bato-adv
کد خبر: ۸۲۵۷۸۲
مستقل نشدن جوانان از والدین چه تبعات اجتماعی و روانی به همراه دارد؟

این خانه سبز نیست

این خانه سبز نیست

هزینه‌های تورم پرشمار و بی‌پایان است، اما اغلب وقتی صحبت از تاثیر شاخص‌های اقتصادی بر زندگی افراد می‌شود، مسائل فرهنگی و سلامت روان در جایگاهی پایین‌تر از مسائل قابل اندازه‌گیری با عدد و رقم قرار می‌گیرند.

تاریخ انتشار: ۰۹:۰۳ - ۰۸ بهمن ۱۴۰۳

بیشتر گفت‌وگوها در مورد خانه‌های خالی است. پدر و مادرهای تنها، پایان میانسالی و آغاز کهنسالی بدون مراقبت بچه‌ها، عصای دست‌های گم شده، مستقل شده، رها کرده و رها شده. بحث در مورد مستقل شدن جوانان از زندگی و پدر و مادرهای آن‌ها قدری جدی است که حتی سندرومی با اشاره به خانه خالی ضرب شده است.

به گزارش اعتماد، اسمش هم از همین خانه خالی گرفته شده. سندروم آشیانه خالی، افسردگی بزرگسالان بعد از مستقل شدن بچه‌ها. آنچه کمتر مورد توجه قرار گرفته، وضعیتی است که بحران‌های اقتصادی به بار آورده‌اند. خانه‌های شلوغ، بچه‌های بزرگسالی که نمی‌توانند خانه پدر و مادرشان را ترک کنند و پی زندگی خودشان بروند. بچه‌هایی که نمی‌توانند زندگی مستقلی از پدر و مادرشان داشته باشند و این «نتوانستن» هم دلایل و هم نتایج بسیار عمیقی دارد که روانشناسان، جامعه‌شناسان، علمای اقتصاد و سلامت نه که کمتر به آن پرداخته باشند، بلکه اغلب آن را به کلی نادیده گرفته‌اند. 

محدودیت و مسوولیت فرزند بودن

شیما سی و پنج‌ساله است. با لب‌های ژل زده و بینی جراحی شده. مژه‌های کاشته که در قسمت انتهایی چشم بلندتر شده‌اند، تازگی جراحی سختی را پشت سر گذاشته و حالا در تلاش است که وزن کم کند. مطلقه، مجرد و ساکن در خانه والدین. وقتی می‌پرسم زندگی چطور می‌گذرد، می‌گوید: «مثل همه، کثافت.» و این «مثل همه، کثافت» چه معنایی دارد؟ شیما توضیح می‌دهد: «پدر و مادر من از وقتی که به یاد دارم با هم درگیر بودند. من دو برادر دیگر دارم که آن‌ها همان اوایل جوانی ازدواج کردند و رفتند.

 هیچ کدام هم از ازدواج‌های‌شان راضی نیستند، اما به هر حال ازدواج کرده‌اند و رفته‌اند. بچه دارند، زندگی خودشان را دارند. من در بیست و چهار سالگی عقد کردم. ولی هم خودمان جوان بودیم و هم خانواده‌های‌مان آنقدر مساله درست کردند که نتوانستیم با هم بمانیم و جدا شدیم. از آن زمان من شدم یک دختر مطلقه.

 تا قبل از آن هم از آن دخترهایی نبودم که هر جایی بخواهم بروم یا مو رنگ کنم یا مسافرت بروم یا کارهایی که دخترهای دیگر انجام می‌دهند را به راحتی انجام دهم، اما وقتی طلاق گرفتم زندگی‌ام از این رو به آن رو شد. دیگر حتی برای آب خوردن هم باید اجازه می‌گرفتم، چون نمی‌توانم استقلال مالی یا هر نوع استقلال دیگری داشته باشم ناچار هستم که با خانواده‌ام زندگی کنم. البته آن‌ها هرگز از آن آدم‌هایی نیستند که به من اجازه بدهند برای خودم مستقل شوم. در واقع اصلا نمی‌خواهند این اتفاق بیفتد.

 آن‌ها می‌خواهند با نگه داشتن من در خانه کسی باشد که شاهد مدام درگیری‌های‌شان باشد و خب همین اتفاق هم افتاده. من بعد از مدتی از این شرایط افسردگی گرفتم. آنقدر که اصلا از خانه بیرون نمی‌رفتم. آن وقت نمی‌دانستم، اما الان می‌دانم که ترس از بیرون رفتن از خانه هم یک جور مریضی است و من کم‌کم به این بیماری مبتلا شدم. نه معاشرتی داشتم، نه دوستی داشتم و نه هیچ چیز دیگری. بعد از مدتی سوژه دعواهای پدر و مادرم به من تغییر کرد.

 به اینکه چرا چاق شدم، چرا زشتم، چرا ازدواج نمی‌کنم و غیره. بعد تبدیل شد به اینکه سن باروری‌ام می‌گذرد و دیگر نمی‌توانم بچه‌دار شوم و ترشیده‌ام و هیچ کس من را نخواهد گرفت و باید بروم زن دوم و سوم بشوم یا با مرد مطلقه یا زن مرده ازدواج کنم و از او و بچه‌هایش مراقبت کنم. این همان کثافتی است که می‌گویم. خودشان برای ازدواج اول من تصمیم گرفتند. خودشان برای طلاق من تصمیم گرفتند، خودشان برای اینکه من را محدود کنند، تصمیم گرفتند.

 خودشان جلوی تمام علایق و زندگی اجتماعی من را گرفتند. حالا هم مدام بر سر من و با من دعوا می‌کنند و من را مقصر نه تنها مسائل زندگی خودم، بلکه مقصر مسائل زندگی خودشان هم می‌دانند. مادرم شب و روز به من می‌گوید که دیگر هیچ کسی نیست که بخواهد با من ازدواج کند. مدام می‌گوید تمام دختران همسن تو زندگی تشکیل دادند و تو هنوز در خانه پدر و مادرت زندگی می‌کنی. وقتی می‌گویم حالا که از من خسته شدید اقلا بگذارید بروم برای خودم زندگی کنم، می‌گویند مگر تو ول هستی که بروی برای خودت زندگی کنی.

وقتی می‌گویم جهازم را بدهید که بروم همین جا در همین خیابان در یک خانه دیگر زندگی کنم، می‌گویند نه و وقتی می‌گویم اقلا بگذارید بروم کار کنم و پول در بیاورم که بتوانم مستقل شوم باز می‌گویند نه. یک شاهد برای دعواهای مدام‌شان می‌خواهند و دلیلی ندارد آن را رها کنند. یک برچسب مطلقه هم به من چسبانده‌اند که با آن جلوی هر کاری که می‌خواهم بکنم را بگیرند. این جوانی من بود که از دست رفت. حالا هم ترشیده شدم! خلاص.» 

دختر بودن و در خانه محبوس شدن، تجربه کمیابی نیست و شاید به نظر برسد استقلال اقتصادی می‌تواند بخشی از مشکل را برطرف کند. حامد، مرد ۳۲ ساله‌ای که با مادر و یک خواهر مجردش در خانه مادرش زندگی می‌کند، می‌گوید خیلی وقت‌ها حتی استقلال اقتصادی هم نمی‌تواند کمکی به استقلال آدم از خانه پدر و مادرش باشد: «پدر ما ده سال پیش وقتی که من تازه جوان و خواهرهایم نوجوان بودند، فوت کرد. ما از دست آزار فامیل از شهر خودمان مهاجرت کردیم و به شهر دیگری آمدیم.

اولش فکر می‌کردیم که فاصله گرفتن از فامیل مشکلات ما را حل می‌کند، اما این‌طوری نبود. این برچسب، خواسته، انتظار یا هر چیز دیگری که می‌خواهید اسم آن را بگذارید روی ما وجود داشت. من که پسر بودم دیگر باید مرد خانه می‌بودم. درست مثل یک پدر و یک شوهر، انگار همه یادشان رفت که من بچه این خانه هستم و مسوولیت زندگی خودمان را دارم نه مسوولیت زندگی همه را.

 آن اوایل هم داغ بودم و فکر می‌کردم بزرگ‌تر بودن خوب و لازم است و باید بار را به عهده بگیرم و از دیگران مراقبت کنم و از این حرف‌ها. بعد از مدتی تصمیم گرفتم از خانه مادرم بروم. مادرم آنقدر گریه و اشک و آه کرد که گفتم اصلا عذرخواهی می‌کنم و هیچ جا نمی‌روم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم مهاجرت کنم و این موضوع را به مادرم نگفتم فقط خواهر کوچکم در جریان بود.

 اما وقتی یک‌بار حرفش شد مادرم باز به گریه افتاد و گفت که نفرینت می‌کنم اگر بخواهی خواهرانت را تنها بگذاری. بعد هم به شدت مریض شد و من دیدم هر برنامه‌ای که دارم را باید متوقف کنم و بمانم و از مادرم نگهداری کنم. خواهر بزرگم در همین جریانات ازدواج کرد. او هم برای اینکه فاصله زیادی نگیرد در نزدیکی ما خانه گرفت.

 خواهر کوچکم هم هر چه خواستگار داشت را رد کرده و رد می‌کند، چون می‌بیند که من برای خودم هیچ زندگی نخواسته‌ام و حالا که سی و دو سالم شده هنوز دارم در خانه مادرم زندگی می‌کنم او هم تصمیم گرفته همین طوری زندگی کند تا بدهکار و مدیون کسی نباشد. البته این مساله که هر قدر هم کار کنیم از پس هزینه‌های زندگی بر نمی‌آییم هم دخیل است. مادر ما یک حقوق بازنشستگی دارد که از پدرم ماند. تمام آن را اجاره خانه می‌دهیم و من و خواهرم هر چه که در می‌آوریم در این خانه خرج می‌کنیم.

 من فکر می‌کردم مهاجرت می‌کنم و پول بیشتری در می‌آوردم و کمک خرج می‌شوم که آن هم آن‌طور که فکرش را می‌کردم، پیش نرفت و این شد که آخرش هم من در خانه مادرم مانده‌ام و هم خواهرم. حالا برای دخترها خیلی بد نیست که در خانه مادرشان زندگی کنند، اما به هر کس بگویید من پسر هستم و هنوز مستقل نشده‌ام و ده سال است که کار می‌کنم و یک پول سیاه از خودم ندارم برمی‌گردد همان جایی که بوده و دیگر جواب تلفن‌تان را هم نمی‌دهد. ماندن در خانه پدر و مادر برای من این هزینه‌ها را داشت.

البته از آن طرف مادرم برای ما هر کاری می‌کند. لباس‌های ما را با دست می‌شوید که کمتر خراب شود. گاهی روزی دو وعده غذا درست می‌کند و این چیزها. ولی خب، من و خواهرم هیچ کدام‌مان زندگی نکردیم. زندگی از خودمان نداریم. آدم یک‌بار جوان است که جوانی ما این‌طوری صرف شد.» 

آنچه از دست رفته احترام همه است

در خانه ماندن بچه‌ها در سنین بزرگسالی، البته تنها به هزینه بچه‌ها نیست. پدر و مادرها هم در پرداخت هزینه‌های این‌عدم استقلال شریک هستند. آناهیتا، سی و دوساله است و در بخش طراحی فاز دو یک دفتر معماری کار می‌کند. او هم نتوانسته از خانواده‌اش مستقل شود و هنوز زیر سقف پدر و مادرش زندگی می‌کند، او در مورد زندگی خودش می‌گوید: «آدم وقتی بچه است با خودش فکر می‌کند که چه چیزی بهتر از این است که با خانواده خودتان زندگی کنید.

 غذای خانه خودتان را بخورید، با آدم‌هایی که به آن‌ها اعتماد دارید، وقت بگذرانید و مجبور نباشید جابه‌جا شوید. بعد که بزرگ می‌شوید، متوجه می‌شوید که چرا باید از خانه پدر و مادرتان بروید. من ده سال است که کار می‌کنم و هنوز اندازه اجاره کردن یک قلک هم پول در نمی‌آورم.

 با پولی که من در می‌آورم، می‌شود با چند نفر هم‌خانه شد و آدم با خودش فکر می‌کند خب همین حالا هم با چند نفر هم‌خانه هستم دیگر و چرا باید به خودم زحمت بدهم و به جای جدیدی نقل مکان کنم یا با آدم‌های جدید آشنا شوم و مسوولیت بیشتری به عهده بگیرم. ولی من به کسانی که جوان‌تر از خودم هستند، می‌گویم هر طور شده این کار را انجام دهید و هر چه سریع‌تر از خانه پدر و مادرتان بیرون بیایید.

 مساله اصلا در مورد استقلال و زندگی ساختن و این چیزها نیست. مساله حتی در مورد این نیست که باید روی پای خودتان بایستید یا به هزینه‌های زندگی عادت کنید و از این چیزها. مساله در احترام است. چند تا آدم بزرگ نمی‌توانند با هم زیر یک سقف زندگی کنند. شما احترام پدر و مادرتان را و پدر و مادرتان احترام شما را نگه نمی‌دارند.

 خیلی زود می‌بینید که هیچ حریمی بین‌تان باقی نمانده است. زندگی سخت است و آدم‌ها خیلی وقت‌ها چشم‌های خودشان را روی اینکه این پدر و مادر من است یا این بچه من است، می‌بندند. دیگر وقتی فشار از یک جایی بیشتر می‌شود همه فقط می‌خواهند همدیگر را خراش دهند. حالا اگر این وسط تراپی هم بروید و روی مساله بچگی‌تان کار کنید و ببینید که پدر و مادرتان چقدر در چیزی که الان هستید، مقصرند که اوضاع بدتر هم می‌شود.

بچه‌ها می‌خواهند از پدر و مادرشان انتقام بگیرند و پدر و مادرها هم می‌خواهند سر کوفت بزنند و به بچه‌ها نشان بدهند که چقدر بی‌لیاقت و قدرنشناس هستند. زندگی می‌شود یک گلوله آتش. هر روز دعوا، هر روز حرف. بعد هم بچه‌ای که در خانه می‌ماند واقعا احترام ندارد، چون پدر و مادرش او را به عنوان یک شکست، به عنوان کسی که نتوانسته برای خودش زندگی درست کند، می‌شناسند.

پدر و مادر من هر روز به من یادآوری می‌کنند که وقتی سی سال‌شان بودند، بچه و زندگی داشتند و چه و چه. بعد ما از دید آن‌ها یک مشت تنبل وا رفته هستیم که بلد نیستیم پول‌مان را چطور خرج کنیم و نمی‌توانیم خودمان را جمع کنیم. اینها چیزهای خوبی نیست که آدم در جوانی‌اش تجربه یا با آن‌ها زندگی کند.» 

برای علیرضا بیست و هشت‌ساله که به تازگی فارغ‌التحصیل شده هم اتفاقی مشابه افتاده است: «من به همه آدم‌های اطرافم می‌گویم اگر مجبور هستید در خانه پدر و مادرتان زندگی کنید، هر کاری که می‌کنید، بکنید، اما در خانه نمانید. اگر شده فقط بیرون بروید و در پارک چرت بزنید همین کار را بکنید، اما در خانه نمانید، چون در خانه ماندن احترام شما را از بین می‌برد.

غیر از اینکه مدام باید به این سوال جواب بدهید که حالا می‌خواهی چه کار کنی یا حالا داری چی کار می‌کنی و… مدام باید بشنوید که چطور باعث شرمندگی هستید و چطور بیکاری شما موجب آزار خانواده است و چیزهایی از این دست. به شما طوری نگاه می‌کنند انگار هیچ کاری ندارید. بعد می‌شود اینکه علیرضا برو نون بخر، علیرضا آشغال‌ها را ببر، علیرضا برو دنبال خواهرت، علیرضا این، علیرضا آن.

انگار علیرضا چون در خانه است و زیر سقف شما زندگی می‌کند دیگر هیچ اختیار و تصمیمی از خودش ندارد. اینکه پول در نمی‌آورید به اندازه کافی بد است، اینکه در خانه بمانید، بدترش می‌کند. حتی وقتی در خانه کار می‌کنید یا در خانه درس می‌خوانید هم هیچ فرقی ندارد. از نظر آن‌ها همین که در خانه هستید یعنی وقت‌تان در اختیار آن‌ها ست.

اگر بخواهید به میهمانی بروید باید توضیح دهید که کجا می‌روید، اگر بخواهید شب دیر برگردید باید توضیح دهید که چرا دیر می‌آیید، تقریبا ممکن نیست که بتوانید کسی را به خانه دعوت کنید، چون نه دوستان‌تان در خانه‌ای که چند نفر دیگر در آن هستند راحت خواهند بود، نه پدر و مادر و خواهر و برادرتان می‌توانند خانه را برای شما خالی کنند در نتیجه تقریبا نمی‌توانید در مهمانی‌ها شرکت کنید، چون هر رفتی آمدی دارد و شما نمی‌توانید از پس جبران آن بر بیایید.

اگر به دیگران بگویید که با خانواده زندگی می‌کنید برای‌تان سرشکستگی است، اگر نگویید هم نمی‌توانید تمام ملاحظاتی که زندگی با خانواده دارد را توضیح دهید در نتیجه مدام تنهاتر می‌شوید و زندگی اجتماعی و دوست همسن و سال ندارید. وقتی تنهاتر می‌شوید به خانه و خانواده وابسته‌تر می‌شوید و کمتر بیرون می‌روید هر چه کمتر بیرون بروید بیشتر احساس درماندگی و بدبختی و واماندگی و عقب ماندن از دیگران دارید و بیشتر احساس بی‌کفایتی می‌کنید و بیشتر سرکوفت می‌شنوید و غیره. همه اینها هم به خاطر آنکه یا نمی‌توانید کار کنید یا اگر کار می‌کنید آنقدری که برای کسب احترام لازم است پول در نمی‌آورید.» 

صدای این طبل فردا بلند می‌شود

بعضی پدر و مادرها خودشان را فدا می‌کنند یا به هر روشی که ممکن است، سعی می‌کنند از بیرون رفتن بچه‌ها از خانه، از بزرگ شدن و مستقل شدن آن‌ها جلوگیری کنند. نگرانی از اینکه با ترک کردن خانه بچه‌ها دیگر آن‌طور که آن‌ها انتظار دارند، رفتار نکنند یا از کنترل آن‌ها خارج شوند، نگرانی از اینکه تنها بمانند یا احساس پوچی و بی‌مصرفی کنند به قدری شدید است که ترجیح می‌دهند به هر نحوی جلوی آن را بگیرند، اما همین‌طور که از این گفت‌وگوها مشخص است مساله همیشه ترس از «سندروم لانه خالی» نیست. مسائل اقتصادی و فرهنگی با قدرت و شدت در جلوگیری از ترک خانه توسط بچه‌ها دخیل است و اولین تاثیر آن بر روابط فرزندان و والدین آن‌ها دیده می‌شود. 

در تهران، شهرهای بزرگ و شهرهای اطراف آن به سختی می‌توان با تنها یک حقوق زندگی مستقلی را اداره کرد، ناتوانی از پرداخت هزینه‌های اقتصادی، جدا شدن بچه‌ها از خانواده‌ها، چه از طرف خانواده‌هایی که به درآمد بچه‌ها وابسته هستند و چه از طرف بچه‌هایی که امکان پرداخت تمام هزینه‌های زندگی مستقل را ندارند، باعث اخلال در زندگی اجتماعی جوانان می‌شود. 

هزینه‌های تورم پرشمار و بی‌پایان است، اما اغلب وقتی صحبت از تاثیر شاخص‌های اقتصادی بر زندگی افراد می‌شود، مسائل فرهنگی و سلامت روان در جایگاهی پایین‌تر از مسائل قابل اندازه‌گیری با عدد و رقم قرار می‌گیرند. تاخیر در آغاز زندگی اجتماعی و برقراری روابط سالم و ازدواج که در ادامه به کاهش رشد جمعیت و بحران‌های بزرگ‌تر اقتصادی در آینده ختم می‌شود، از معدود شاخص‌های قابل اندازه‌گیری در این موضوع است.

اینکه چه تعدادی از جوانان به‌رغم داشتن کار و تحصیلات یا علاقه و انگیزه و زحمت فراوان ناتوان از کسب حداقل استقلال لازم برای زندگی هستند و این مساله چه تاثیری بر سلامت روان عمومی جمعیت کشور می‌گذارد از موضوعاتی است که وسط این هم گرفتاری کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد.

برچسب ها: والدین فرزندان
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین