عشق مفهوم غریب و یگانه ایست که بیشتر صفحات ارتکاب هنر انسانی پیرامون آن است و ناچشندگانش تا همیشه حسرتخوار عادتی و آوار زمان و زمانهای که نگذاشت تا عاشق شوند... و چه رازیست در کلام مولانا و پرهیزش که میگوید "عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود".
احسان اقبال سعید؛ باب عشق و جوانی گلستان سعدی را حلاوتیست فزون و نیز حسرت و حیرتی، و در این اندیشه فرومی روی که چیست این افسون یا حلوای عشق که چشندگانش گاه ملولند و گاه پیروز خاطرات و برکناران یا آرمانگران تا همیشه حسرت نگاه گرمی و دل باختن بی لگام و انتظار مابه ازایی در سر میپرورانند و عمر سر شده بی عشق را در حکم بیابان بی آب و لبریز سراب در شمار میکنند؟
عشق نیز به سان بسیاری از مفاهیم ازلی و یکسان در گذر زمان نبوده و نیست. معنای خواستن و دلبازی گاه در همین گلستان تا آن چه امروز پدوفیلی نامیده میشود فروکاهیده و متعفن میشود و در نگرش مدرن و این جهانی معنایی فزون یافته است. عشق حاصل معنویت و نیز خواستن و تپیدن فارغ از ترازوی سود و سرمایه است که میخواهی و بذل جان و مهر میکنی بی آنکه ابلاغ یا وظیفهای درکار باشد و فراتز از آن انتظار دوست داشته شدنی در کار باشد و این کار انسان سودجو نیست و شان اندیشمندی ابن آدم را میبرازد.
عشق مفهوم غریب و یگانه ایست که بیشتر صفحات ارتکاب هنر انسانی پیرامون آن است و ناچشندگانش تا همیشه حسرتخوار عادتی و آوار زمان و زمانهای که نگذاشت تا عاشق شوند... و چه رازیست در کلام مولانا و پرهیزش که میگوید "عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود". نیز عباس کیارستمی همان چشنده طعم گیلاس باغ خیال، که عشق را خطر و چیزی در شمار امراض به حساب میآورد.
"عشق انگار خواست برآمده از عقل انسان برای خواستن و جستن زیبایی، انحصار و احتکارش و نیز تلاشی برخلاف حقیقت تلخ و ناجذاب عقل مآل اندیش و ترازو محور است" و شاید بیشتر و فراتر یا فروتر از کلمات گفته، اما باور دارم عشق باوری برآمده از عقل است و انسان غریزهمند تنها برای بقا و اطفا میکوشد و هرچه بیشتر نمودن منفعت. انسان عاقل، اما باز دربند غریزه و نفع است، اما عقل شان و خواست او را در خیال خودش بالاتر برده و برای مفاهیم پیشتر مضامین امروزی و شکیل میسازد. زیست و بودن انسان در درازنای تاریخ یک الگوی رفتاری/ صیانتی حاصل نموده که برای ماندن و کاموری حداقلی باید بدان تمسک جست و این عرف یا عقل ترازو محور است که خط تولید انسانهای مشابه و معمول، اما زنده و برقرار میسازد. انسان عاقل از پی شهر پشت دریاهاست و میخواهد فراق بریده شدن از نیستان را پاسخ و مرهم بیابد و نیز بشود سالک و راهبر "رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند... "
عشق در معنای نخست گذر از عقل ترازو محوریست که چشم در برابر چشم و کالا در برابر کالا مینهد. میخواهد بی اعتنا به ظرف و فایدهی طرف مقابل، منکوب و مجذوب چشم و مویی و یا روایت و شنیدهای میشود و، چون قیس عامری (مجنون) روانهی صحرای چشم لیلی در کجاوه... گفتهاند لیلی زنی زیبا نبوده و به روایت امروزی اش سیمایی با ارفاق معمولی داشته، اما مجنون مگر حسن و حسنه نمیدیده و نمییافته و این کنار نهادن و مرخصی فرستادن عقل متعادل و ترازوی/عرفی و زیست در ساحتی دگر است که حقیقت بر زمین را وانهاده و انکار کرده جهان خود را میسازد و از اجبار و ناگزیرها گریخته، خدای خیال خود میشود. انسان میخواهد باور کند که جهان همین است و میتوان اینگون و در این خیال زیست. اما غریزه و بدویت در شکل نخستین اش بازمی گردد و فیل انسان یاد هندوستان میکند! بسان کودکی کو نمیتواند گل سرخی را طواف نموده بگذرد میخواهد گل را از بن در آورده بی اعتنا به میل و ممکنات گل، او را آن خود کند و به خود میگوید من باغبانم! پیش من با عشقی که دارم جای گل نرمتر و بسترش حریرتر! پس دست در کار میشود و بر تمنای چیرگی و تصاحب نام عشق مینهد.
اساس عشق به سبب ماهیت فراعقل معقول بودنش نمیتواند چندان بپاید و یگانگی اش در کوتاه و کیمیا بودنش است و تداومش عادت است و ابتلا و لاجرم تن دادن به معقول و مقدور زندگی و میشوی یکی چونان دگران و چوپان گلهای بودن که گوسفند و گرگش خویشتنی...
بازگشت تمام عیار بدویت و غریزه در پیراهن عشق، اما کدام است؟ نخست تمنای تصاحب برای نشان دادن وجود و ارزش خود... عاشقنما میخواهد معشوق زیبا یا قدرتمند وثروتمند را انحصار خود کند تا در رفتاری یکسر برآمده از غریزه به خود و دیگران بفماند چه کاشف و مالکیست که توانسته گلستان را به نام خود بزند... خودخواهی محض، حقارت و فقارت شخص از پیشه و وجود خویش عیان و عریانتر از هر زمان است و اگر نشد و نخواست؟ اسید در صور ت تا زیبایی زایل شود و انتقام من ستانده... و یا انتشار آن چه میتواند اعتبار و موقعیت طرف مقابل را به مخاطره بیندازد..
انگار عاشق چنگیز است و معشوق نشابور و نیز نسبت شیراز و مرد ابتر قجر آغاممد... روایت میتواند همین قدر هرز و تهی از معنا باشد.. انگار تمام خودخواهی و روایتهای معمول و زیستهی انسان با جعل عنوان در پوشش و پوستین عشق و عاشق بازگشتهاند .. شاید برای همین است که مولانا زمانی از عشق رنگی و نیز ننگ میگفت...
دگر این که زمان پیشتر به سبب ماهیت زندگی و نیز درپرده و پس دیوار بودن زنان، عشق و عاشقی بیشتر در خیال و شعر و نیز مویه و نالههایی از ندیدن و طبعا خیال پروری از محبوب رخ میب نمود و گاه طرف عشق تا آستانهی غیرواقعی مقدسوارگی و انتهای حسن و پاسخ همه مسئله و. رنجها بودن به تاخت میرفت، که ندیدن و نشنیدن میتواند روایت را میان دو انتهای فردوس قطعی و دوزخ حتمی براند. آن روایت از عشق نمیتواند در بستر مدرن امروز تاب بیاورد که آدمها در دسترساند و اینجایی و ظرف و ضعف شان و نیز حسن و میانمایگی شان در صفحات پررنگ اجتماعی فریاد زده میشود و اساسا واجد قبح یا نقصان هم نیست و زندگی همین است.
میتوان روایت عشق را از جنگال زنگارهای برجا مانده از دوران بسر شده بدر نمود و داستان لبریز شناخت ولذت وممکن و نه در خیال به دست داد تا انتهایش راه بر ویرانی و تنفر نبرد که انتظار بیهوده از خود، دیگری و جهان لاجرم یاس، تنفر، بدبینی و ناکاموری معمول ومیانه به دست میدهد.