آنقدر خسته است كه چند دقيقه به يادآوردن وقايع دهههاي پيش، انگار كوهي را به شانههايش ميگذارد. عصاي لاك الكل زدهاش را به دست ميفشارد و گاهگداري از اندوه روزگار سپري شده در غربت، از فروختن به اجبار نانوايياش در پاريس و بيماري همسر سري به افسوس تكان ميدهد.