پس از سه سال «دیوید فینچر» با یک اثر سینمایی در ژانر تریلر و هیجانی بار دیگر به سینماها بازگشته است. کارگردانِ آثار زبانزد و مشهوری، چون «باشگاه مشتزنی»، «هفت»، «زودیاک»، «دختر گمشده» و … اینبار هم به مانند عنصر مشترک اکثر فیلمهایش دست بر تمِ تریلر گذاشته و با مضمونی که از عنوان فیلمش (The Killer) نیز پیداست به روایت یک برهه از زندگی و ماجرای انتقامگیریِ یک قاتلِ حرفهای پرداخته است.
به گزارش گیمفا، نقش اصلی این فیلم بر عهدهی بازیگرِ چیرهدست و با استعدای همچون «مایکل فسبندر» میباشد و از دیگر بازیگران این فیلم میتوان به «تیلدا سوینتن»، «آرلیس هاوارد» و «سالا بیکر» اشاره کرد.
به مانند روتین انتظاریِ نوشتههای اینجانب میبایست متذکر شد هر ذوق و علاقهای که پیش از تماشای این اثرِ جدیدِ «فینچر» داشتهاید را سعی کنید به حداقل برسانید و با فیلم «آدمکش» یا «قاتل» به طور قائم به ذات و بدون پیشفرضهایِ محبوبرسانِ مخرب مواجه شوید. نام کارگردان و بازیگر به خودی خود نباید مانعی بر نگاه خالصانه و عینی ما نسبت به این فیلم شود.
سوای اینکه حال اگر کسی هم نتواند ذوق و شوق خود را برای مشاهده این فیلم کنترل کند، به آن دست طرفداران چندآتیشه -و منفعل- نیز باید گفت که اثر جدید «دیوید فینچر» به احتمال زیاد ناامیدشان خواهد کرد. از این منظر که وقتی در پسِ پیشزمینههای انتظاری خود آثار شلوغِ مهیج و روانشناختی این کارگردان را مرور خواهند کرد و برای مثال به یاد دوگانگی شخصیت «تایلر» در فیلم «باشگاه مشتزنی» میافتند یا قاتل خونسرد و باهوش فیلم «هفت» (جان دوو) که کاراگاهانِ تعقیبکننده خود را به فرط استیصال رسانده یا زنی سادیست در فیلم «دختر گمشده» که با اعمال نفوذ روانشناختی بر شوهرش یک هجمهی رسانهای و گیجگننده علیهش بر پا میکند، همهی اینها در پیچیدگی روایی همراه با وارسی روانشناختی مخاطب را به خوبی با خود همراه میکرد.
اما در فیلم «آدم کش» دیگر از آن پیچیدگیهای جذاب و بعضاً مرعوبکننده خبری نیست، و فیلم در سرراستترین شکل ممکن پیش میرود. شاید تنها نکتهای که خودِ «دیوید فینچر» را نیز گول زده و او گمانکرده فیلمی غیرکلیشهای در دستهی فیلمهای قاتلمحور ساخته است، نریشنگوییها یا مونولوگهای ذهنی کاراکتر اصلیاش هست که با یک سری اصول اعتقادی در چیستی اعمالش (قاتل بودن) و تکرار کردن بندهای مانیفستِ کشتارش، به خیال خود ذهنیاتِ قاتلِ خود را کَند و کاو کرده و با تحلیلی روانشناختی، توانسته ما را به کاراکتر خود نزدیک کند!
اولاً که دقت کنید هر مونولوگگویی (در این فیلم در پوستینِ نریشن) به خودیِ خود ما را به کاراکتری نزدیک نمیکند و فیلم میبایست، در راستایِ هر مونولوگ، مابهازای بصری آن را به مخاطب نشان دهد و از پیشبرد موازیِ این دو، ذهنیت (حس) کاراکتر را در نقاط عطف اثر (تقابلهای درگیر کننده) به اثبات برساند.
اما حال فیلم در این مورد چه میکند؟ بیاید کمی مرورش کنیم: اوج نریشنهای «قاتل» (مایکل فاسبندر) در افتتاحیه فیلم و تا قبل از قتلِ نافرجام ابتداییست که شالودهی عقاید و نظرات کاراکتر اصلی نسبت به زندگی و اصولش و در نتیجهی آنها مانیفستِ کشتارش را برای مخاطب تشریح میکند: ”شانس، کارما و سرنوشت وجود نداره“، ”انسانهای خوشبین به خوشذاتی آدمها با خودش چی فکر میکنن“، ”به هیچ چیز اهمیت نده“، [در ادامه چند بند از مانیفست]: ”پیش بینی کن“، ”بیگدار به آب نزن“، ”به هیچکس اعتماد نکن“، ”تنها در نبردی بجنگ که بهت پول دادن تا بجنگی“ و … در حقیقت کاراکتر باید از بندهای مانیفست که در زندگی همراه با تلخی برایش اتفاق افتاده و به باورش رسیده تا در نتیجه نگاه سرد و خشکی به جهان اطراف و انسانها داشته باشد، اما اگر در بندهای مانیفستِ کاریاش دقت کنید تنها چیزی که در آنها ثبات دارد، در محدودهی تکرارِ نریشنها آنهم بیشتر در هنگام وقوع هر قتل است و نه بیشتر.
فیالمثل این مورد که کاراکتر مدام با خود تکرار میکند که در نبردی باید مبارزه کند که برایش پول گرفته، دقیقاً در کجای فیلم ما این نریشن را در ساحت یک اصل اعتقادی برای وی مشاهده میکنیم؟! بله تنها چیزی که هست در ابتدا او ظاهراً با پول اجیر شده تا هدفی (انسان) را به قتل برساند، اما پس از آن دیگر در کجای فرایند تعقیب هدفهای بعدیاش برای پول میباشد؟!
اصلاً همین مورد که او به علت سوقصد به نامزد یا معشوقش دست به انتقام میزند و تا پایان فیلم نیز هدفهای کشتاریاش کسانی هستند که در ماجرای آسیبدیدن معشوق او دست داشتهاند، چند بند مهم از مانیفست او را نامعتبر میکند؛ برای پول جنگیدن یا اینکه به هیچ چیزی اهمیت ندادن، اینها با خط روایی انتقام آنهم از جانب کاراکتری که مدام حرافیهای ذهنی او را به عنوان اصول کاری و زندگانیاش میشنویم ابداً قابل قبول نیست. این پارادوکس مضحک حتی جدیّت و سردیِ ظاهری او را خدشهدار و تا حدی نامعتبر میکند.
وقتی در ابتدای این مطلب گفتیم فیلم سرراست و تکبعدی پیش میرود یعنی همین خونخواهی و انتقام گیری کارکتر اصلی که علتش مثلاً معشقوش هست، دقیقاً جز همان سکانس تخت بیمارستان، در کجا ارتباطی دوسویه و دراماتیک میگیرد! حتی در نمایش روندِ پیدا کردن اشخاصِ مورد هدف، ارتباط ذهنیای نیز با معشوق خود برقرار نمیکند و «قاتل» به سان رباتی آدمکش و نریشنگو پیش میرود که مقتولهایش را در خطیترین شکلِ ممکن و بدونِ فراز و نشیبِ مهیج یا شخصیتپردازانهای به قتل میرساند.
تنها چیزی که در روند قتلها هست، برنامهریزیهای ظاهری قاتل و فرض گرفتنهای پرسوناژی (شبه شخصیت) برای مقتولین است که گویا از جهانِ با اصول و برنامهی قاتلها آشنایی بهخصوصی دارند. در باب بازی «مایکل فاسبندر» نیز باید گفت با استعدای که از او سراغ داشتیم حدس بعیدی بود که از عهدهی نقشی برنیاید که خوشبختانه حدسمان درست از اب درآمد و شماتیکِ ظاهریِ یک قاتلِ خونسردِ اهل برنامه را به خوبی از عهدهاش برآمده است، اما درکل بازیگری یک بخش از فیلم است که بدون فیلمنامه و اجرا در بهترین حالت یک نمونهی هدر رفته در فیلم به شمار میرود که در مورد فاسبندر و بازیاش در این فیلم میتوان گفت اینگونه است.
در مجموع فیلم «آدمکش» را اثری یکبارمصرف میتوان قلمداد کرد که پرداختِ روانشناختی برایش مُشتَبَه شده و صرفاً با نریشنگویی یا نشان دادن یک سری جزئیات اشتباهی (خطا رفتن شلیک) یا غیرمعمول (نشاندادن زمانهای خوابیدن یک قاتل) گمان گرده است که توانسته کلیشه را پس بزند و نمونهای بدیع در ژانر تریلر برای مخاطبانش باشد درحالیکه که اگر نام «دیوید فینچر» را به عنوان کارگردان در تیتراژ یا خبرهای پیرامون این فیلم ندیده باشید، با دیدن این فیلم یحتمل گمان خواهید برد که یک فیلمسازِ مبتدی و کمی مستعد -در اجرا- در ابتدای راه فیلمسازی خود با آزمون و خطا در ساختار فیلمنامه، اثری در دستهی فیلمهای قاتل محور ساخته است، در صورتیکه با فیلم «آدمکش» نمیتوان به راحتی باور کرد این فیلم اثرِ کارگردانی است که فیلمهایی همچون «هفت»، «باشگاه مشت زنی» و «دختر گمشده» را در کارنامهی فیلمسازی خود دارد. در کل فیلم را ببینید، اما امیدوارم با محو بودن اسامی و فیگورهای شیکِ توخالیِ این فیلم از شیفتگانِ نابینایش نشده باشید.