علی آقا همین طور برایم درددل میکند و مشتریهایش چای مینوشند و عدهای هم توی تلویزیون کوچک کافه فوتبال تماشا میکنند. دستمالی روی میز میکشد: «این کار از بین میرود به تو قول میدهم. شاید قلیانخانه ببینی اما از این قهوهخانهها دیگر نمیبینی. عمر ما هم مثل این قهوهخانهها دیگر به پایانش نزدیک شده. درست مثل عمر این میز و صندلیهای آبی و قهوهای.»
ترانه بنییعقوب_روزنامه ایران | میگویند همه با هم رفیقند. اگر یکروز یکیشان نیاید همه نگرانش میشوند. باورتان میشود آدم 40-30 سال پشت سر هم هر روز رفیقش را ببیند؟ دیدارشان همیشه با یک استکان چای گرم و خوش طعم همراه است. صدای استکان و نعلبکی آهنگ ثابت قهوهخانههای انزلی است.
قهوهخانههای بندرانزلی که یک روز اقامتگاه کارگران بود و به جای مسافرخانه و هتل از آنها استفاده میشد، این روزها چه حال و روزی دارد؛ همان چایخانههای 70-60 ساله با آن صندلیهای قهوهای و آبی که هنوز چراغشان روشن است، هرچند هر روز خلوتتر میشوند و تعدادشان کمتر.
یک روز سرد زمستانی در هوایی آغشته به عطر سبزیهای تازه به نزدیکی شنبه بازار میرسم. اتحادیه اصناف و نمایندگی روزنامه کیهان و اطلاعات را میبینم. میگویند اینجا روزی قلب تجاری انزلی بوده. مرکز اتفاقات اقتصادی و فرهنگی شهر. از مقابل یک قهوهخانه دکهای میگذرم.
میگویند سر صبح پاتوق صیادهاست و غروبها محل تجمع بازنشستگان. به سمت بازار میروم. بازاری پر از طبق سبزیهای تازه؛ سیر، ترب، ریحان و دیگر سبزیجات خوش آب و رنگ. سمت دیگر خیابان مغازههای صیادی را میبینم با آن چکمههای بلند آویزان از سردرشان. راستی چه کسی است که به این شهر ساحلی آمده باشد و از شنبه بازارش رد نشده باشد. هرچند محلیها میگویند مدتی است این بازار در گوشهای دیگر از شهر برپا میشود، اما اسم شنبه بازار برای همیشه روی آن مانده.
قهوهخانه زنده یاد محسن پاکدل در شنبه بازار واقع شده. پدر چند سالی است فوت کرده و پسرش آقا غلام حالا چایخانه را اداره میکند. بارها تأکید میکند 39 سال است اینجاست. همه بچگیاش را همین جا سپری کرده. مثل اغلب مغازهها و چایخانههای انزلی عکسی از سیروس قایقران بر دیوار چسبانده شده، با آن موهای پرپشت مشکی و لبخند بزرگ؛ قوی سپید انزلی.
آقا غلام چای را روی میز میگذارد، با همان استکان کمر باریک و نعلبکیهای آبی که آدم را پرت میکند به گذشتهها. ظرف نباتی هم کنارش. آبنباتهایی که همه در انزلی میشناسندش و چای را با آن میخورند.
«50 سال پیش اشتغال و صید و صیادی در انزلی آنقدر پررونق بود که نیروی کار کم میآمد و خیلیها از شهرهای اطراف استان اردبیل و خلخال برای کار به انزلی میآمدند؛ موقتی و فصلی. شبها همین جا در قهوهخانه میخوابیدند. توی همین چایخانه هم با فرهنگ انزلی و مردم آشنا میشدند. بین انزلی آن موقع و شهرهای دیگر خیلی فاصله بود. خیلی پر رونق بود.»
اسمش غلامرضا پاکدل است اما همه آقا غلام صدایش میکنند. آقا غلام یکی یکی مشتریهایش را به من معرفی میکند، آنهایی که سالها پاتوقشان اینجاست و اگر یک روز یکیشان نیاید، همه نگرانش میشوند: «بعضیها 30 سال است اینجا میآیند. در تمام این سالها نه سیگاری دیدهاند نه قلیانی.» قهوهخانهاش از تمیزی برق میزند. تند و تند استکانها را برق میاندازد، تعریف میکند کلاس پنجم ابتدایی بود که آمد و ماند.
قهوهخانهاش در شنبه بازار درست کنار شاهرگ تالاب یا همان روگاست: «محیط چایخانه من دوستانه و خانوادگی است. پدرم قوانینی گذاشته که همهمان رعایتش میکنیم. اول آنکه شوخیهای بد ممنوع و احترام به هم واجب است. ما یکدیگر را درک میکنیم مثل یک خانواده شدهایم. جوانها کمتر مشتری ما هستند، میگویند کارتان از مد افتاده. جوانها بیشتر دنبال جاییاند که قلیان بکشند، داد بزنند، شوخی کنند. زیاد از اینجا خوش شان نمیآید.»
نگاهی به قیمتها میاندازم املت 5 هزار تومان، چای کوچک 400 تومان و چای بزرگ 800 تومان. به قول آقا غلام، کارگر پسند و ارزان. روی دیوار این نوشته را میبینم: «مشتری زندگی من است، من زندگیام را دوست دارم.»
آقای فلاحزاده مسن و پر از تجربه زندگی به نظر میآید. قند را میگذارد گوشه لپش و چای را سر میکشد. بچه صومعه سراست با این همه هر وقت گذرش به انزلی برسد، آقا غلام و چایخانهاش را فراموش نمیکند: «پدرم هم مشتری اینجا بود. میدانید اینجا برای خیلیها حکم حوزه عمومی را داشت، جایی بود برای گفتوگو و گپ زدن و همدلی. این روزها ما قدیمیها بیشتر یاد آن دوران میکنیم، چای میخوریم و یاد قدیم ندیمها را تازه میکنیم.»
نادر عباسی از آن مشتریهایی است که طی 39 سال مشتری ثابت اینجا بوده. میپرسم آقای عباسی یعنی نشده یک روز هم مسافرت بروید؟ آقا غلام با خنده به جایش جواب میدهد: «آقا نادر که اهل مسافرت نیست، اگر یک روز از انزلی و قهوهخانه دور شود، حالش بد میشود.»
غلام که ساعت پنج و نیم صبح قهوهخانهاش را باز میکند از تغییر مشتریهایش از 20 سال قبل تا الان میگوید؛ اینکه مشتریهایش قبلاً از ماسوله، هندخاله و دیگر شهرها میآمدند و آنقدر مشتری داشته که وقت نمیکرده یک دقیقه بنشیند: «صیادها که میآمدند اینجا دیگر غلغلهای به پا میشد. اصلاً انزلی قطب بازار میوه استان گیلان بود. تمام دهات اطراف، میوههایشان را میآوردند اینجا میفروختند. الان همان را سر زمین میفروشند، دلال نمیگذارد نفس بکشند. الان دیگر کسی از شهرهای دور نمیآید و قهوهخانهها هم کم رونق شده.»
مشتریها باهم مشغول حرف زدن شدهاند. همه یاد روزهای پررونق شهرشان افتادهاند. میگویند این روزها اگر هم کسی به چایخانه میآید، دلیلش بیکاری است. متفق القول میگویند، آمار بیکاری در شهرشان واقعاً بالاست.
آقا غلام ادامه حرفهایشان را میگیرد: «قهوهخانه من محل حضور آدمهای متشخص است. من همیشه میگویم 10 تا مشتری کمتر اما با کیفیتتر و باادبتر. چایخانه محل تبادل اطلاعات و خاطرات است، ادبخانه است. میدانی تا به حال با همین تبادل اطلاعات مشکلات چند نفر حل شده؟»
خیلیها میگویند آقا غلام نه تنها دغدغههای این جوری دارد که همیشه برای محیط زیست شهرش هم احترام قائل بوده. برای همین هم برخلاف خیلی از هم صنفیهایش هیچ وقت برای گسترش کارش به حریم تالاب لطمه نزده. خیلیها برای اضافه کردن قلیان و میز بیلیارد و به روز کردن شغلشان این کار را کردهاند: «من گفتم حق من همین است و من هم به حقم قانعم. روگا (حریم رودخانه) شاهرگ تالاب است. ما طوری بزرگ شدیم که قانع باشیم به حقمان.»
آقا غلام در 39 سال کارش فقط چهار ماه تعطیل کرده، آن هم به خاطر اینکه مغازه کناریاش آتش گرفت و او برای تعمیرات مجبور شد مدتی از محل کسب و کارش دور بماند.
از هرهفت- هشت قهوهخانه در بندرانزلی نام یک کدامش ملوان است. چه کسی است که نداند اهالی شهر ساحلی عاشق فوتبال هستند و تیم قوهای سپیدش. این ملوان اما از قدیمیترین قهوهخانههای بندر انزلی است و از پنجاه سال پیش خیلیها در کهنه بازار هر روز میهمانش بودهاند. کهنه بازار قدمتش از شنبه بازار هم بیشتر است. روزگاری راسته حلبی سازها و مسگرها بوده. الان که از مسگرهایش اثری نمانده، اما حلبیسازها هنوز هستند قدم به قدم این تابلوها را میبینی: شیروانی کوبی، حلبی سازی، شیروانیسازی و ...
چایخانه ملوان اما 50 سال قدمت دارد. آقا جلیل مسئول قهوهخانه است. مشهدی علی پدرش پیر شده و کار را به او واگذار کرده. اینجا هم همان تیپ قدیمی قهوهخانههای انزلی را حفظ کرده. صندلیها قهوهای و آبی. روی دیوار این جملات را میبینی «از شوخی بپرهیز که شوخی تو را آبرو میبرد.»
مرد برایم میگوید از بچگی به این چایخانه میآمده. الان 40 سال از آن روزها گذشته اما او همچنان مشتری پر و پا قرص این قهوهخانه است: «الان طالب آباد مینشینیم ولی هر روزغروب میآیم. دلم نمیآید جای دیگر بروم من هم نیایم همه سراغم را میگیرند.» یک شعر به زبان گیلانی میخواند و به به چه چه مشتریها بلند میشود.
آقا جلیل خیلی کم حرف است و همین قدر برایم میگوید که اگر مشتریهایش یک روز نیایند دل نگرانشان میشود، میگوید نکند خدای نکرده بلایی سرشان آمده بس که همیشه هستند.
حمید تلنگی هم قهوهخانهاش در کهنه بازار بود با 70 سال سابقه. 40سال پدرش ادارهاش کرد و 30سال هم خودش اما این روزها تغییر کاربری داده. چایخانه حمید شده رستوران حمید و غذاهای اصیل گیلانی سرو میکند: «درآمد چایخانه بهتر از رستوران بود. اما این کار خیلی احترام نداشت. دخترهایم دوست نداشتند چایچی باشم. من با قلیان هم مخالفم.»
اگر به سمت پل غازیان- انزلی بروی همان پل زیبایی که بیشتر توریستها از آن عکس دارند، در انتهای پل میتوانی کلی از همین قهوهخانهها یا چایخانههای قدیمی ببینی. با درهای آبی رنگ و سقفهای حلبی. قهوهخانه صیادان با آن کتلهای کوتاهش 60سال قدمت دارد. گذشتهها پاتوق صیادان بوده و این روزها پاتوق مشتریهای قدیم و مسافران شهر.
حمید حقی همان طورکه پشت سماور بزرگش چای میریزد، تعریف میکند: «قدیمها اینجا پاتوق صیدان بود چون روبهروی شیلات بود اما دیگر پرهها کم شده. اول پدرم اینجا را میگرداند و حالا به من رسیده. من از سال 64 آمدم. پدر که فوت شد 16سالم بود. بچههایم چندان علاقهای به ادامه این شغل ندارند. نمیدانم چه میشود؟»
علی آقا کنار چایخانه صیادان کافه دارد. 50 سالی میشود. هرچه میگردم، روی شیشهاش نامی نمیبینم. با خندهای میگوید اینجا هم مثل خودم بینام و نشان است. فامیلی خودم را هم کسی نمیداند و اینکه از کجا آمدهام. چون این شغل را دوست نداشتم هیچ وقت رغبت نکردم برایش اسم بگذارم و همین طور بینام و نشان ماند. علی آقا هم مثل اغلب قهوهخانههای انزلی عکس آقای نجفی یکی از روحانیون مورد احترام شهر را بر دیوار نصب کرده. استکان چای را هل میدهد جلویم: «قدیمها این رنگ قرمز و قهوهای مد بود. صندلیهای ماهم همین رنگی مانده الان که ماشالله همه مبل و صندلی میگذارند.»
علی آقا آهی میکشد: «هرکس یک سرنوشتی دارد. سرنوشت من هم این بود؛ این شغل. مجبور شدم انتخابش کنم. پنج-شش سالم بود. الان هم بعد 50 سال دوستش ندارم. بچههای من هم شغلم را دوست ندارند. اگر یک وقت کارم داشته باشند، میآیند آن ور خیابان میایستند و صدایم میکنند. باورت میشود. تا حالا خانمم پایش را اینجا نگذاشته؟ اجباری ماندم. شغل پردرآمدی هم نیست. دلم به همین مشتریهایم خوش است. فردا هم بیایید همین مشتریها را میبینید. اصلاً یکی یک روز نیاید، همه نگرانش میشوند. یعنی خانه دومشان است. من هم نیایم، همه نگرانم میشوند.» با انگشت مشتریهایش را نشانم میدهد و معرفیشان میکند. چهرهاش پر از غرور است: «یکی کاپیتان است، یکی ملوان کشتی است و دیگری یک آشپز معروف.»
علی آقا همین طور برایم درددل میکند و مشتریهایش چای مینوشند و عدهای هم توی تلویزیون کوچک کافه فوتبال تماشا میکنند. دستمالی روی میز میکشد: «این کار از بین میرود به تو قول میدهم. شاید قلیانخانه ببینی اما از این قهوهخانهها دیگر نمیبینی. عمر ما هم مثل این قهوهخانهها دیگر به پایانش نزدیک شده. درست مثل عمر این میز و صندلیهای آبی و قهوهای.»