یادداشت دریافتی- احسان مظاهری؛ فقط باید در آن هوا نفس کشیده باشی که بفهمی چه میگویم.
باید ریههایت از خاک، پر و خالی شده باشد. باید سوی دیدن از چشمهایت رفته باشد. از زبان تا حلقت را خاک فرا گرفته باشد، که هیچ مزهای تو را به شوق نیاورد. باید حس لامسهات آنقدر کرخت شده باشد که لمس هیچ دست و بوسیدن هیچ صورتی، خون را در رگهایت به خروش نیندازد. باید خاک در بینیات، آنقدر منجمد شده باشد که بوی هیچ خاطرهای از روزها و عطرهای خاطره انگیز را به یاد نیاوری.
باید حملهٔ رعدگون خاک، تو را چندین روز و هفته و ماه در خانههای خاک خورده حبس کرده باشد که بفهمی این ریزگردهای معلق درهوا، صرفا تیتر روزنامههای امروز و فردا نیستند.
هشت سال از خرمشهر دفاع کردیم و خون و جان دادیم فقط برای نفس کشیدن. برای دیدن. برای لمس کردن. خرمشهر، خرمشهر است و دشمن دشمن است.
آن زمان یک دیکتاتور، حالا چند تپه خاک. دشمن دشمن است. بادهای خاک زا دشمناند. دم و بازدم را در گلوی برادران من، خواهران، پدران و مادرانم تلنبار کردهاند. پرندگان را از آسمان شهر من فراری دادهاند. دشمنها فقط با اسلحه به جنگ نمیآیند. دشمنها همیشه آدمهای قبایل بیگانه نیستند. دشمن گاهی در خانه، به آرامی و آسانی، خفهات میکند.
همه چیز اینطور شروع میشود. صبح است. از خواب بلند میشوی. فکر میکنی هنوز شب است. خانه در تاریکی مرموزی فرو رفته است. صدای بادی را میشنوی. صدای تیک تیکهای ریزی که انگار چیزی به شیشهٔ پنجره میخورد.
اخبار میگوید دولتیها آسوده مشغول کارند و وزیر بهداشت مرتب میگوید ریزگردها سیاسی نیست. ساعت را نگاه میکنی و میفهمی صبح شده است. با خودت فکر میکنی این تاریکی، حاصل خسوف است یا کسوف؟
در همان زمان مجلس نشینها، با اختصاص دادن بودجه برای ریزگردها مخالفت میکنند. بعد صدای جغ جخ جغ جخ گوشهایت را پر میکند. صداها از کجا میآید؟ طولی نمیکشد که صداها، تو را به دندانهایت حواله میدهد که در زیر و رویشان خاک، خانه کرده است. بعد دولتیها چیزی به مجلسیها میگویند. بعد مجلسیها پدر دولتیها را درمی آورند. بعد اعصابت به هم میریزد. بینیات شروع میکند به حساس شدن. چند عطسه میکنی. مادرت تب میکند. همسرت دو عطسه دیگر جوابت میدهد. فرزندت اسهال میشود. و این تازه اول راه است.
اینجا با خودت میگویی همه چیز برای یک صبح دل انگیز و پرنشاط مهیا نیست. بعد مجلسیها و دولتیها با تو یک همدردی سرپایی میکنند و میروند تا بر سر بورسیههای غیر قانونی چانه بزنند. بعد تو در حال خفه شدن هستی اما خفه نمیشوی. و همینطور هفت هشت سال در حال خفه شدن باقی میمانی.
همین وضعیت در چند ساعت، بدتر میشود. در چند روز، زجرآور میشود. در چند هفته، در خانهات حبس میشوی. در چند ماه و چند سال که پی درپی و ناگهانی و بیخبر و نامنظم تکرار میشود، از تو یک افسردهٔ ناامید میسازد. این یک دشمن نیست؟!!!
راستش نمیدانم خشمم از این همه بیداد را بر گوشهای چه کسی حواله کنم. نمیدانم چه کسی مقصر و مسئول است که بر او خرده بگیرم. همهٔ پشت میز نشینان میگویند باید کاری کرد و هیچکدام خود دست بکار نمیشوند. واقعا ناله و فریاد را نمیشنوید؟ صدای خس خس نفسهایمان را چطور؟ البته خس خس نفسهای ما را با کسانی که سینهشان از فرط خوردن به خس خسی شهوانی فرو میافتد، به یک سان نگیرد. کسانی که لم میدهند و به خاکها لبخند میزنند.
شرم بر شما که با بهانهای واهی بر دیگران حمله میبرید تا دیگران بر شما حمله نبرند.
شما که ما را از خود نمیدانید. شرم بر شما که دلار و ریال را بر جان برادران و خواهران و انسانهایی که قاعدهٔ تنفس را از یاد بردهاند، ترجیح میدهید. شما که نفت سیاه را از خون سرخ عزیزانتان بیشتر دوست میدارید. شرم بر شما باد. اما نه، شما با این واژه بیگانهاید.
فرض کنیم سیل یا زلزلهای، خانهها را ویران کرده و آدمها را بیخانمان. یا مثلا یک بیماری، که در طولانی مدت جان مردم را میگیرد، میان آدمها دست به دست میشود و یک به یک زانوانشان را به زمین میکوبد. آیا در این حالت نباید دلارها و ریالها را روانهٔ این بازار جان کنیم؟
آیا نباید بیآنکه به انتظار کف زدن و هورا کشیدن بنشینیم، هراسان و از خواب پریده و نگران به سوی این انسانها بشتابیم؟ نباید از این و آن قرض کنیم و خود را به فلاکت بنشانیم تا به فلاکت نشستگان را، دوباره بر پاهایشان ایستاده ببینیم؟
نباید سیاست بازیهای حزبی و وعدههای پوپولیستی را کنار بگذاریم تا دوستمان، برادرمان و هموطنمان، احساس خفگی نکند؟ آیا خدمتگزاران جامعه که امروز مسئول این مسائل هستند نباید از فرط دغدغهٔ مردم، ساعت ناهارشان را از یاد ببرند؟
این مسئلهها غلو و اغراق نیست. آیا در هشت سال جبهه و جنگ چنین نبود؟ در زلزله بم و رودبار، ملت و دولت و این و آن، دست به دست هم ندادند؟ اگر کسی بگوید گرد و خاک کجا و زلزله کجا، من به او خواهم خندید و خواهم گفت آیا هفت هشت ثانیه زلزله از هفت هشت سال خاک خوردن بدتر است؟
در یک لحظه مردن و ذره ذره جان دادن با هم متفاوتند؟ زیر آوار رفتن یا به خاک نرم مدفون شدن؟ کدام را میتوان بر دیگری ترجیح داد؟ و به او خواهم گفت نه، تو هنوز خاک را در ریههایت حس نکردهای.
بعضیها میگویند بیایید دعا کنیم. اینطور که مثلا دستهایمان را به سمت آسمان ببریم و از ته دل گریه و زاری راه بیندازیم که خاکها بدوند، بروند خانهشان. گریه؟ برای چه؟ انصاف است که خدا را عامل این بیبرنامگی و بینظمی بدانیم؟
نباید این میدان غم انگیزی که در برابرش مقاومت نکردهایم و تنها به تماشایش نشستهایم را به گردن خدا بیندازیم. خدا به ما عقل داده و نیرو و زبان داده تا حرف بزنیم و فکر کنیم و کار کنیم، اما ما تنها نشسته و تماشا کردهایم. ما کلمهٔ فاجعه را از واژگان زبانیمان حذف کردهایم تا مبادا کسی متهم شود و برنجد و به دل بگیرد و پدرمان را درآورد.
هوای جنوب و غرب ایران که حتی رنگ زرد خورشید را از نقاشی کودکانمان گرفته، یک فاجعه است و یک فاجعه است و یک فاجعه است و یک فاجعه است... و این را نمیفهمند. نمیخواهند که بفهمند. ما همچون پیشینیانمان شما را به خدا واگذار نخواهیم کرد، چون اطمینان داریم روزی روزگاری خداوند شما را به ما واگذار خواهد کرد.
تیتر روزنامهها با هم متفاوتند. بعضیهایشان درباره فوتبال و بعضی درباره اختلاسهای مکرر و بعضی نتایج کنکور و بعضی طرز تهیه کیک شکلاتی. اما گاهی درباره زندگی و جان مردم هم مینویسند. آخرین تیر امید آنانکه خاک زبانشان را، از فریادتهی کرده است.
آقایان و خانمهای صاحب منصب، سانتریفیوژها روان از شما ربودهاند؟ اگر حواس شما را از همه چیز پرت کردهاند پس غرب کار خود را به خوبی انجام داده است. اینطور نیست؟
مهمانان امروز و دیروز صندلیهای سبز، شما که کم مانده وزیر فرهنگ را برای یک کتاب یا یک فیلم محاکمه کنید و وزیر خارجه را برای یک پیاده روی بکشید، شما که برای امر و نهی نعره میکشید، و شما که برای رسیدن به اهداف و برنامههای خود، سخنهایتان را با خرمشهر و اهواز و بوشهر و نفت و گاز شروع میکنید و به پایان میبرید، شما چه کردهاید؟ هیچ. و چه انتظار بیهودهای است از شما!!! انتظار زندگی بخشیدن به روح این شهرهای مدفون در خاک، از شما که هر روز بر صندلیهای سبز، شعار مرگ سر میدهید!!! چه انتظار بیهودهای!!!
اگر راستش را بخواهید با ابراز تاسف، دل هیچ کدام از ما خاک خوردگان آرام نمیگیرد. با مذاکره با این و آن و دادن وعدههای پولی، آنفولانزای هیچ کداممان خوب نمیشود. دیگر دست تکان دادنهایتان ما را به شوق نمیآورد. امضای قراردادهای همکاری علیه ریزگردها برایمان فایدهای ندارد. گرفتن جلسات فوق العاده دردی از ما دوا نمیکند. تنها چیزی که ما را دوباره از خانههایمان بیرون میآورد و به شوق وامی دارد این است که خیلی معمولی مثل همه آدمهای دنیا نفس بکشیم.
شاید فردا هوا پاک باشد و شاید پس فردا هم بتوانیم آسمان را ببینیم اما هفته بعد چه؟ ماه بعد؟ سال بعد؟
ما همیشه نگران نفسهای فردایمان هستیم. دم و بازدم، این چیزی است که سهل انگاریهای شما، آنرا از ما گرفته است، چنانکه کارون و ارومیه و زاینده رود را خشکاند. اینجا، همه در آرزوی هشت سال پیش زندگی میکنند. در آرزوی روزی که هنوز، غبار غم بر قاب نوروز ننشسته بود.
ضایع شده