شاعری که نوشته بود «میخواهم از مرگ فاصله بگیرم» با فرشته مرگ دیدار کرد. همین دیروز، همینجا در تهران. تو گویی اجل در آسمان این شهر شلوغ چرخ زده باشد و چرخ زده باشد و سرآخر همانجایی فرود آمده باشد که احمدرضا احمدی داشت دستگاه ۸۳ سالهتنفساش را از هوای گرم تهران پر میکرد. شاعری که عشق بیمثالش به یکایک مظاهر هستی و کائنات چنان بود که میتوانست هر آنچه را که بخواهد به طرفهالعینی به شعرش احضار کند؛ از «شکوفههای گیلاس» تا «گلولهای که در قصهها عتیقه شده است»؛ از «دندانهایی که ارج و قرب فراوان داشت» تا «مرگ که روز تعطیل نمیفهمد». شاعری چنان دوستدار هستی که در سطرسطر شعرش نگرانی از پایان «بودن» جاری است و همین، او را یکی از مرگاندیشترین شاعران ۱۰۰ سال گذشته شعر فارسی کرده است.
به گزارش اعتماد، احمدرضا یکی از «شاعران مهم پس از نیما» است و این لقب و جایگاهی نیست که بتوان به هر کسی حواله کرد. او شاعر مهم موج نو شعر فارسی است؛ جریان مهمی که به قاعده از وضعیت رایج و قالب شعر زمانه خود پیش بود. بسیاری انتشار کتاب «طرح» احمدرضا احمدی را بزنگاه اصلی موج نو و پدیدایی بنیان این جریان میدانند. اینها را بیفزاییم به نمایشنامهنویسی و در معنای موسع کلمه «نویسندگی» احمدرضا و البته کارهایی که در نقاشی کرد. مرگی که در نهمین دهه از زندگیاش سراغ او آمد، همانی بود که سالها انتظار نیامدنش را کشیده بودیم. با آیدین آغداشلو نقاش و نویسنده و دوست همنسل احمدرضا احمدی درباره جهان این هنرمند و اهمیت او در هنر و ادبیات ایران گفتگو کردم.
احمدرضا احمدی هم رفت و بنا به سنت رایج حالا بناست درباره اهمیت او در هنر و ادبیات گفتگو کنیم.
احمدرضا احمدی اهمیت بسیار زیادی در فرهنگ معاصر ایران دارد. حرف زدن درباره او، حرف زدن درباره جایگاه هنرمندی است که سالها بهطور مداوم کار کرد و حاصل داد؛ حالا ما روی حاصل کارش درباره او قضاوت میکنیم. او جایگاه بسیار مهمی دارد. در نسل شاعران بعد از نیما، احمدرضا احمدی قطعا از پیشتازترینها بوده است. همراه چند تنی مانند هوشنگ ایرانی، بیژن الهی و کسان دیگری که نهضت شاعران پیشتاز سالهای بعد از ۴۰ را آغاز کردند و پیش بردند. احمدرضا احمدی دیرپاترین، زندهترین و به نوعی سختجانترین این شاعران بود. میدانیم که بعد از نیما، کل شعر ایران نیازمند تحول مجدد بود. شکل دادن به این تحول مجدد را یک عده از شاعران جوان آن زمان به عهده گرفتند. احمدرضا احمدی با سماجت، پایداری و مداومت، بخش مهمی از این بار را به دوش کشید. قبلا در جایی نوشتهام که او محبوبترین شاعران نسل خودش بود و محبوبترین شاعر نسل خودش هم ماند. تداوم کار احمدرضا حیرتانگیز بود. هیچوقت خسته نشد و در سختترین روزها و لحظات عمرش هم شعر مینوشت.
در کشوری که کار ادبی خلاقانه انجام دادند، عمدتا حرفه نیست و غالبا با شاعران و نویسندگان «نیمهحرفهای» روبرو هستیم، باید گفت احمدرضا احمدی شاعری «حرفهای» بود؛ طوریکه منظم و حتی روزانه شعر مینوشت.
درست است. همین طور است.
او در کنار این کار خلاقانه، ویژگی دیگری دارد که به درستی اشاره کردید؛ شاعر محبوب در معنای عام کلمه هم هست. در حالی که بافت عمومی مخاطبان شعر هنوز شعر کلاسیک و آهنگین را ترجیح میدهد، احمدرضا در مقام شاعری مدرن، بسیار محبوب است. دلیل این محبوبیت از نظر شما چیست؟
مطلقا ادا نداشت. ساده زندگی کرد و ساده شعر نوشت. این شاید نکتهای باشد که در نظر گرفتن آن بتواند ما را به دلیل محبوبیت احمدرضا احمدی به عنوان شاعر برساند. به نظرم اینها میتواند یک شاعر را در میان همگنانش دلخواهتر کند. این جدای از آن است که من به شخصه شعر او را بسیار دوست دارم.
به تجربه زیسته و انعکاس سادگی و - به اصطلاح- ادا نداشتن در شعر او اشاره کردید. آیا دیگرانی هم در قلمرو شعر مدرن فارسی هستند که در عین اهمیت ادبی تا این اندازه به سلایق عمومی هم نزدیک باشند؟
نه، من هیچ شاعری را از این نظر همپای احمدرضا نمیدانم. با وجود اینکه شاعران پیشتاز کم نداریم؛ همه آنها هم به تماممعنا هنرمند هستند، اما احمدرضا احمدی یکی بود و یکی ماند. شکل خاصی که او شعر مینوشت، ناشی از نگاه خاص او به جهان بود. پیشتر هم اشاره کردهام و در جاهایی گفته و نوشتهام که احمدرضا برای من همیشه با آن تن دردمندش، تصویر مشخصی داشت. تصویر آدمی که روی بالکن عمارتش ایستاده و دارد به جهان اطرافش نگاه میکند و به گلدانهایی که در بالکن چیده آب میدهد. او همزمان نگاه میکند و روایتش را از جهان ارایه میدهد. نگاهی که بسیاربسیار زیبا و در عین حال محزون است. این محزون بودن ویژگی مهم شعر اوست که نباید از یاد ببریم.
احمدرضا و چند شاعر دیگر ذیل جریان موج نو قرار میگیرند، خیلی زود شعر را از بند مسوولیتهای غیرذاتیاش آزاد کردند. بسیاری از شاعرانی که بعدها خود به همین رهایی رسیدند، آن وقتها کار احمدرضا و هماندیشانش را نوعی شانه خالی کردن از زیر بار مسوولیت اجتماعی و سیاسی میخواندند. در حالی که مسوولیت برای این شاعران همان خلق اثر خلاقه بود. رهایی و آزادی از هر قید و بندی بود؛ مگر نه اینکه به قول محمدرضا اصلانی، آزادی زبان شعر، آزادی انسان است؟ این رهایی از قیود بیرونی در شعر احمدی آیا میتواند جنبه خودآگاهانه و نظری هم داشته باشد؟
من گمان نمیکنم. به نظرم آنچه به عنوان مسوولیت ذاتی شاعر و بهطور کلی هنرمند میشناسیم، در نیرو و همت این شاعران و از جمله احمدرضا متجلی شد. آنها مفهوم «توظف» را اجرایی کردند. جوری شعر نوشتند که فکر میکردند باید بنویسند. این پیشتازی امری نبود که اینها بخواهند دنبالش بروند و عنوان و مطرحش کنند؛ بلکه در ذات تصورشان نهفته بود. آنها پیشتاز بودند، اما به قصد پیشتازی کاری نمیکردند. سعی میکردند معنایی را که باور داشتند به طریقی هنرمندانه شکل بدهند. در این میان احمدرضا احمدی پیشتازترین است. من جایگاه او را از این حیث بر خیلیهای دیگر که بعد از او کار کردند و پیشتاز بودند، متقدم میدانم. من احمدی و رویایی را از این حیث همپا میدانم.
شعر احمدرضا احمدی سرشار از تصویر است. تصاویری متشکل از عناصر زبانی- بصری گاه نامتجانس که وقتی در کنار هم قرار میگیرند، جهانی اصیل میسازند. به عنوان نقاشی که همواره با ادبیات محشور بوده، خاصیت و تفاوت تصویر در شعر احمدرضا احمدی از نظر شما چیست؟
تصویر در شعر احمدرضا احمدی در زمینهای از نهایت پیچیدگی تا نهایت سادگی سیر میکند و این او را از دیگران ممتاز و متمایز میکند. در حالی که مثلا ذهن و شعر یدالله رویایی پیچیده است. همانطور که شعر بیژن الهی، شعر بهرام اردبیلی و... احمدرضا یک وجه داستانگو و - به باور من- نقال در شعر خود دارد که خیلی او را به خوانندهاش نزدیک میکند. این چیزی از پیچیدگیهای شعرش کم نمیکند. خاطرم هست شبی جایی سعی کردم این سطر معروفش را که «من فقط سفیدی اسب را گریستم» برای عدهای توضیح بدهم. بعضیها میگفتند آن را نفهمیدهاند. بعضیها میگفتند این معنا ندارد، اما وقتی که من آن را باز کردم و به باور خودم معنا کردم، موضوع بسیار ساده و بدیهی شد. این پیچیدگی و این سادگی همواره در شعر احمدرضا در آمد و شد بود و از جاذبههای شعر او بود.
این پرسش که آیا کار شعر انتقال معنا است یا خلق معنا، هنوز موضعیت دارد و به همین دلیل، سطرهای هنوز محل مناقشه در تاریخ شعر فراوانند. مثل «غار کبود میدود/ جیغ بنفش میکشد» هوشنگ ایرانی. برای خوانندهای که میخواهد توضیح تسهیلگر شما را درباره آن سطر معروف بشنود و از دریچه نگاه شما با آن روبرو شود، لطفا توضیحتان را بفرمایید. ما در سطر احمدرضا با کاربری متفاوت رنگ در شعر یک شاعر روبروییم. با سفیدی اسبی که شاعر را به گریه میاندازد. در مقام نقاش این کارکرد رنگ را چگونه میبینید؟
ساده است. شدت شوق آدمی که از سفیدی اسب گریه میکند، آنقدر ساده و بدیهی است که نمیدانم چطور بعضیها آن را درک نمیکنند! میگویند ما این را نمیفهمیم! این اصلا فهمیدنی نیست، لمسکردنی است. شریکشدنی است. آدمها شاید عادت نمیکنند که شریک بشوند. دلشان میخواهد هنرمند خودش را هلاک کند و به باور آنها برساند. مشکل همینجاست؛ در همین مواجهه غلط؛ در همین شروع غلط که زمینه جمله تکراری «من نمیفهمم» را فراهم میکند. ارتباط با این سطر نیازمند شریک شدن است. شریک شدن با آدمی که حسش را با ما شریک میشود. کسی که خودش را گشوده است تا با او شریک شویم. اگر ما خودمان را ببندیم، آن گشودگی ثمر نمیدهد. بنابراین جایگاه احمدرضا احمدی روشن است. او سعی کرد جهان شگفتانگیز خود را که در کنار و به موازات همه شوخیها، رندیها و شلوغکاریها همیشه جاری بود، با مخاطبش به شراکت بگذارد؛ این به نظر من بخشی از معنای پیچیده کار هنری احمدرضا بود. خیلی وقتها درک نمیشد؛ خیلی وقت موجب سوءتفاهم میشد؛ اما احمدرضا این نگاه شگفتانگیز و این حرکت موازی را همیشه داشت. من از این دوست ۶۰ ساله بسیار نوشتهام. وظیفهام بوده. باید مینوشتم.
احمدرضا احمدی معتقد است هنر برآمده از نوعی حیرت است و مثلا خیام از نظر او مجموعا یک متن یکپارچه، یک رباعی بزرگ است که در آن با حیرت به جهان نگاه کرده. میدانیم که خود نیز شاعری است برخوردار از نگاهی به قاعده شگفتزده به جهان. این حیرتزدگی از کجا میآید؟ آیا حیرت هستیشناختی است؟
احمدرضا شاعری است که حزن در شعر او کارکرد مهمی دارد. این حزن همانطور که گفتید با نگاه حسرتزده او همراه است. حیرتی که منشأ آن معلوم نیست و به نظرم کنجکاوی در مورد منشأ او راه به جایی نمیبرد. در کنار این حیرت، حضور حزن در شعر او همیشگی است. این حزن را من خصوصا در ۴۰ سال گذشته بیشتر دیدهام. قبل از آن هم البته دارد با مجموعه قطعیات درمیافتد، اما در ۴۰ سال آخر بیشتر است. احمدرضا خیلی زود راه خودش را از همه شاعران معاصرش جدا کرد. البته به جز یکی دو نفر از جمله یدالله رویایی که به نظر من همتراز اوست. همینطور بیژن الهی. به نظر احمدرضا خیلی زودتر از مثلا رضا براهنی با شعرهایش گفته بود که «.. دیگر شاعر نیمایی نیستم».
بله، البته آنچه احمدرضا و دیگران، ناخودآگاهانه در شعرشان اجرا کردند، براهنی بعدها به شکل تمهید خودآگاهانه و تئوریک در نظریهاش آورد. با این حال میخواهم پرسشم را تکرار کنم که با توجه به حد بالای مرگاندیشی در شعر احمدرضا احمدی آیا جنس حیرت او را نباید هستیشناسی و برآمده از نگاهش به مرگ تحلیل کرد؟
بله، ما هستی را در حضور نیستی درک میکنیم. بنابراین او به هر دو فکر میکرد. همانطور که نیستی در شعرش هست و اشاره درستی کردید، حضور و نمایش هستی هم خیلی زیاد است. او نوعی مهربانی عمیق نسبت به کل کائنات دارد. احمدرضا آدم خیلی خاصی بود. یکی از شوخترین آدمهایی بود که من میشناختم. این شوخطبعی، جاهایی نگاهش به هیبت نیستی را مستور میکرد. همینطور لذتی را که از هستی و مظاهر مختصر هستی داشت. به نظرم احمدرضا کمتر از آنچه استحقاق آن را داشت مورد بحث قرار گرفت. البته بعدها بسیار درباره او بحث خواهد شد و جایش خالی خواهد بود که مثل همیشه همانطور رندانه نگاه کند و بخندد به هر حرفی که درباره او اظهار میشود. او همیشه این فاصله رندانه را حفظ میکرد. من بعدها هم این تصویر را خواهم دید که احمدرضا همچنان دارد میخندد. به عنوان کسی که ۶۰ سال با او سابقه دوستی داشته و به قول او اولین نقد را روی کتابش نوشته، باید بگویم در توصیفش چیزی گویاتر از این به ذهنم نمیرسد که «خیلی دوستش داشتم.»
جهان احمدرضا احمدی با جهان شما چه تفاوتها یا شباهتهایی دارد؟
جهان او، جهان من نیست. جهان او سراسر مالامال از عطوفت نسبت به هستی است. به اشیا، گیاهان و درختان و گلها، بوها و... من آن عطوفت را هیچوقت تجربه نکرده ام. دوستی ما اتفاقی آغاز شد و با مهر و نوازش ادامه پیدا کرد، اما این ارتباطی ندارد به اینکه جهانهایمان خیلی مشترک بوده باشد؛ اما دوستی خاصیتش این است که جهانهای آدمها در آن با هم اختلاط پیدا میکند. مثل جهانهای من و احمدرضا.