علی آقا همین طور برایم درددل میکند و مشتریهایش چای مینوشند و عدهای هم توی تلویزیون کوچک کافه فوتبال تماشا میکنند. دستمالی روی میز میکشد: «این کار از بین میرود به تو قول میدهم. شاید قلیانخانه ببینی اما از این قهوهخانهها دیگر نمیبینی. عمر ما هم مثل این قهوهخانهها دیگر به پایانش نزدیک شده. درست مثل عمر این میز و صندلیهای آبی و قهوهای.»