کتاب - « سلما را یک روز توی کتابخانه دانشگاه دیدم، از دور. تازه اول سال بود و چهرهها همه ناآشنا، و این یکی، از دور، بدجور یعنی خوبجور تو چشم میزد... عجیب است که از همان نگاه اول با گستاخی و پررویی تمام به خودم گفتم که این مال توست ... از پررویی خودم حیرت کردم...»