اسنایدر میگوید پوتین ۱۵ سال است در سخنانش از گفتههای متفکران فاشیست مثل ایوان ایلین میآورد؛ رئیسجمهور روسیه جنگی را بهراه انداخته که بهوضوح انگیزههای فاشیستی داشته است.
بازگشت به فاشیسم یکی از بزرگترین ترسهای جوامع دموکراتیک امروزی است.
به گزارش هممیهن، با این حال چنانچه مدتها بود نامحتمل و غیرقابل تصور بهنظر میرسید، اما حالا به یک تهدید جدی تبدیل شده است. جاهطلبیهای امپراطوریگری ولادیمیر پوتین در روسیه. ملیگرایی هندو نارندرا مودی در هند. پیروزی جورجیا ملونی در انتخابات ایتالیا. استراتژی عادیسازی تندرویهای راستگرایان مارین لوپن در فرانسه. پیروزی خاویر میلی در آرژانتین. تسلط اقتدارگرایانه ویکتور اوربان در مجارستان. بازگشت حزب راست افراطی FPO در اتریش و خیرت وایلدرز در هلند.
لوتار گوریس و توبیاس رپ، تحلیلگران مجله اشپیگل: فردی آشنا که نام او برای این گزارش اهمیتی ندارد، زمانی درباره یک بازی رومیزی صحبت کرده بود. او یک آلمانی است که برای یک شرکت اسرائیلی کار میکند. یک روز همکارانش از او برای شرکت در یک بازی دعوت کردند.
بازی پیشنهادی آنها «هیتلر مخفی» نام داشت، که بازیکنان باید آدولف هیلتر را شناسایی میکردند و پیش از آنکه صدراعظم آلمان شود او را میکشتند. همکارانش به او اطمینان دادند که این بازی بیشتر از آنچه بهنظر میرسد، بامزه است. اما این فرد آشنا قبول نمیکند. او بهعنوان یک آلمانی بیاید و «هیتلر مخفی» بازی کند؟ ایده بدی بهنظر میرسید.
کمتر کسی در آلمان درباره بازی «هیتلر مخفی» شنیده است که البته موضوع عجیبی هم نیست. بهنظر بازی آزاردهندهای باشد که عواقب بدی دارد. در حقیقت این بازی درباره این است که عدم اعتماد چگونه گسترش پیدا میکند. بازی بر هنر دروغ گفتن، سادگی خوبی و حیلهگری شیطان متمرکز است. درباره اینکه جهان چگونه در هرج و مرج فرو میرود و در نهایت شانس در تعیین مسیر تاریخ چه نقشی دارد.
بازی در سال ۱۹۳۲ شکل میگیرد در رایشستاگ، ساختمان پارلمان آلمان در برلین. بازیکنان به ۲ گروه تقسیمبندی میشوند: فاشیستها در برابر دموکراتها. دموکراتها در اکثریت قرار دارند که ممکن است آشنا بهنظر برسد. اما فاشیستها مزیت تعیینکنندهای دارند. آنها میدانند بقیه فاشیستها چهکسانی هستند؛ نکتهای که بازتابی از واقعیت تاریخی است.
دموکراتها با این حال از این موضوع آگاهی ندارند، هر کدام از دیگر بازیکنان میتوانند دوست یا دشمن باشند. در شرایطی که فاشیستها بتوانند ۶ قانون را در رایشستاگ تصویب کنند یا اگر هیتلر صدراعظم شود، برنده بازی خواهند بود. برای اینکه دموکراتها برنده شوند، باید ۵ قانون را تصویب کنند یا هیتلر را افشا کنند یا او را بکشند. بازی اینگونه آغاز میشود که همه دموکراتاند.
برای برنده شدن، تمام دموکراتها باید بهیکدیگر اعتماد کنند، اما کار سادهای نیست، از آنجایی که دموکراتها گاهی باید در نبود یک گزینه بهتر به یک قانون فاشیستی رای دهند و در نتیجه خود شبیه فاشیستها رفتار کنند؛ این همان چیزی است که فاشیستها میخواهند. یکی از مفهومهای این بازی این است که هیچ استراتژی برای تضمین یک پیروزی دموکراتیک و شکست فاشیسم وجود ندارد. یک اشتباه غلط که ممکن است در لحظه احساس درستی داشته باشد میتواند به صدراعظم شدن هیتلر منجر شود. نتیجه بازی تماماً به شانس است، همانگونه که هیچ راهی برای جلوگیری از اتفاقات سال ۱۹۳۳ وجود نداشت.
«هیتلر مخفی» سال ۲۰۱۶ وارد بازار شد؛ کمی پس از آنکه دونالد ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری آمریکا پیروز شد. چندین مرد از کمپ ترقیخواه نویسندگان این بازی هستند. آنها توانستند یک میلیون و ۵۰۰ هزار دلار را از پلتفرم کیکاستارتر برای این پروژه جمعآوری کنند. هدف آنها معرفی میزانی شکگرایی در روند سیاسی است تا ظاهراً روح زمانه را القا کنند: بحران یورو، الحاق کریمه به روسیه، برگزیت، بحران پناهجویان. بحث عمومی در آن زمان بر بحران دموکراسی، تهدید از سوی راستگرایان و تمایلات به اقتدارگرایی متمرکز بود. اما فاشیسم؟ آدولف هیتلر؟
اتهامات فاشیسم بخشی از زرادخانه چپ افراطی از زمان جنگ جهانی دوم بوده است. گروه تروریستی «فراکسیون ارتش سرخ» آلمان غربی، «مبارزه مسلحانه» خود را با این استدلال توجیه کرد که جمهوری آلمان پس از جنگ چیزی بیش از یک دولت پلیسی فاشیستی نبود. متهم کردن کسی به نازی بودن، هم توهین بود هم روشی برای شیطانسازی از رقبای سیاسی؛ زخمزبانی بدگمان که تاریخ آلمان را بیاهمیت جلوه داد. آیا فاشیسم با سلاخی ۶ میلیون یهودی از سوی آلمان تعریف میشود؟ که علاوه بر عدهای از افراد عصبانی، آیا آنها واقعاً میتوانند فاشیست باشند؟
بازگشت به فاشیسم یکی از بزرگترین ترسهای جوامع دموکراتیک امروزی است. با این حال چنانچه مدتها بود نامحتمل و غیرقابل تصور بهنظر میرسید، اما حالا به یک تهدید جدی تبدیل شده است. جاهطلبیهای امپراطوریگری ولادیمیر پوتین در روسیه.
ملیگرایی هندو نارندرا مودی در هند. پیروزی جورجیا ملونی در انتخابات ایتالیا. استراتژی عادیسازی تندرویهای راستگرایان مارین لوپن در فرانسه. پیروزی خاویر میلی در آرژانتین. تسلط اقتدارگرایانه ویکتور اوربان در مجارستان. بازگشت حزب راست افراطی FPO در اتریش و خیرت وایلدرز در هلند. حزب «آلترناتیو برای آلمان» یا AFD در آلمان. رژیم خودکامه نجیب بقیله در السالوادور.
سپس احتمال دور دوم دولت ترامپ را باید در نظر گرفت با این وحشت که در دور دوم حتی میتواند از دور اول هم فراتر رود. حمله به اقامتگاه مهاجران در بریتانیا. تظاهرات نئونازیها در باوتسن. پاندمی. جنگ اوکراین. تورم. این باور که پس از جنگ سرد، دموکراسی تنها شکل ماندگار شدن دولت است و برتری آن در صحنه سیاسی جهانی که پایهگذاری شده، رو به فروپاشی است. احساسی که جهان روی مسیر درست قرار دارد که تقریباً ۸۰ سال از صلح پس از جنگ در اروپای غربی به نُرم تبدیل شده است.
حالا با اینکه سوالها درباره احتمال بازگشت فاشیسم به موضوع جدی بحثها در محافل قدرتهای سیاسی، در رسانه، در میان جوامع، در دانشگاهها، در اندیشکدهها و در میان دانشمندان سیاسی و فیلسوفان تبدیل شده، آیا تاریخ دوباره تکرار میشود؟ آیا تشابهات تاریخی کمک میکند؟ چه خطایی رخ داده است؟ آیا ممکن است همان دموکراسی، هیولایی را بهوجود آورد که بهشدت از آن میترسید؟
در می ۲۰۱۶، دونالد ترامپ آخرین جمهوریخواهی بود که از رقابتهای مقدماتی باقی ماند و زمانی که رابرت کاگان، مورخ، مقالهای را در واشنگتنپست با تیتر «اینگونه است که فاشیسم وارد آمریکا میشود» منتشر کرد جهان همچنان کمی سردرگم و نسبتاً نگران بود.
این یکی از اولین مقالهها در آمریکا بود که نگرانیها از فاشیست بودن ترامپ را بیان میکند. این مقاله توجه بسیاری را در سراسر جهان بهدست آورد. بعد از آن اشپیگل هم مقالهای را منتشر کرد. لحظهای که توجهها را جلب کرد این بود که اگر کاگان درست بگوید چی؟ در واقع درست این است که بگوییم کاگان با مقالهاش بحث درباره فاشیسم را دوباره راه انداخت. جالب است که این همان رابرت کاگان بود که سالها عضو مؤثر حزب جمهوریخواه بود و در دولت جورج دبلیو بوش، رهبری کارکشته برای نئوکانها.
از این مقاله مدتی گذشته است؛ شخصیتپردازی از ترامپ بهعنوان «مرد قوی» و توصیف او در استفاده زیرکانه از ترس، تنفر و خشم. کاگان مینویسد: «فاشیسم اینگونه وارد آمریکا میشود، نه با پوتین و سلام نظامی. بلکه با یک دغلکار تلویزیونی، میلیاردر حقهباز، یک خودشیفتهای که به رنجشها و ناامنیهای عمومی نفوذ میکند و با تمام اعضای یک حزب سیاسی ملی، از سر جاهطلبی یا وفاداری کورکورانه به حزب یا بهسادگی از سر ترس، پشت سر او صف میکشند.»
کاگان که اجدادش اهل لیتوانیاند، در سال ۱۹۵۸ در آتن بهدنیا آمد. او کارشناس سیاست خارجی است. کاگان از جنگهای جورج دبلیو بوش در عراق و افغانستان حمایت کرد و حتی اگر دلایل ورود به جنگ در عراق در نهایت جعلی از آب درآمدند و هر دو درگیری با خروج حقارتبار همراه بودند، او همچنان از ایده مداخلهگری آمریکایی و نقش رهبری جهانی کشور دفاع میکند.
این روزها، کاگان برای مؤسسه بروکینگز، اندیشکده لیبرال کار میکند. او میگوید، در دوران ما این احتمال وجود دارد باور کنیم که لیبرال دموکراسی و تعهد آن به حقوق بشر غیرقابل اجتناب یا تقریباً اجتنابناپذیر بودهاند. اما او در ادامه میگوید این لزوماً درست نیست. ظهور لیبرالدموکراسی نتیجه رخدادهای تاریخی مانند رکود بزرگ است و بهگفته کاگان جنگ جهانی دوم به نام آزادی شروع شد تا یک جهان کاملاً جدید و بهتر را ایجاد کند.
منظور کاگان این است که، چون لیبرالدموکراسی هیچوقت اجتنابناپذیر نبود، همواره باید از آن محافظت شود. نمیتوان بر این عقیده پیش رفت که به پایان تاریخ رسیدهایم. هیچ قانون طبیعی وجود ندارد که از دموکراسی در برابر افرادی مانند ترامپ یا از فاشیسم یا از ملیگرایان مسیحی که به ترامپ معتقدند، دفاع کند. آزادی چالشبرانگیز است. به مردم فضا میدهد، اما همچنین آنها را عمدتاً به حال خود رها میکند تا برای خود تصمیم بگیرند. تامین امنیت را برآورده نمیکند. جوامع را تجزیه میکند، سلسلهمراتب را نابود میکند. آزادی دشمنان بسیاری دارد.
نهمین کتاب کاگان با نام «طغیان: ضدلیبرالیسم چگونه آمریکا را دوباره تکهتکه میکند» توصیف میکند که ملیگرایی مسیحی در آمریکا چالشی برای لیبرالدموکراسی است. هدف آن: کشوری که ریشه در مسیحیت دارد که در آن انجیل مهمتر از اصولی است که در اعلامیه استقلال ایالات متحده آمریکا و قانون اساسی آمده است. برای ملیگرایان مسیحی، ترامپ یک ابزار و بهبیان دقیقتر بهترین رهبر برای این انقلاب است، چون او برای ارزشهای لیبرالیسم و قانوناساسی اهمیت زیادی قائل نیست. زمانی او در گردهمایی مسیحیان انجیلی در فلوریدا اعلام کرد که اگر به او رای دهند «لازم نیست دیگر رای دهند» دقیقاً همان چیزی است که کاگان هشدار میدهد.
این بار حتی میتواند بدتر هم بشود. اگر ترامپ در انتخابات برنده شود، کاگان معتقد است که نظام قدیم نابود خواهد شد. مورخان معتقدند که اختلال غیرقابلتصور سیاسی رخ خواهد داد. درعین حال روز اول همهچیز سقوط خواهد کرد. کاگان معتقد است که از وزارت دادگستری ایالات متحده آمریکا استفاده خواهد کرد تا از دشمنان خود انتقام بگیرد و سیاست مهاجرت را میلیتاریزه (برخورد نظامی) کند تا صدها هزار مهاجر غیرقانونی بازداشت شوند.
سیستم توازن قوا بهتدریج فرسوده میشود. در وهله اول مهاجران حقوق خود را از دست میدهند و پس از آن کنشگران اپوزیسیون بازداشت و تحت پیگرد قانونی قرار میگیرند. کاگان میگوید، این برای من کافی است حتی اگر نظام همان نظام قبلی باشد.»
کاگان میگوید ما همیشه فکر میکردیم هیچوقت به دوران تاریک برنمیگردیم: «فکر نمیکنم تاریخ در یک مسیر حرکت کند بلکه بیهدف برای خود میچرخد. دیدگاه یونانیها به تاریخ دورهای است که پیشرفتی در آن وجود ندارد. چینیها این دیدگاه را دارند که هیچچیز تغییر نمیکند. چینیها از دیرباز به پیشرفت اعتقادی نداشتند. آنها به یک نظام جهانی معتقدند.»
مخالفان کاگان او را نئوکانی میبینند که حالا میخواهد عضوی از ائتلاف ضدفاشیسم باشد تا حواسها را از نقش خود برای هموار کردن ترامپیسم پرت کند. آنها کاگان را «خطرناکترین روشنفکر آمریکا» خطاب میکنند. کاگان هم از این برچسب استقبال میکند. اگر رابرت کاگان محافظهکار است پس جیسون استنلی، استاد فلسفه دانشگاه ییل درست برعکس اوست. او یک چپگرای لیبرال است و با این حال دیدگاههای مشابهی با کاگان دارد.
پسر استنلی در آخر هفته جشن تکلیف تولد ۱۳ سالگیاش را برگزار کرد. استنلی جعبهای از دفترچه خاطراتی را که مادر بزرگش، ایلسه، در سالهای ۱۹۳۰ در برلین نوشته را بیرون آورد. دستخط تروتمیز، وظیفهشناسی مادربزرگ را نشان میداد. استنلی همچنین بلیط قطار America Line را با تاریخ آگوست ۱۹۳۹ نشان داد که مسیر آن از هامبورگ به ساوتهمپتون در نیویورک بود. ورق زدن خاطرات او احساس عجیبی دارد. زندگینامه جیسون استنلی و ماجرای خانوادهاش، تاریخ قرن بیستم را از نزدیک دنبال میکند. روایت پرشاخ و برگی است که یک نتیجه دارد: او شدیداً ضدفاشیسم است.
ایلسه استنلی در این روایت نقش اصلی را دارد. او در شهر سیلیزی در گلایویتس در سال ۱۹۰۶ بهدنیا آمده، پدرش خواننده اُپرا بود و بعدها رهبر ارشد گروه کُر در کنیسهای در فازانناشتراسه در برلین شد. ایلسه که به بازیگری علاقه داشت در تئاتر Deutsches در برلین تحتنظر مکس راینهارت (کارگردان و بازیگر اتریشی) آموزش دید. او توانست در فیلم مشهور «متروپولیس» بهکارگردانی فریتس لنگ نقش کوچکی بازی کند. او یک زن برلینی آراسته و گیرایی بود که زندگی دوگانهای را پیش میبرد. او کاملاً آلمانی بود و از مدارک جعلی استفاده کرد تا بیش از ۴۰۰ یهودی و زندانیان سیاسی را از «اردوگاه کار اجباری زاکسنهاوزن» در شمال برلین، آزاد کند.
پسر ایلسه، پدر جیسون استنلی در سال ۱۹۳۲ بهدنیا آمد و در کودکی راهپیمایی «جوانان هیتلری» (سازمان شبهنظامی در آلمان نازی که برای پسران جوان ۱۴ تا ۱۸ سال و دختران ۱۰ تا ۱۸ سال تشکیل شد) را از بالکن خانه پدربزرگ و مادربزرگش رو به خیابان معروف Kurfürstendamm (معروف به شانزهلیزه برلین) را تماشا میکرد. او از دیدن مشعلها، پرچمها و یونیفرمها بهوجد میآمد و درخواست کرد تا به آنها ملحق شود. او در آتش سوختن کنیسه خیابان فازانناشتراسه را دید که در «شب بلورین» یا «شب شیشههای شکسته» شبی که به بهانه یهودی بودن عامل سوءقصد به ارنست فم رات، منشی سفارت آلمان در پاریس، به خانهها، مغازهها و کنیسههای یهودیان در لایپزیک و دیگر شهرهای آلمان حمله شد و در خودروی گوستاو گروندجنز، آشنای مادرش پناه گرفت.
نازیها بهشدت او را کتک زدند که تا آخر عمرش به بیماری صرع دچار شد. سال ۱۹۳۰، همسر الیسه، ویولننواز، ویزای بریتانیا را دریافت کرد، همسر و پسر خود را در برلین جا گذاشت. پسرش هفتساله بود که بههمراه مادرش که منتظر صدور ویزای آمریکایشان بودند و باید در پناهگاهها مخفی میشدند. پس از جنگ، پسر استاد جامعهشناسی شد و تا آخر عمر تحقیق کرد که چگونه جوامع شیطانی میشوند.
شباهتهای جیسون استنلی به پدرش شگفتانگیز است. ۶ سال پیش استنلی کتاب «فاشیسم چگونه کار میکند: سیاستهای ما و آنها» را در آمریکا منتشر کرد. ترجمه آلمانی آن ۲ ماه پیش منتشر شد که استنلی را آزردهخاطر میکند. او همچنان شهروندی آلمان را دارد و میگوید به رغم تمام اتفاقها عاشق این کشور است. پس فاشیسم چگونه کار میکند؟ استنلی مینویسد، فاشیسم امروزی مکتب فکری رهبری است که در آن تولد دوباره در کشوری بیآبرو را وعده میدهد.
بیآبرو، چون مهاجران، چپگرایان، لیبرالها، اقلیتها، همجنسگرایان و زنان رسانهها، مدارس و نهادهای فرهنگی را در دست گرفتهاند. استنلی استدلال میکند، رژیمهای فاشیستی کار خود را بهعنوان جنبشها و احزاب اجتماعی و سیاسی شروع میکنند و تمایل دارند بهجای براندازی دولتهای کنونی، در انتخابات رای آورند.
استنلی ۱۰ مشخصه فاشیسم را توصیف میکند
اول: هر کشور باورهای خود را دارد، روایت خود از گذشته باشکوه. نسخه فاشیست اسطوره ملی با این حال به عظمت و قدرت نظامی نیاز دارد.
دوم: پروپاگاندای فاشیست، مخالفان سیاسی را بهعنوان تهدیدی برای موجودیت و سنتهای کشور نشان میدهد. «آنها» علیه «ما». اگر «آنها» قدرت را بهدست بگیرند، بهمعنای پایان کشور است.
سوم: درست و غلط را رهبر تعیین میکند. علم و واقعیت چالشهایی در برابر اختیارات رهبر دیده میشوند و دیدگاههای کمابیش متفاوت، تهدید بهشمار میروند.
چهارم: فاشیسم دروغ میگوید. حقیقت قلب دموکراسی است و دروغها دشمن آزادی. بهآنهایی که دروغ گفته میشود نمیتوانند آزادانه و منصفانه رای دهند. آنهایی که میخواهند قلب دموکراسی را از جا دربیاورند باید مردم را بهدروغ عادت دهند.
پنجم: فاشیسم به سلسله مراتبی وابسته است که بزرگترین دروغ آن را نشان میدهد. مثلاً نژادپرستی دروغ است. هیچ گروهی، هیچ مذهبی، هیچ قومیتی و هیچ جنسیتی نسبت به دیگری برتری ندارد.
ششم: آنهایی که به سلسله مراتب و برتری خود اعتقاد دارند بهراحتی نگران و مضطرب میشوند که موقعیت خود را در این سلسله مراتب از دست بدهند. فاشیسم، دنبالکنندگان خود را قربانیان برابری میداند. مسیحیان آلمانی قربانیان یهودیاناند. سفیدپوستان آمریکایی قربانیان حقوق برابر با سیاهپوستان آمریکایی هستند. مردان قربانیان فمینیسم.
هفتم: فاشیسم نظم و قانون را تضمین میکند. رهبر، نظم و قانون را تعیین میکند. او همچنین تعیین میکند چهکسی از نظم و قانون سرپیچی میکند، حق با چهکسی است و حق را میتوان از چه کسی گرفت.
هشتم: فاشیسم نگران تنوع جنسیتی است. فاشیسم به ترسها از افراد ترنس و همجنسگرا دامن میزند که حقیقتاً دنبال زندگی خود نیستند، اما میخواهند زندگی «افراد نرمال» را نابود کنند و کودکانشان را هدف قرار دهند.
نهم: فاشیسم از شهرها متنفر است، آنها را مکان انحطاط و خانه طبقه الیت، مهاجران و جرم و جنایت میداند.
دهم: فاشیسم باور دارد که کار کردن شما را آزاد میدهد. ایده پشت آن این است که اقلیتها و چپگرایان ذاتاً تنبلاند.
استنلی میگوید، اگر تمام ۱۰ مورد اعمال شود، شرایط نسبتاً خطرناک میشود. فاشیسم به مردم میگوید که با مبارزه وجودی مواجهاند: خانواده و فرهنگ شما در خطر است. سنتهای شما و وعده فاشیستها این است که آنها را نجات خواهند داد. استنلی میگوید فاشیسم در آمریکا سنت دیرینهای دارد که به قرن پیشین برمیگردد. او میگوید گروه کو کلاکس کلن اولین جنبش فاشیستی در تاریخ است: «این فرض اشتباه است که سنت فاشیسم واقعاً از بین رفته است.»
استنلی میگوید این سنت را هنوز میتوان در این حقیقت دید که فرهنگ دموکراتیک هیچوقت نمیتواند در جنوب آمریکا توسعه پیدا کند. نتیجه آن انتصاب ناظران انتخاباتی در ایالت جورجیا بود که احتمالاً در برابر تلاشهای مکرر حامیان ترامپ برای دستکاری انتخاباتی نمیایستند.
استنلی میگوید: «ترامپ فقط ۴ سال دیگر را در کاخ سفید نمیگذراند که بعد از آن ناپدید شود. این انتخاباتها نرمال نیستند. میتواند آخرین (انتخابات) باشد.» برخی از دوستان استنلی معتقدند که او واکنش بیش از حدی نشان میدهد. برای جمهوریخواهان متخاصم، او احتمالاً ملغمهای از تمام کابوسهایشان است، یکی از آن استادان چپگرایان شرق آمریکا که سمینارهایی را درباره تئوری رقابت مهم و سخنرانیهایی را به عنوان استاد مهمان در کییف درباره استعمار و نژادپرستی برگزار میکند.
تیموتی اسنایدر متفکرانه و آرام، ولی با اعتمادبهنفس فراوان صحبت میکند. پوتین فاشیست است. ترامپ فاشیست است. تفاوت آنها این است که یکی قدرت را در دست دارد و دیگری نه؛ هنوز نه.
اسنایدر میگوید: «مشکل فاشیسم این است که در مدلی که میخواهند حضور ندارد. ما دکترین سیاسی میخواهیم که تعریفهای واضحی داشته باشد. نمیخواهیم آنها متناقض یا منطقی باشند.»
او میگوید با این حال، فاشیسم زمانی که مربوط به درک گذشته و امروز میشود، در دستهبندی مهمی قرار دارد، چون تفاوتها را آشکار میکند.
اسنایدر میگوید پوتین ۱۵ سال است در سخنانش از گفتههای متفکران فاشیست مثل ایوان ایلین میآورد. او در ادامه میگوید، رئیسجمهور روسیه جنگی را بهراه انداخته که بهوضوح انگیزههای فاشیستی داشته است. کشوری را مورد هدف قرار داد که پوتین شهروندان آن را درجه دوم میداند و کشوری است که به باور او هیچ حقی برای موجودیت ندارد. پوتین تقریباً حمایت جامعه تقریباً بسیجشده را دارد.
اسنایدر مینویسد، یک مکتب فکری اطراف رهبر را فرا گرفته، مکتب فکری (فرقه) اطراف آنهایی است که در نبردهای پیشین سقوط کردهاند و اسطورهای از یک امپراطوری طلایی که باید از طریق خشونت پاکسازی جنگ بازسازی شود. اسنایدر در مطلبی که در می۲۰۲۲ در نیویورک تایمز نوشت، میگوید یک مسافر زمان از دهه ۱۹۳۰ رژیم پوتین را فوراً فاشیستی شناسایی میکند.
سمبل Z، تجمعات، گورهای دستهجمعی. حمله پوتین به اوکراین مثل حمله هیتلر به اتحاد جماهیر شوروی بهعنوان یک قدرت امپراطوری است. اما مورخان میگویند نسخه فاشیسم پوتین همچنین مشخصههای پستمدرنیسم دارد. پستمدرنیسم تصور میکند که چیزی بهنام حقیقت وجود ندارد و اگر هیچ حقیقتی وجود ندارد پس میتوان به همهچیز برچسب حقیقت زد.
مثلاً این «حقیقت» که اوکراینیها علاوه بر اینکه یهودی و همجنسگرا هستند، نازی هم هستند. تصمیم اینکه حقیقت چیست و چهکسی آن را تعریف میکند در میدان جنگ گرفته میشود پیروزی پوتین چیزی بیشتر از پایان اوکراین دموکراتیک است. اسنایدر نتیجه میگیرد «اگر اوکراین مقاومت نمیکرد، بهار تاریکی برای دموکراتها در سراسر جهان رقم خواهد زد. اگر اوکراین برنده نشود، میتوان انتظار دههها تاریکی را داشت.»
اگر ترامپ در انتخابات برنده شود، او معتقد است که مقاومت سازماندهیشده نتیجه آن خواهد بود. آیا ترامپ برای سرکوب ناآرامیها از افبیآی یا حتی ارتش را میفرستد؟ چه اتفاقی برای نهادهای دولتی میافتد؟ اسنایدر معتقد است اقتصاد سقوط میکند و سازمانهایی مانند افبیآی و ارتش بر اثر درگیریها دچار فروپاشی میشود.
اسنایدر مینویسد، چند هفته پیش، اسنایدر در پلتفرم خبرنامه Substack نوشت: «دیکتاتوری پیرمرد شامل برنامهریزی مراسم تشییع جنازه است.» اسنایدر استدلال میکند که از مرگ در زندان یا کشتهشدن توسط مخالفانش میترسد، خودکامگیها همیشگی نیستند و شکست خودکامهها به پایان آنها مرتبط است. اما چگونه ظهور ترامپ در وهله اول امکانپذیر شد؟ چگونه ممکن است یک دموکراسی اینقدر عمیق در بیمنطقی فرو رود؟
اسنایدر میگوید اول اینکه ترامپ حرفه خود را روی بلوف بنا کرده. او استدلال میکند که ترامپ هیچوقت یک تاجر موفق نبوده و موفقیت خود را فقط بهعنوان یک سرگرمساز، یک شخصیت تلویزیونی بهدست آورده است. او میداند چهکاری کند تا مردم را جلب کند که بهگفته اسنایدر پیشنیاز مهمی برای یک رهبر کاریزماتیک در حال رشد است. همین استعداد است که او را در پلتفرمهای شبکههای اجتماعی موفق میکند، جایی که احساسات تنها چیزی است که اهمیت دارد، احساس «آنها یا ما».
دوم: اسنایدر میگوید، شبکههای اجتماعی قابلیتهای ادراکی ما را تحتتاثیر قرار میدهند. محققان درواقع استدلال میکنند، آنها هم مقداری زمینههای فاشیستی دارند، چون توانایی ما را برای تبادل نظرات بهروشی منطقی از بین میبرند. آنها ما را بیقرارتر میکنند و همهچیز سیاه یا سفید میشود. آنها تایید میکنند که ما درست میگوییم حتی اگر مواضع ما عیناً نادرست باشند. آنها سیکلی از خشم را ایجاد میکنند. خشم، خشم را تایید میکند؛ و خشم، خشم تولید میکند.
سوم: اسنایدر میگوید مارکسیستهای دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ معتقد بودند که فاشیسم صرفاً نوع دیگری از کاپیتالیسم است، اینکه الیگارشها ظهور هیتلر را در وهله اول امکانپذیر میکند. اما اسنایدر میگوید، این موضوع درست نیست. کسب و کارهای بزرگ البته از قدرت گرفتن هیتلر حمایت کردند، چون آنها امید داشتند او میتواند آنها را از شر اتحادیههای کارگری خلاص کند. اما بیشتر الیگارشها از ایدههای او حمایت نکردند.
اسنایدر اشاره میکند یکی از الیگارشهای جدید ایلان ماسک است. او میگوید هیچکس بهاندازه او در یک سال و نیم گذشته برای توسعه فاشیسم اقدام نکرده است. اسنایدر میگوید، او توئیتر را و ایکس را گرفت. پلتفرمی که هماکنون هیجانیتر شده است، در برابر انواع پلیدیها بهویژه پروپاگاندای روسیه پذیراتر شده است.
اسنایدر میگوید، ماسک از این پلتفرم استفاده میکند تا تئوریهای توطئه نفرتانگیزتری را منتشر کند. اسنایدر هم همانند رابرت کاگان معتقد است که دموکراسی خطر فاشیسم را دستکم گرفته است، چون باورها مدتها بر این بود که هیچ گزینهای برای دموکراسی وجود ندارد.