«یک بچه از کجا باید یاد میگرفت؟ یا باید پدر و مادر خیلی قوی باشند که خودشان کار کنند که این خیلی کم و نادر بود. در مدرسه هم کاری به سیاست و دین نداشتند. تنها دبیرستان علوی بود و فقط بچههایی را که پدرشان پولدار بود، ثبت نام میکردند. وگرنه هیچ وسیلهای نبود که بچه چیز یاد بگیرد. مگر اینکه بچه، بزرگ و عقلرس بشود.»
مادر شهید غلامحسین افشردی میگوید: با بچهها صمیمی بودم و به آنها آزادی میدادم. اجازه میدادم که دوست انتخاب کنند. دوستهای زیادی هم داشتند، اما همهچیز حسابشده بود. آن زمان مدرسههای دولتی فعالیت اضافی نداشتند. فقط صاف میرفتند سر کلاس، درسی میخواندند و برمیگشتند.
به گزارش ایسنا، کبری افشردی مادر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) از نوابغ اطلاعات و عملیات دوران جنگ تحمیلی درباره شیوه تربیتی فرزنش روایت میکند: از کلاس چهارم به بعد با همسالانش هیئت تشکیل دادند. هفتهای یک روز میآمدند، روایـــت تعریف میکردند. قرآن میخواندند، احادیث حفظ میکردند، مصیبت میخواندند و سینه میزدند. از کلاس ششم به بعد که به دبیرستان رفت، فعالیتهایش را در مسجد ادامه داد.
مادر شهید میگوید: من از نماز جماعت بسیار خوشم میآمد. بچه که بودیم در تبریز مسجدی داشتیم و یک حصیر پارهای آنجا انداخته بودند. من آنجا نماز میخواندم. پدرم هم اهل نماز اول وقت در مسجد بود، بچهها را با خودش به مسجد و هیئت میبرد. من در تربیت غلامحسین روی دو چیز حساس بودم: حلال و حرام، راستگویی و طهارت به معنای پاک بودن. میگفتم: مادر جان! امر دین اینطور است و بین این دو، یعنی پاکی و ناپاکی چیز دیگری وجود ندارد.
قدیم اینهمه وسایل نبود. امروز میبینید بچههای ۴ یا ۳ ساله در مورد دین صحبت میکنند، حافظ قرآن هستند و مسائل شرعیشان را بهراحتی میپرسند. جمهوری اسلامی برکت و نعمتی بود که خداوند به این مردم شیعه و مسلمان ایران ارزانی داشته است. بچههای امروز بهلحاظ فضای بازی که در اختیار دارند، آگاهترند. قدیم این امکان نبود. فقط یک مسجد بود، محرم، صفر و ماه رمضان، واعظ باید حسابشده حرف میزد وگرنه یا ممنوعالمنبر میشد یا به ناکجاآباد میرفت.
یک بچه از کجا باید یاد میگرفت؟ یا باید پدر و مادر خیلی قوی باشند که خودشان کار کنند که این خیلی کم و نادر بود. در مدرسه هم کاری به سیاست و دین نداشتند. تنها دبیرستان علوی بود و فقط بچههایی را که پدرشان پولدار بود، ثبت نام میکردند. وگرنه هیچ وسیلهای نبود که بچه چیز یاد بگیرد. مگر اینکه بچه، بزرگ و عقلرس بشود. مثل فرزند ما یا شهدا و بزرگان دیگر که از روی کنجکاوی و هوش خودشان با کمک پدر و مادر و نشستن پای منبرها چیزهایی آموختند.
من خودم او را به سینما میبردم. فیلمهای خاصی را انتخاب میکردم که ضرر اخلاقی نداشته باشد. بیشتر، فیلمهای کمدی بود. بعد که بزرگتر شد، فیلمهای جدی میرفتیم. آخرین فیلمی که با پدرش و اقوام رفتیم، او نیامد و بجا هم نیامد. چون فیلم زیاد خوبی نبود. بعد از آن، من هم دیگر به سینما نرفتم. رادیو داشتیم، ولی تا بعد از انقلاب تلویزیون نداشتیم. کسانی که بچهها با آنها رفتوآمد داشتند بچههای خوب و مؤمنی بودند. آن زمان میدان خراسان معروف به محله مؤمنین بود.
قدیم، مردم صاحب بچههای زیادی میشدند. گاهی هفتهشت بچه داشتند. عقیده من این بود که انسان باید تواناییاش را بسنجد، ببیند توانایی تربیت چند فرزند را دارد که به تربیت، آسایش، لباس، تفریح و علمش برسد. بتواند یک فرد تحصیلکردۀ اجتماعی را وارد جامعه کند و تا حدی هم از نظر مالی در تنگنا نباشد. میدانید که فقر مالی، فقر فرهنگی میآورد. وقتی انسان گرسنه است نمیتواند بهترین مطالب اجتماعی، سیاسی، دینی و... را بگیرد.
تا به خودم آمدم دیدم چهار بچه دارم. همسرم موقعیت شغلی داشت، اما آدمی نبود که سوءاستفاده کند. نیاز بود که من به زندگیام کمک برسانم. بالاخره بچه همه چیز میخواهد. آستینها را بالا زدم، وارد عرصه کار شدم و بچههایم را تا حدی که وسعم میرسید، تربیت کردم. واقعاً خدا کمک کرد؛ من کارهای نیستم، تنها وسیلهای بودم که خدا دستم را گرفت.
لباس خوب، غذای خوب، امکان تفریح و گردش و مسافرت را برایشان تهیه میکردم. تمام اینها توأم با امکان کسب علم برای بچهها فراهم بود. در صورتی که همسرم خیلی مصر نبود که بچهها به دانشگاه بروند. حتی در مورد دخترمان مخالفت هم میکرد.
با بچهها صمیمی بودم و به آنها آزادی میدادم. اجازه میدادم که دوست انتخاب کنند. دوستهای زیادی هم داشتند، اما همهچیز حسابشده بود. آن زمان مدرسههای دولتی فعالیت اضافی نداشتند. فقط صاف میرفتند سر کلاس، درسی میخواندند و برمیگشتند. یادم میآید، یک روز توی مدرسه گویا یک ورزش اضافه برایشان گذاشته بودند.
نمیدانم چه شده بود که دیر کرده بود. من خیلی نگران شدم. هرچه به مدرسه زنگ زدم، جواب ندادند. بلند شدم و به مدرسه رفتم. درِ مدرسه بسته بود. به خانه برگشتم، دیدم که آمد. گفتم: «من نگران شدم، کجا بودی؟»
گفت: «یک ساعت ورزش اضافه برایمان گذاشته بودند. من یک ساعت بیشتر در مدرسه ماندم.» مرتب سر ساعت میرفت و سر ساعت برمیگشت. البته پدرش هم هوشیار بود. مراقب بچهها بود. بههرحال باید یک نفر اینها را در خارج از محیط خانه کنترل میکرد. من که نمیتوانستم.
ایشان به موقع دست بچهها را میگرفت و به مسجد میبرد. در نماز جماعت شرکت میداد. ایشان هم مؤثر بود. همه چیز به کمک خداوند است، اگر حمل بر خودستایی نباشد، فکر میکنم بیشترین اثر را من داشتم.