bato-adv
کد خبر: ۵۲۴۹۲۹

روایت زنی ۲۲ساله که با اسفند دودکردن شکم فرزندانش را سیر می‌کند

روایت زنی ۲۲ساله که با اسفند دودکردن شکم فرزندانش را سیر می‌کند
زینب ۱۳ سالش بود که ازدواج کرد. آن‌هم به خاطر وضعیت نامناسب مالی. به اجبار مادرش ازدواج کرد تا شاید دیگر سربار خانه نباشد. پدرش فوت کرده بود. خودش بود و مادرش و یک خواهر ۶ ساله. حالا ازدواج کرده خودش است و سه تا بچه با یک شوهر مریض.
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۵ - ۰۹ دی ۱۴۰۰

اعتماد نوشت: «مجبورم می‌رم سر چهارراه. می‌رم خونه‌های مردم رو تمیز می‌کنم. دیگه شما خودتون درک می‌کنین؛ می‌دونین تو این دوره زمونه همه چی گرونه. بچه هم که باشه بیشتر. تازه اجاره خونه دیگه بدتر. دیشب رفتم سر کار. خیلی هوا سرد بود. ما هم بخاری تو خونه نداریم. خونه که نه یه اتاقه.

همین اتاقم اگه ببینی باورت نمی‌شه ما کجا زندگی می‌کنیم. یه اتاق با کلی اثاث. تازه اثاث خوبی هم نداریم. پول نداریم حتی یه بخاری تهیه کنیم. هفت، هشت ماه پیش هم که دختر بزرگم که ۷سالشه و سر چهارراه برای کار برده بودمش ماشین بهش زد و یکی از پاهاش شکست. راه می‌ره، اما مثل قبل نمی‌شه. پولم ندارم خرج حکیم دواش کنم…»

فقر باعث شد که در کودکی ازدواج کند. با اینکه برخی معتقدند نوشتن این موضوعات سیاه‌نمایی است، اما این‌بار سیاهی با تلخی در هم آمیحته تا روایت مصایب و مشکلات «زینب» باشد. به عبارتی به کودک‌همسری درآمد. هرچند که فرضیه‌های مختلفی در ایران برای سن کودکی در نظر گرفته شده است، اما زینب ۱۳ سالش بود که ازدواج کرد. آن‌هم به خاطر وضعیت نامناسب مالی. به اجبار مادرش ازدواج کرد تا شاید دیگر سربار خانه نباشد.

پدرش فوت کرده بود. خودش بود و مادرش و یک خواهر ۶ ساله. حالا ازدواج کرده خودش است و سه تا بچه با یک شوهر مریض. شوهرش، مریضی اعصاب دارد. طوری‌که دکتر برایش کارت قرمز صادر کرده است. جایی هم نمی‌تواند کار کند. سرنوشت از هر طریقی سعی کرده است قدرتش را به رخ زینب بکشد. این گزارش روایت زنی ۲۲ساله است که در خوزستان به سختی و با اسفند دودکردن و پاک کردن شیشه‌های ماشین این و آن شکم فرزندانش را نیمه‌سیر می‌کند.

فقر

از کوت عبدالله چه خبر؟!

زینب با اینکه به قول خودش پنج کلاس سواد دارد گیرا حرف می‌زند: «ایرانی هستم. افغان نیستم. کوت عبدالله زندگی می‌کنیم. می‌دونی کدوم سمته؟ بلدی!»

کوت عبدالله منطقه‌ای در اهواز است. وقتی حرفش را تایید می‌کنم، دوباره ادامه می‌دهد: «۱۳ سالم بود که ازدواج کردم. الان سه تا بچه دارم. دختر بزرگم کلاس اوله. اون یکی هم پیش‌دبستانی. کوچیکه هم دو سال و نیمشه. بچه‌هام رو برای کار با خودم می‌برم سرکار تو خیابون. چون جایی رو ندارم که اون‌ها رو بذارم. بچه کوچیکم رو می‌ذارم پیش مادرشوهرم. اون خودش از ما بدبخت‌تره. بچه رو که نگه می‌داره ازم پول می‌گیره.

پدرشوهرم دوتا زن داره. شوهر من پسر بزرگشه. شوهرم ۲۷ سالشه. نگاش کنی می‌گی هیچ مشکلی نداره. قد بلند، خوش‌تیپ؛ خوش‌هیکل، آخه جوونه. وقتی اومد خواستگاری من نمی‌خواستم. مادرم گفت؛ من یه زن فلجم، دوره زمونه هم خوب نیست ما هم که پول نداریم. اون‌ها هم ندارن. به هم دیگه میاین. یه وقت می‌ری بیرون یه اتفاقی می‌افته من حوصله حرف مردم رو ندارم. شوهر می‌کنی هرچی باشه می‌گی آقا بالاسر دارم. منم قبول کردم. خب بچه بودم نمی‌دونستم.»

زینب بغض می‌کند: «مادرم رو ویلچر می‌شینه پاهاش مشکل داره. یه مدت بهزیستی بهش کمک می‌کرد. خواهرم الان ۱۵ سالشه. از مادرم مراقبت می‌کنه. اونا هم تو خیابون می‌خوابن. یه مدت تو بهزیستی بودن، اما خب بهزیستی گفت نمی‌شه تا همیشه اینجا باشین. رفتن تو خیابون اونجا یه آدم خیر بهشون جا داد دوباره الان تو بهزیستی هستن. خلاصه آوارن. هر روز یه جا هستن.»

بغض از صدایش دست‌بردار نیست: «ما اصلا اونا رو نمی‌شناختیم. خانواده همسرم هم وضعیتشون بدتر از ما هست. پدرشوهرم نه خرجی به مادرشوهرم می‌ده نه هیچی، ولش کرده. می‌دونی از کجا فهمیدم که علی مریضی اعصاب داره؟ شوهرم اسمش علیه.

وقتی زنش شدم، نمی‌دونستم. می‌دیدم هرجا می‌ره کار می‌کنه دعوا می‌کنه و برمی‌گرده. کتک‌کاریش می‌شد. کارگر ساختمون بود. سیمان درست می‌کرد. ساختمون تمیز می‌کرد. تو خونه هم من رو می‌زد. بچه‌هارو هم کتک می‌زد. من مجبورم تحمل کنم. ولی مردم نه. دیگه نرفت سر کار.

بردمش بهزیستی عکس گرفتن از سرش گفتن مریضه. همش خوابه تو خونه. بعضی وقتا هم با من میاد سر چهارراه‌ها می‌شینه بچه‌هارو نگاه می‌کنه. بعضی وقت‌هام کمک من می‌کنه. چی کار کنم مجبورم زندگی کنم. می‌گم این سه تا بچه گناه دارن. تقصیری ندارن. روزی ۶۰ هزارتومن با اسفند دود کردن و شیشه پاک کردن ماشین‌های مردم درمیارم. پول یارانه هم که به هیچ جامون نمی‌رسه.

سه تا بچه مدرسه دارم، خرج دارن. دوست دارم اینا درسشون رو بخونن. مثل من نشن. خودمم کار می‌کنم واسه اینا. اهل خلافم نیستم. دوست ندارم به بچه‌هام نون حروم بدم. مجبورم می‌رم سر چهارراه. می‌رم خونه‌های مردم رو تمیز می‌کنم. دیگه شما خودتون درک می‌کنین؛ می‌دونین تو این دوره زمونه همه چی گرونه. بچه هم که باشه بیشتر. تازه اجاره‌خونه دیگه بدتر.

دیشب رفتم سر کار. خیلی هوا سرد بود. ما هم بخاری تو خونه نداریم. خونه که نه یه اتاقه. همین اتاقم اگه ببینی باورت نمی‌شه ما کجا زندگی می‌کنیم. یه اتاق با کلی اثاث. تازه اثاث خوبی هم نداریم. پول ندارم حتی یه بخاری تهیه کنیم. هفت، هشت ماه پیش هم که دختر بزرگم که ۷سالشه و سر چهار راه برای کار برده بودمش ماشین بهش زد و یکی از پاهاش شکست. راه می‌ره، اما مثل قبل نمی‌شه. پولم ندارم خرج حکیم دواش کنم…»

چند ماه پیش وقتی دختر بزرگم داشت شیشه یه ماشین رو تمیز می‌کرد سر چهارراه. چراغ از قرمزی در اومد و دخترم تا خواست بره اون طرف خیابون ماشین بهش زد و پاش شکست. من خودم تمام خرج و مخارج خونه و زندگی و بچه‌هارو به عهده دارم. این اتاقی هم که توش زندگی می‌کنیم برای فامیل شوهرم هست. ۵ میلیون بهش دادیم ماهی ۳۰۰ هزار تومن. خلاصه هر جوری هست دارم با آبروداری زندگیم رو می‌گذرونم.»

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین