاری بر محل گفتگویمان حکفرما می شود، آنهم نه تنها میان او و من بلکه میان من و افکار گنگ و مبهمی که تمام ذهنم را پوشانده، عاقلانی اگر باشند به این اشاره خون می گریند و آه و افسوسی که انسانهایی در همین چند قدمی ما اینگونه نیازمند اما با خضوعی که از طبع و سرشت انسانی خویش دارند نهیب می زنند.

فلک در قصد آزارم چرایی              گلم گر نیستی خارم چرایی

تو که باری ز دوشم برنداری              میون بار، سربارم چرایی

توکه نوشم نیی نیشم چرایی               تو که یارم نیی پیشم چرایی

تو که مرحم نیی زخم دلم را،              نمک پاش دل ریشم چرایی

و این تنها تعبیری است که می توان بر کلام مرد مسن نوشت، پافشاریم بر یافتن راهی نو برای گفتگو نتیجه نمی دهد. لحظاتی بعد نان دست پخت اهل خانه و تعجب از میهمان نوازی سکوت میان ما را تا انتهایی ترین بیشه های تنهایی دور می سازد. به خودم می آیم و این تحفه پر برکت خداوند را که شاید دلپذیرترین هستی شان بود در دست می گیرم و با چشمانم ملتمسانه می خواهم که مرا و ندانم کاری ام و همه ناتوانی ام را ببخشاید و بیش از این رنجش خود را بیان نکند.

و او چه مردانه با تبسمی بر لب حکم می کند که ما از دست رنج او و دست پخت اهل خانه اش بی نصیب نشویم و با دلجویی می گوید: آقایان چندی قبل آمده اند و حرفهایی زده اند اما چشم ما آب نمی خورد و این مضمون کلامش بهانه ای برای چانه زنی جدید، و او نیز می خندد و به گرمی سخنش می گوید: درست است که ما کوریم و سواد نداریم و .... و باز روزنه ای از حس اینکه ما را پذیرفته به شوقمان می آورد، همهمه ای از همه سو و با زبان حال هرکس به راه می افتد و او که تجربه ای بس گرانبها دارد  قدر مسلم ته دلش را برای خندیدن برما خالی کرده، اما متانت و وقارش مانع از شکستن غرور ما شد و فقط سرش را تکان داد و بس  و امروز پس از گذشت چندین ماه از آن روز به یاد ماندنی کلام گهر بارش برایم قابل درک شده است.

او و همه اندک اهل خانواده اش چه صمیمانه صبورند و ما پر از ادعا و ....اوکه نمی تواند روشنایی لامپ کم مصرف را  محاسبه کند پس برق هم نمی خواهد. او که یخچال ندارد آب لوله کشی بهداشتی هم نمی خواهد. او که مدرسه ندارد دغدغه انجمن اولیاء و مربیان و دفتر مشق و کاغذ رنگی ندارد. او که جاده ندارد متراژ استاندارد فضای سبز و پارک و سیرک مسکو را از کجا بفهمد. او که پزشک ندارد از آمپول و هزینه سی سی یو هراسی ندارد.

ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۲۲ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۷
با پول این اختلاصها چه روستاها که آباد نمیشد!!!
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۱۹ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۷
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان!!!
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۴۲ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۷
کریستوف کلمب آمریکا رو کشف کرد، ما هنوز داریم توی کشور خودمون روستا کشف میکنیم.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۲۱ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۶
روستایی همیشه محروم بوده به این دولت و آت دولت ربطی نداره،از دیر باز روستاها محتاج تر به توسعه بودن اما همان مقدار اندک توسعه که در کشور ما وجود داره به تهرات ،اصفهان،تبریز و... رسیده این همان شکاف شهر و روستاست که گرانی گوجه نارمک منعکس میشه اما محرومیت انساهایی که در نقاط روستایی کشور زندگی میکنند به این سادگی ها منعکس نمیشه این در حالی است که بیشتر تولیدات کشاورزی ما از همین مناطق هست نه کشت و صنعت ها و واحدهای بزرگ
علی
Iran (Islamic Republic of)
۰۶:۱۰ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۶
صدا وسیما کجایی که یادت بخیر.حالا هی برید بالای شهر و گزارش از خرید ووضع خوب مردم بدهید.سلام صبح بخیر ایران
مجله خواندنی ها
انتشار یافته: ۹
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۱۵ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۵
این هم از خدمات دولت خدمت گذار است دیگه !
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۵۹ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۵
سلام جاي بسي تاسف است براي مسئولان .چرا راه دور مي رويد؟ از اينگونه موارد در اطراف ما بسيارند . لطفا راهنمايي كنيد چطور امكان كمك رساني به اين افراد وجود دارد . از مسئولين كه آبي گرم نمي شود !!!
علي اسماعيل زاده
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۰۹ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۵
كجايند مردان پر ادعا...
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۷:۴۱ - ۱۳۹۱/۰۲/۰۵
سلام
تا مشکلات گریبان شهر و محله مسئولان رو نگیره مشکل محسوب نمیشن و به قول سعدی شیرین سخن "شبی دود خلق آتشی بر فروخت*شنیدم که بغداد نیمی بسوخت/یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود *که دکان ما را گزندی نبود"
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین