مهرداد خدیر در عصر ایران نوشت: شاعری چشم از جهان بست که به تعبیر عباس کیارستمی پاره وقت نبود، تمام وقت بود و اگر از بقالی محل خرید میکرد و او را نمیشناخت از بیان و لحن کلمات و چینش واژگان او درمییافت شاعر است.
اما آخر مگر کسی هم هست که احمدرضا احمدی را نشناسد؟ او از آن دست آدمها بود که برای دوست داشتن شان نیاز نیست بشناسیشان!
شعر او را هم نخوانده باشی باید شنیده باشی چگونه شعر نیما را میخواند: در شب سرد زمستانی... (سال ۱۳۶۹) راستی نوشتم بود و چه زود هست احمد رضا احمدی به بود بدل شد.
اولین شماره مجله اندیشه پویا در بهار امسال که درآمد و تصویر احمد رضا احمدی را روی جلد آن دیدم دلم هُرّی ریخت. چون به یاد جلد مهرنامه افتادم در بهار ۹۰ با عکس عزتالله سحابی. آخر مجله روی دکه بود با تیتر «پیرمرد چشم ماست » که پیرمرد چشم از جهان بست و حالا همان اتفاق تکرار میشد.
گفت: هر وقت دلت تنگ بود
مرا سه بار صدا کن
سه بار صدا کردم آمد
گفت: امسال چرا بهار دیر کرده است؟
فقط گفتم: من مسافرم....
او مسافر بود و شاعری که در خواب بیدار بود و در بیداری انگار در خواب است و به گفته مسعود کیمیایی رفیق شفیق او: زیاد خواب میبیند (میدید).
در این چند ساعت منتظر بودم ببینم در وصف احمدرضای نازنین چه مینویسد. چون وقتی اکبر رادی (نمایشنامه نویس) درگذشت نوشت: باید روزی بدون اکبر رادی شروع نمی شد که شد.
برای او اما طبعا تکرار نکرده و سخنی نو نوشته است:
«حتی یاد نگرفتند به ما احترام بگذارند. البته کم هستند! چهل کتاب برای بزرگ و کودک کافی نیست این همه موسیقی را این همه ساز و صدا از بهترینهایش را نوار کردی. از کویر تا سالهای سی آمدی. شعرها نوشتی و نثرها..... شیش دانگ همه هم مال خودت بود.
نمیدانم برایت چه بنویسم. از این حرفهای ما گذشته است. چقدر در تلویزیون شاعر بودی و جنگنده و خسته. اما پیر نبودی. آن کس که نداند شعرهای تو شبیه شعرهای هیچ شاعری نیست تقصیری ندارد. تقصیر با همان ریاضی است. من استعداد سینما دارم اما استعداد زندگی ندارم. بلدی میخواهد. در جوانی جامی به جامت زدم و تا پیری مست ماندم. من بلد نیستم برای تو «زیبا» بنویسم. آفتاب لب بام است و ما هنوز سردمان نیست.»
احمدی اهل طنز و مطایبه هم بود و عمران صلاحی نقل می کرد یک روز گفت: کتابهای شعر دیگر خوب فروش ندارند. این بار میخواهم از علی دایی یا هدیه تهرانی خواهش کنم برای کتابهای من مقدمه بنویسند!
کارنامه ادبی و فرهنگی و هنری او شگفت آور است. زمستان ۱۳۹۷ فصلنامه «جنگ هنر مس» که طرح نمایه را از جلد همان انتخاب کردهام ۹ صفحه را به کارنامه او اختصاص داد در این سر فصلها: شعر، نثر (داستان و نمایشنامه)،ادبیات کودک و نوجوان، دکلمه شعر (مانند در شب سرد زمستانی که اشاره شد)، گفتوگو، ویراستاری و نمونهخوانی و حتی صفحهآرایی و ترجمه و فعالیتهای سینمایی.
به جز جنگ هنر مس البته ماهنامه عصر پنجشنبه در سال ۱۳۸۳ و گوهران در سال ۸۶ ویژهنامه هایی درباره او منتشر کردند. (طرح هم کار علی خسروی از جنگ هنر مس است).
احمدرضا احمدی شعر را زندگی میکرد. اگر میگفت:
رنگی در من فریاد میزد
چشمانی آبی را پرستار باش
و در قاب رویای کودکان بیاویز
واقعا پرستار بود و میآویخت. او مثل سهراب تنها شعر نمیگفت. نقاشی هم میکرد و این اواخر اگر نقاشی نبود چهبسا آن همه درد و رنج بیماری را زودتر تاب نمیآورد.
مرگ او دردناک است اما تنها التیام این است که کار ناکرده و ناتمام باقی نگذاشت و چمدانها را بسته و آماده بود و خود گفته بود:
«یک بار سکته قلبی و دو بار سکته مغزی کردهام اما زنده ماندم. از جوانی سرم به زندگی خودم بوده. عاشق مادرم بودم. حالا هم عاشق زن و بچهام هستم. هر کاری هم خواستهام کرده ام. روی پای خودم ایستادم. دزد و بیشرف نبودهام. دیگر از این دنیا هیچ طلبی ندارم.»
۵۵ سال پیش در «وقت خوب مصایب» سرود:
شهری فریاد میزند: نه!
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه میرسد
می گوید: نه!
بهار از تنهایی زبانی دیگر دارد
گل ساعت
مرگ روزها و اطلسی ها را میگوید
این آوازرا چگونه به شهر برسانیم
که آواز
در پشت دروازههای گمان
خواهد مرد...
تو با خواب به شهر درآ
تا آواز در چشمانت مخفی باشد...
آن «کبوتر تنها» ۵۵ سال بعد هم پرواز کرد و بهار را هم پشت سر گذاشت و در روز گرم تابستانی پشت دروازههای گمان مرد. اما نه! به صدای او در «شب سرد زمستانی» گوش کنیم تا حس کنیم زنده است.
از کیمیایی گفته شد. هم او یک بار نوشته بود: احمد رضا احمدی از قدیم و تاریخ گم شده، شعر و روزگار رفته و هنوز مانده، ارث می بَرَد. حالا می توانست همانی را بنویسد که ۵ سال قبل نوشت و تنها به جای «میبَرَد» بگذارد «میبُرد» اما بر این وجه انگشت گذاشت که یاد نگرفتند به ما احترام بگذارند. راست هم میگوید و این غم کم نیست.
وگرنه جدای این زندگی همین است: هست میشود بود و هنر برای آن است که هستن زیباتری را تجربه کنی و بتوانی بنویسی احمد رضا احمدی نمرده است چون هست. چون هم شعر او هست هم صدای او...