bato-adv
کد خبر: ۱۳۴۳۵۱

روایت داریوش مهرجویی از سلما و اولین عشق

کتاب - «سلما را یک روز توی کتابخانه دانشگاه دیدم، از دور. تازه اول سال بود و چهره‌ها همه ناآشنا، و این یکی، از دور، بدجور یعنی خوب‌جور تو چشم می‌زد... عجیب است که از همان نگاه اول با گستاخی و پررویی تمام به خودم گفتم که این مال توست ... از پررویی خودم حیرت کردم...»
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۹ - ۱۶ آذر ۱۳۹۱
کتاب - «سلما را یک روز توی کتابخانه دانشگاه دیدم، از دور. تازه اول سال بود و چهره‌ها همه ناآشنا، و این یکی، از دور، بدجور یعنی خوب‌جور تو چشم می‌زد... عجیب است که از همان نگاه اول با گستاخی و پررویی تمام به خودم گفتم که این مال توست ... از پررویی خودم حیرت کردم...»

به گزارش خبرآنلاین، رمان «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» اولین رمان داریوش مهرجویی به چاپ ششم رسید.

داریوش مهرجویی، نویسنده و هم‌نویس فیلم‌نامه‌های متعددی است، از قبیل گاو، پستچی، دایره‌ مینا و اجاره‌نشین‌ها، هامون، درخت گلابی و... «به‌خاطر یک فیلم بلند لعنتی» اولین رمان اوست. 

داستان با شرح فعالیت‌های فیلم‌سازی یکی از دانشجویان فیلم‌سازی (قهرمان و راوی داستان) و دوست صمیمی‌اش حمید میرمیرانی آغاز می‌شود و سپس به ماجراهای عاشقانه‌اش با سلما می‌پردازد...در واقع روایتی شیرین، صریح، روان و بازیگوش از جوانی 23 ساله است در تهران که دغدغه فیلمسازی دارد و کم کم ساختن فیلم بلند در زندگیش بدل به بخشی غیر قابل چشم پوشی می شود و همه آدمها و احساسات و آینده اش را تحت تاثیر خود قرار می دهد.

بخش هایی از این رمان را در ادامه می خوانید:
«من و حمید میرمیرانی همکلاس سازمان آموزشی و هنری تبلیغات اسلامی بودیم و هر دو مشتاق و عاشق فیلم.

آن موقع تازه سال دوم راهنمایی را طی می‌کردیم و خورده بود به پایان هشت سال دفاع مقدس و یک نوع ملنگی و رهایی و بیداری از یک خواب بلند همه را فراگرفته بود... در کلاس‌های سازمان، شمسایی مونتاژ درس می‌داد و حضوری فن فیلم‌نامه‌نویسی.

ولی از همان ابتدا هر یک از ما چندین طرح و فیلمنامه بلند و کوتاه ردیف کرده بودیم و توی کتابخانه هرچه که دم دستمان آمده بود بلعیده بودیم.

از تاریخ سینمای جهان و ایران، و تالیفات جمال امید و کی و کی، و مجله ستاره سینما و نوشته‌های هژیر داریوش، بهرام ری‌پور، پرویز دوائی و پرویز نوری، همه را، پیش و پس از انقلاب همه را خوانده و فوت آب بودیم. یک عشق فیلم واقعی.

ما هر دو بار هم پس از فارغ‌التحصیلی در کنکور، نام‌نویسی و شرکت کردیم و از آنجا که زیادی به خود می‌بالیدیم و درس نخوانده بودیم، هر دو با هم رد شدیم و از این بابت خوشحال هم بودیم، چون فرصت داشتیم که سراپا به فیلم بپردازیم.

کلاس‌های ویدئو، کامپیوتر، تصویرسازی و اینها را پشت سر گذاشتیم. سال بعد هر دو در کنکور با رتبه‌های خوب قبول شدیم. هر دو فیلم ساختیم، البته کوتاه، او بیشتر مستند شهری، و من داستانی،‌ مستند روستایی.

اول فیلم‌های من گل کرد. دو تا کوتاه نقلی و چند جایزه ناقابل از داخل و خارج و بعد خوردم به یک رکود زیباشناختی و شک کردم به اصل سینما و ماهیت هنر و خلاصه هی ساز تئوری و اندیشه در باب مسائل حیاتی و اساسی زیباشناسی شرقی – غربی کوک کردم و خودم هم در آن زمینه چیزهایی نواختم... و در این میان، میرمیرانی ناکس هی ساخت و ساخت، کوتاه، یه خورده بلندتر، نیمچه بلند، و خلاصه حسابی مطرح شد و حالا هم که بز نقره گرفته برای آخرین فیلم کوتاهش و من همین‌طور نشسته‌ام متحیر و متالم در باب مسائل ذهنی و تئوریک، که یعنی مسائل واهی...

حس می‌کنم که جیوه خشمم دارد هی بالا می‌رود. دوباره جوش آورده‌ام. داغ شده‌ام. از این کمبودها، اجحاف‌ها، تناقضات روحی قوم و قبیله‌ای خود کلافه شده‌ام. من پر از غیظم، بیزارم از این... و این «اتوبان‌های دراز بسته در خود پر از دود خوردوهای درجا نشسته.»

و آن کامیون یا مینی‌بوس یا اتوبوس فرتوت و اسقاط زشت و سنگینی که از کنارم می‌گذرد و گاز متعفن خود را به حلقوم من و شما می‌فرستد و خود راننده آن بالا پشت پنجره بسته عین امپراتورها محکم نشسته و عین خیالش نیست که دارد چه می‌کند که دارد بی‌مهابا به پیش می‌راند و شهر و دیار خود را به گند می‌کشد.

در اینگونه مواقع گویند که به جای حرص خوردن بهترین کار این است که ذهن را، یعنی کله را از این افکار موهوم خالی کنیم. مثل بچه آدم یک گوشه‌ای بتمرگیم و سعی کنیم با نفس‌های آرام یوگایی به آرامش برسیم.

آرامش؟! من که فعلا در این احوالات فرسنگ‌ها از آرامش دورم و جز با چند اگزای 10 میلی مردافکن، آرامشی در کار نخواهد بود ولی فعلا حوصله مواد شیمیایی را ندارم؛ این دراگ‌ها را. و یوگا هم بی‌یوگا. و همراه آن کوشش جهت خالی کردن ذهن از هرگونه تفکر و اندیشه هم که در این وضع و حال کار حضرت فیل است.

الان اندیشه‌ها، تصاویر، مفاهیم، صورت‌ها، اندام‌ها، اشیا همه و همه توی کله من می‌چرخند و ناله می‌کنند و در هم فرو می‌روند، انگار توی آبمیوه‌گیری است. این کله را چگونه می‌توان سامان داد؟

من خودم هم درست نفهمیدم که چطور شد این‌طور عشق فیلم از کار درآمدم. چون آن موقع که شخصیت من داشت شکل می‌گرفت، ‌اصلا نمی‌دانستم که سینما خصلت هنری و هنرسازی هم دارد.

سینما همان فیلم‌های کارتونی احمقانه و اکشن‌های علمی – تخیلی توخالی و هفت‌تیرکشی‌ها و آرتیست‌بازی‌های جاهلانه بود که سراسر رسانه‌های تصویری ما را احاطه کرده بود، از تلویزیون و سینما و ویدئوها بگیر تا شوهای ابلهانه ماهواره‌ای... تا اینکه یک روز در سینما تِک دانشجویان، پشت مرحوم سینمای شهر قصه، که تازه دو سه سال بعد از جنگ و در دوره بازسازی رفسنجانی راه افتاده بود و مشتی جوون هم‌سن و سال خودمون آن را می‌گرداندند و فیلم تعصب اثر گریفیث را دیدم و بعدش چند تا نئورئالیسم دست اول و بعد آثار تارکوفسکی و برسون و همه اینها آمپرآمپر از ما برق پراند، یعنی از من و میرمیرانی و چند بچه جوان ابله شیفته دیگر، و دیگه ما رو پاک دیوانه و عاشق این هنر، یا فن یا صنعت یا بازیچه یا هر چه که بود کرد.

باعث و بانی اولین فیلم کوتاهم، یعنی اصلا بانی ورود من به عرصه عملی سینما سلما بود که بعد شد اولین عشق بزرگ من و سه سال تمام مرا زجر داد (در حالی که شهد هم داد) و به درون و برون و باطن و ظاهر عشق آشنا ساخت.

سلما را یک روز توی کتابخانه دانشگاه دیدم، از دور. تازه اول سال بود و چهره‌ها همه ناآشنا، و این یکی، از دور، بدجور یعنی خوب‌جور تو چشم می‌زد... عجیب است که از همان نگاه اول با گستاخی و پررویی تمام به خودم گفتم که این مال توست ... از پررویی خودم حیرت کردم. من معمولا از غریبه‌ها می‌پرهیزم، چون خجالت می‌کشم. به خصوص زن‌ها.

خواهرهایم معمولا به این ضعف من که چهره مرا مثل لبو سرخ کرده‌اند حسابی خندیده‌اند. آن روز نرفتم، چون قدری هول کرده بودم و در ضمن قرار بود بروم سفری سه‌، چهار هفته‌ای، برای دستیار فیلمبرداری.

اما ته دل می‌خواستم که از او دور باشم و او را فراموش کنم چون می‌ترسیدم. ولی در عین حال خیلی دلم می‌خواست که او آنجا باشد: همان‌طور تک و تنها به هر حال حس شهودی‌ام این بود که وقتی برگردم، او همچنان آنجا نشسته و منتظر من است و همین‌طور هم شد...، باور می‌کنید؟! دقیقا همان شد که حدس زده بودم... سفر را البته می‌توانستم نروم: دستیار فیلم امجدی به خوزستان.

ولی انگار می‌خواستم مثل بازی رولت بختم را بیازمایم. یار را تنها رها کرده و سر به بیابان‌ها زده بودم...

وقتی برگشتم به کتابخانه دانشکده دیدم همانجا نشسته و مشغول مطالعه است. این بار بی‌مهابا و با درنگ‌های جابه‌جا و بدون هیچ فکر و نقشه‌ای رفتم طرفش و از پشت‌سر آهسته‌آهسته نزدیک شدم دیدم دارد رمان سیذارتا اثر هرمان هسه را می‌خواند.

خوشحال شدم چون آن را خوانده بودم و همین را به فال نیک گرفتم و نشستم و همین‌طور کشکی و الکی سر صحبت را باز کردم. البته اول خودم را زدم به خنگی که کتاب درباره فیزیک است یا نه.

درباره شیمی یا معماری یا گیاه‌شناسی، یا تاریخ، یا قصه است؟ خلاصه قدری از این سؤال‌های احمقانه و ننر بازی‌های تین‌ایجری درآوردیم و طرف را به خنده انداختیم و خلاصه رفتیم توی کوک هرمان هسه و کتاب دیگرش گرگ بیابان و نارسیس و گولموند و بدین‌ترتیب قدری معلومات به رخ کشاندیم و یکی دو حکم ول دادیم در جهت کمبود عمق فلسفی در کارهای او و می‌ستی‌سیزم آبکی‌اش که این روزها توی دنیای مغرب زمین خیلی خریدار دارد و غیره...

خلاصه رفته‌رفته به هم جفت شدیم، البته جفت ذهنی. هر دو ولع خواندن و شنیدن و دیدن داشتیم و کتاب‌ها و قطعات موسیقی و فیلم‌ها و تئاترهای محبوبمان با هم جور بود. در همه چیز هم‌سلیقه بودیم و خوشبختانه برخلاف ترافیک بی‌رحم و بی‌ادبمان، به همدیگر راه می‌دادیم و اغلب خوبی و راحتی را برای طرف می‌خواستیم. سلما ذهن تیز و ظریف و شاعرانه‌ای داشت. به امور و واقعیت‌های دوروبرش خوب خیره می‌شد و تحلیل ها و تعبیرهای زیرکانه بامزه‌ای می‌کرد.»
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv