احمد زیدآبادی در اعتماد نوشت: سابقه و سواد و تحصیلات خاصی نداشت، با این همه در شهر به نسبت دورافتادهشان، موقعیت اداری و سیاسی به نسبت برجستهای برای خودش دست و پا کرده بود. اینکه او چگونه پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی کرده بود و میکرد، برای فامیل و اطرافیان امری اسرارآمیز مینمود.
البته میدانستند که آدم زرنگی است، اما این را هم میدانستند که زرنگی به خودی خود سبب ترقی و ارتقای روزافزون نمیشود، چون هر کدام خودشان را نیز همان اندازه زرنگ میدانستند ولی دستشان به جایی بند نشده بود که جای خود، بلکه بعضا هشتشان هم در گرو نهشان بود! بدین ترتیب حدس و گمانهزنی در باره علل و عوامل ترقی «او» پایانی نداشت. این موضوع نقل هر محفل فامیلی بود و هر کدام به «عقل ناقصشان» نکتهای را پیش میکشیدند و پیرامون آن داد سخن میدادند.
اینکه میگویم به «عقل ناقصشان»، خدای نکرده قصد توهین و تحقیر و تخفیف کسی در میان نیست! در واقع این وصفی است که خودشان نسبت به عقل خودشان مطرح میکردند و همین که رشته کلام را به دست میگرفتند، نخستین کلامی که از دهان مبارکشان بیرون میزد، این بود که به عقل ناقص بنده...! خلاصه طبق عقل ناقص آنها، آن همه ارتقا یا محصول یک پارتی دُم کلفتِ ناشناس بود یا به خبرچینی برای بالاتریها مرتبط میشد یا اینکه به زبان چرب و نرمش برای چاپلوسی مربوط بود.
البته یکی هم بود که موضوع را به خواست خدا ربط میداد، اما، چون او همیشه همه چیز را به خواست خدا ربط میداد، حرفش چندان مسموع واقع نمیشد. به هر حال، بازار این بحث و گفتگوها گرچه همیشه داغ بود و روز به روز هم داغتر میشد، اما روی هم رفته، موضوعی حاشیهای به حساب میآمد. اصل و متن موضوع این بود که ارتقای روزافزون موقعیت «او» برای هر کدام از اهل فامیل معنا و مفهوم خاصی داشت و بر اساس همان معنا و مفهوم هم هر کدام واکنش خاصی از خود نشان میدادند.
عدهای آشکارا به موقعیت «او» حسادت میکردند، عدهای دیگر غبطه میخوردند، عدهای هم موقعیت او را فرصت مناسبی برای تمام فامیل جهت دسترسی به برخی امکانات میدانستند و حرف نهاییشان این بود که حالا ما هم یک پارتی در این دم و دستگاه داشته باشیم مگر بده؟ بازی، اما دست حسودها بود. آنها مصمم شده بودند که هر طور شده در یک جمع فامیلی، اگر شد به صراحت و اگر نشد با طعنه و کنایه حال «او» را بگیرند، اما از شانس بدشان «او» به ندرت در جمعهای فامیلی حضور پیدا میکرد.
نهایتا عموی بسیار پیری در فامیل بود که پس از استفاده از آخرین قطره عمرش، جان به جان آفرین تسلیم کرد، با این حال فرزندانش به هر که به آنها تسلیت میداد، میگفتند که «عمو عمرش را به شما داد»! با مرگ عمو، اما مشخص بود که «او» مجبور است سری به خاندان متوفی بزند و همین شانس و فرصتی در اختیار حسودان فامیل گذاشت تا برای از رو بردن و طعنهباران کردنش نقشه بریزند و با یکدیگر هماهنگ شوند. جملاتی که هر کدام برای حالگیری از «او» آماده کرده و به خاطر سپرده بودند، حقا که باریک و ظریف و نغز بود گرچه از بیادبی هم بیبهره نبود.
خلاصه روز موعود فرارسید. جمعی بزرگ از فامیل در منزل عموی تازه درگذشته جمع بودند که یکی از بچهها نفسزنان خود را به داخل پذیرایی انداخت و فریاد زد: «رسید!» جمع به خود تکانی دادند و هر کدام به نحوی آماده استقبال گرم یا سردِ خود از «او» شدند. او در حالی که کت و شلواری بر هیکل درشتش پوشانده و شکمش را هم جلو داده بود، در معیت تعدادی ناشناس پا به مجلس گذاشت.
اهل مجلس به صورت ناخواسته از حضور «شکوهمند» او مبهوت شدند و حتی دست و پای خود را هم گم کردند بهطوری که برای لحظاتی سکوتی عمیق و مرموز بر مجلس حاکم شد. در آن میان سردسته حسودان با گامهایی محکم به سمت «او» قدم برداشت و همین که به یک قدمیاش رسید، خم شد و دست «او» را بوسید! با این حادثه، سکوت مجلس در هم شکست و اهل فامیل با فریاد و غوغا گِرد «او» را گرفتند تا برای تملقگویی، صفت چربتری را نثارش کنند.
بقیه وقت مجلس هم به مسابقه چاپلوسی و طرح تقاضاهایی مثل درخواست شغل برای پسران یا کمک به معافیت یا جابهجایی محل خدمت آنها، گرفتن وام یا حواله و مسائلی از این نوع گذشت. در آخر جلسه هم رییس حسودان نطقی ایراد کرد و گفت که مایه افتخار است که در فامیلشان چنان گوهری درخشیده و به پست و مقامی رسیده است که در وقت ضرورت دست فامیل را بگیرد، اما استحقاق «او» بیش از اینهاست و اگر برای سال بعد برای حضور در... داوطلب شود، تمام فامیل دربست در خدمت او خواهند بود. یاد آنتوان چخوف به خیر و نیکی باد که استاد دریدن پرده ریا و نفاق و دورنگی جماعت روزگار خویش بود!