
گزارش تفضيلي بازديد رهبر معظم انقلاب از نمايشگاه كتاب از سوي پايگاه اطلاعرساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتاللهالعظمي سيدعلي خامنهاي منتشر شد.
متن اين گزارش تفضيلي به شرح زير است:
چهارشنبه 22 ارديبهشت صبح زود جمع شديم تا همراه رهبر باشيم در بازديدشان از بيست و سومين نمايشگاه بينالمللی كتاب تهران. اين اتفاقِ سالانه، تنها نمايشگاه اختصاصی است كه ايشان تا اين حد به آن توجه میكنند و اين توجه باعث شده دستاندركاران حوزه نشر نيز نظرات ايشان را تا حدود زيادی پيگير شوند.
برايم جالب بود مهمترين محصولی كه وقت دیدارها و ملاقاتها برای ايشان میآورند، كتاب است، ديگر برای همه معلوم شده است رهبر انقلاب اگر قرار بود عضو صنف خاصی باشد، بعد از روحانيت، حتما در صنف نويسندگان و كتابخوانها قرار میگرفت. اين نوشته گزارشیست از ديدار غرفهداران راهروهای 12 تا 16 با همصنفیشان، با رهبرشان، به بهانه كتابهايشان.
داخل مينیبوسی كه آوردمان تا نمايشگاه، مسوول حفاظت تيم خبرنگارها سعی كرد توجيهمان كند كه تقسيم بشويم به 2 گروه كلی و يكی درميان غرفهها را برويم تا هم ازدحام نشود هم كار آسان شود. آخر سر هم گفت: خلاصه سعی كنيد زياد جلو نياييد و توی دست و پای بچههای ما نپيچيد. فيلمبردار جا افتاده صدا و سيما هم گفت: قربونت! اگر به بچههاتون هم بگيد زياد توی دست و پای ما نپيچند ممنون میشيم! محافظ هم مثل بقيه خندهاش گرفت بعد نگاهش افتاد به من و گفت: تو كه اينها را نمینويسی؟!
5 راهرو را با پانل از بقيه نمايشگاه جدا كردهبودند برای بازديد رهبر و طبعا اين 5 راهرو بیمشتری بود. از سر شيطنت سراغ پسری رفتم كه در غرفه «تورنگ» نشسته بود و پرسيدم حس بیمشتری بودن چطور است: ناراحت نيستی بقيه دارند میفروشند شما از صبح نشستی بیمشتری؟
جوان جواب داد: اتفاقا خوشحال هم هستيم. امسال هم اگر آقا بيان غرفه ما 4 سال است كه ايشان را میبينيم.
خودش زود تصحيح كرد كه: البته پارسال كه نيامدند، سومين بار است كه میبينمشان... شانس خوب ماست... برای فروش هم بیخيال يك روز، البته يك روز كه نيست، يك صبح تا ظهر است... جبران میشه، بركتش میياد، روزی دست خداست آقا.
از جوان و صحبتش درباره بركت و روزی خوشم میآيد. میپرسم: تا حالا به آقا كتاب دادی؟
- 2بار تا حالا دادم.
- به نظرت میخوانند؟
- حتما!
- از كجا ميدانی؟
- میدانم ديگر... راستی من چفيه آقا را هم گرفتم.
- بابا تو خيلی حرفهای هستی!
غرفهدار نشر «پيكان» هم در جواب اين سوالم گفت: 11 روز نمايشگاه است، يك روز به جايی برنمیخورد. بعد از شنيدههايش گفت كه رهبر اهل كتاب است و اضافه كرد: الحمدلله، شكرخدا. حس كردم اين حمد و شكر از ته دلش میجوشد!
نماينده غرفه «پيام كليدر» كه زنی مسن و سرزباندار بود؛ احساساتی شده بود و داشت میپرسيد واقعا آقا میآيد: ... الان نمیدونم چه جوری میخوام ايشونو ببينم... از صبح به حال خودم نيستم... يعنی آقا غرفههای ما مستضعفها هم میياد؟
امامی گزارشگر صدا و سيما با اطمينان گفت: بله حتما میياد.
زن ادامه داد: ان شاءالله... امروز چه روز خوبيه اگر آقا بياد... بركت با خودشان میآورند برای ما...
و اين دومين نفری است كه درباره بركت حرف میزند. انگار مردم مفهوم بركت را بهتر میفهمند تا مسوولان و اساتيد اقتصاد خرد و كلان!
محسن مومنی از قديم برای ما محسن مومنی بوده، بدون پيشوند و پسوند، حتی حالا كه رييس حوزه هنری شدهاست. حال مومنی خيلی خوب نبود. از ريخت و قيافه خاكی و رفتار متواضعانهاش هم میشد فهميد رخت رياست خيلی وقت نيست به قامتش.
وزير ارشاد را هم ديدم و سلام و عليكی كرديم. دكتر پرويز معاون فرهنگی وزير من را به او معرفی كرد. هرچند خود آقای حسينی مرا از جلسه 15 فروردين مسوولين با رهبر به ياد داشت. وزير و معاونش يك جورهايی ميزبان رهبر بودند در اين بازديد.
رهبر ساعت حدود 10 آمد و با يك صلوات استقبال شد.
به لطف حفاظت محافظها در فاصلهای هستيم كه چيزی نمیشنويم، ولی به مدد چند سانت اضافه قدی كه نسبت به محافظ دارم، میبينم رهبر كتابی را به آرامی ورق میزند و گاهی كه با غرفهدار صحبت میكند، دستش را (كه يك انگشتر زرد خوشرنگ در آن هست) مثل چوق الف میگذارد لای كتاب.
وقتی رهبر نزديك غرفه «پيام كليدر» شد، آرام رفتم داخل غرفه تا رهبر را از روبهرو ببينم. امامی گزارشگر سيما هم داخل غرفه بود. دختر ديگری هم از غرفهای ديگر آمده بود برای ديدن ايشان. رهبر كه رسيد به غرفه، زن با دستپاچگی گفت: سلام آقاجان، فدات بشم الهی و رهبر آرام و با لبخند جواب دادند: خدا نكنه.
- خيلی خوش آمديد.
- زنده باشيد.
- قدم روی چشم ما گذاشتيد... چقدر من خوشحالم... آقا میشه خواهش كنم چفيهتان...
- يك چفيه به من بديد...
رهبر در آن لحظه چفيه نداشت. يعنی غرفهدارها امان نمیدادند. يك نفركه همراه گروه میآمد چفيهای به رهبر داد و رهبر چفيه را به لبهايش نزديك كرد و چيزی خواند و داد به زن. دختر جوان هم كه خودش را در غرفه جا كرده بود، چفيهای گرفت و قرآنی داد به رهبر تا تبركا چيزی در آن بنويسند. رهبر نگاهی به دختر كرد و گفت: قرآن را من تبرك كنم؟ بعد قرآن را بوسيد و گذاشت روی ميز.
زن دو كتاب به سمت رهبر گرفته بود و میخواست رهبر امضايشان كند: آقا اينها كتابهای شوهرمه، میشه به يادگار چيزی بنويسيد يا امضا كنيد؟ شوهرم عاشق شماست... من فدای شما بشم...
رهبر جواب داد: زنده باشند. سلام برسونيد. من اينجا كتاب امضا نمیكنم. بعد خداحافظی كرد و از آنجا رفت. زن همچنان قربان صدقه رهبر میشد: چه روزی بود امروز، این ثانیه و این دقیقه بهترین لحظات عمرم بود به خدا... الحمدلله ...خدارا شكر...
جالب است، امروز چندمين بار است كه شكر كردن مردم را میبينم. در غرفه پيكان هم رفتهبودم داخل. فهميدم رهبر وقتی كتابی را ورق میزد، راجع به بيدل و آيينه صحبتهايی با غرفهدار كرد كه ظهر تلويزيون هم نشان داد. گزيده موضوعی اشعار فارسی بود. مسوول غرفه بعد از رفتن رهبر به من كه داشتم از غرفه میرفتم گفت: آقا اين كتاب را پسنديدند، شما بدهيد بهشان. گفتم: بايد خودتان كه داخل غرفه بودید میدادید.
نيمساعتی از بازديد رهبر گذشته بود كه يكی از معاونين (غيرمرتبط با كتاب) وزير ارشاد آمد. خواست برود جلوتر كه محافظی جلويش را گرفت. محافظ ديگری به شوخی گفت: ايشان معاونِ فلان هستند، تعطيلتان میكنندها! بعد خود معاون گفت: من معاون آقا هستم... ما از بس خودمان فاصله میگيريم، ديگر كسی ما را نمیشناسد.
خواستم بروم بگويم آن آقايی كه شما معاونش هستی وزير ارشاد است نه آقا. يكبار ديگر هم در مراسم شبهای محرم اين معاون وزير را ديدهبودم كه میخواست برود جلوتر و نمیگذاشتند و او سعی میكرد خودش را بيشتر بشناساند و متوجه نمیشد كه محافظ میگويد: میشناسمتان، ارادت دارم خدمتتان ولی همين جا تشريف داشته باشيد. وقتی معاون وزيری خودش را بزرگتر از وزير ببيند يا حس كند، همين هم میشود.
رهبر جايی ايستاد. يك نفر عبايش را بلند كرد و يك نفر ديگر چفيهای انداخت روی دوشش و دوباره عبا جاگير شد روی شانهها اما چهار قدم بعد يك نفر در غرفه «توسعه قلم» چندين و چندباره چفيه را گرفت. اين اتفاق چند بار ديگر هم افتاد، يعنی چندبار عبای رهبر را اطرافيان مرتب كردند. اصلا تقصير ماست كه اين چيزها را روايت میكنيم. بايد بنويسيم رهبر چفيه را نداد، يكی از محافظها هم يك پاسخ كوبنده حواله درخواستكننده كرد تا كمكم از سر ملت بيفتد كه به هر بهانهای چفيه از دوش ايشان نكشند، البته اگر بيفتد، به نظرم آن موقع هم مردم صف میكشند كه پاسخ كوبنده را بخورند برای آنكه تبركی از رهبرشان بگیرند.
معاون غير مرتبط وزير چند دقيقه بعد به حلقه اول نزدیك شد. مثل روز روشن بود كه خيلی زود باز هم از رديف اول بازديد دور میشود. خودش هم اگر به عنوانش دقت میكرد میفهميد غيرمرتبط است و غيرمرتبط بايد عقب بايستد.
غرفه «تكا» بزرگ بود و فيلمبردارها و عكاسها به خاطر جای مناسب حال كردند. غرفهدار اطلس تاريخ اسلام را به رهبر نشان داد و نكاتی گفت. دكتر پرويز هم توضيحاتی اضافه كرد.
در غرفه تمدن ايرانی 3 خانم ايستاده بودند كه فقط يكیشان كارت داشت. معلوم بود دو نفرشان خودشان را چپاندهاند آنجا كه رهبر را ببينند و لابد چفيهاش را بگيرند. ازشان پرسيدم و گفتند از راهروی 28 آمدهاند. پرسيدم از كجا فهميديد كه رهبر میآيد؟ یكی از آنها كه سرزباندارتر بود، گفت: ديشب كه گفتند فردا زودتر بيايد، يه حسی به من میگفت فردا آقا میياد، من هم ديشب اصلا خوابم نبرد. اين دوستم هم خواب ديده چفيه آقا رو میگيره. و به دوست لاغرترش اشاره كرد كه يك كلمه هم نگفت.
حتی كتابهايش را هم از غرفهشان همراه آوردهبود. رهبر كه رسيد به غرفهشان، ما هل دادهشديم داخل غرفه. دختر بعد از صحبت رهبر با مسوول اصلی غرفه همه حرفهايی كه به من گفته بود را تند تند به ايشان گفت. دختر لاغرتر هم بالاخره يخش آب شد و در حد يك جمله 4 كلمهای چفيه را درخواست كرد. رهبر گفت: يك چفيه به من بدهيد. و جواب اين بود كه تمام شده. رهبر به دختر گفت: میبينيد كه همه را گرفتهاند، حالا اگر آوردند میگويم بدهند.
خوشحال بودم كه بالاخره يك عمليات چفيهگيری ناموفق هم ديدهام! رهبر كه رفت ديدم دختر رويش را برگردانده و دارد گريه میكند، گريه كردنی! دوستش به من گفت: آقا بگيد بعدا به اين دوست ما چفيه بدن... لطفا بگين دو تا باشه... نوشتيد دو تا باشه ديگه.
از دختر لاغرتر پرسيدم: چرا گريه میكنی؟ به خاطر ديدن رهبر گريه میكنی يا نگرفتن چفيه؟
باز هم دوستش جواب داد: نه بيشتر به خاطر ديدن رهبر خوشحاله.
دخترِ سرزباندارتر دائم میخنديد و يك بند از طرف خودش و دوستش حرف میزد ولی دختر لاغر چشمهايش قرمز شده بود و صورتش خيس. و هنوز هم حرفی نمیزد.
(نيمساعت بعد كه باز هم چفيه آوردند، رهبر گفت يكی از اينها را بدهيد به آن دختر خانمی كه خواسته بود و تمام شده بود. و اينطور شد كه خواب او تعبير شد.)
غرفهدارهای غرفههايی كه رهبر بازديد كرده بود يا هنوز به آنها نرسيده بود هم جا به جا اطراف رهبر میايستادند و دورادور و نزدیكانزدیك ايشان را همراهی میكردند. گهگاهی محافظها مجبور میشدند مودبانه خواهش كنند همه بروند سر غرفه خودشان. چقدر هم همه میرفتند سر غرفه خودشان!
محسن مومنی در حين بازديد رهبر به من گفت: جای خوبی از نمايشگاه انتخاب نشده برای بازديد، بايد دقت بيشتری میشد. گفتم: شما ديگر برای خودتان يك پا رييس هستيد، نظرتان را به مسوولان بيت بگوييد. البته هر دو نفرمان متفق بوديم كه احتمالا مسائل حفاظتی در اين انتخاب موثر بوده. میبينيد حتی بحثهای كاملا فرهنگی من و رييس حوزه هنری هم آخرش میپيچد به دست و پای تيم حفاظت!
در غرفه« حافظ نوين» دو دختر ايستاده بودند، وقتی ديده بودند كه روی دوش رهبر چفيه نيست چيزی نگفتند ولی بعد از رفتن رهبر معلوم شد كه چفيه را میخواستند. در اين غرفه رهبر راجع به كتاب طب سنتی سوال كرد: كسی اينها را تجربه هم كرده؟ دختر مانتويی جواب داد: حاج آقا من پارسال خودم از كتاب استفاده كردم، جواب گرفتم.
بعد از رفتن رهبر از غرفه، دختر چادری پرسيد: ببخشيد نامههايی كه بيرون داديم به اون خانمها، حتما به دست آقا میرسه؟ جواب دادم: به دست خودشان كه نه ولی میره واحد ارتباطات مردمی.
پرسيد: نمیشه دست خودشون بديد؟
گفتم: دست خودشان هم بدهيد، میرود واحد ارتباطات مردمی. میدونيد چندتا نامه برای ايشون میدن در هر برنامه؟
دختر چادری ادامه داد: حتما جواب میدن؟
اين بار دختر مانتويی جوابش را داد كه: آره بابا. يك بار آقا آمد دانشگاه ما. 2000 تا دانشجو بوديم، اوووه! میدونی چند تا نامه دادن به آقا؟ همه را جواب دادن. جواب خود من 2 ماه بعد آمد.
ديگر احتياج نبود بمانم برای سوالهای دختر چادری.
يكی يكی غرفهها را میديدند و اگر در همان چند ثانيه اول غرفهدار بحثی شروع نمیكرد، رهبر میپرسيد: خوب شما چی چاپ میكنيد و اين چنين نطق غرفهدار كه احتمالا هول شده، باز میشد. وقتی نمیشنيدم حرفهای رهبر با غرفهدارها را، كمكم كلافه شدم. يكی از رفقا پيشنهاد داد بروم در اتاقی كه صدای رهبر را بشنوم. در اين بازديدها كسی كنار رهبر حركت میكند و ميكروفنی را نزديك نگه میدارد كه صحبتهای ايشان ضبط شود و نمیدانستم كه میشود اين صحبتها را جايی خارج از معركه بازديد گوش داد.
البته پيشنهاد را قبول نكردم چون كه شنيدن كی بود مانند ديدن. بعد متوجه شدم غیر از آن اتاق، هدفونی وجود دارد كه متصل است به آن ميكروفن. به كسی كه آن گیرنده میكروفون را همراه میآورد گفتم: حاجی میخوای من بياورم! و او كه شيطنت سوال را دريافته بود، خنديد. البته كمی بعد سنگينی دستگاه مجابش كرد به پيشنهادم فكر كند. واقعا زندگی عوض شد. وقتی هدفون را زدم انگار رهبر توی گوشم صحبت میكرد. به كسی كه دستگاه را میآورد به شوخی گفتم: من حاضرم خود شما را هم كول كنم در ازای اين لطف.
رهبر رسيد به غرفه «خوارزمی» و كمی كتابها را نگاه كرد و به غرفهدار كه پسری همسن من بود گفت: آن موقع كه ما با خوارزمی بوديم، شما هنوز نبوديد... بله در ميدان بهارستان بود... چاپ اول چی داريد؟ جواب پسر منفی بود. كتابها قديمی و البته معروف بودند. رهبر در غرفه خوارزمی با اينكه كتاب جديد نداشت زياد ايستاد و همان كتابهای قديمی را تورق كرد. از غرفهدار راجع به فروش كتابها پرسيد و اين بار غرفهدار جواب داد خوب است.
در نشر خجسته رهبر كتابی در باره كتابفروشیها ديدند و گفتند: ببينيد در آن كتاب فروشی رحمانيان مشهد را پيدا میكنيد. يكی دو نفر به رهبر كمك كردند و تند تند ورق زدند ولی چيزی پيدا نكردند. رهبر گفت: آقای شفيعی كدكنی از آن موقع، شيخ هادی كتابفروش را فقط آورده.
پيش خودم فكر كردم اين بار كه رفتم مشهد يك سر هم بروم دنبال كتابفروشی رحمانيان! رهبر وارد غرفه «دارالكتبالاسلاميه» شد. مرد مسنی را ديد و با صميميت گفت: سلام عليكم، شما آقا مرتضی هستيد؟ سر و مويی سفيد كرديد ... خدا رحمت كند حاج محمد را... از عموتان چه خبر؟ از بچههای ايشان كسی در كار كتاب هست؟
پيرمرد سرحال و سرخوش جواب رهبر را داد و گپ مفصلی با هم زدند. آخر سر رهبر گفت: خدا شما را حفظ كند. زحمات خانواده شما در حوزه كتابهای دينی فراموش نشدنی است. من مرحوم آشيخ احمد را هم ديده بودم، با پدربزرگ من دوست بود و گاهی مشهد میآمدند. خدا انشاءالله گذشتگان شما را رحمت كند.
تعجب كردم از اين همه حضور ذهن. من ناهار ديروزم را فراموش كردهام!
در غرفه «دفتر پژوهشهای فرهنگی» رهبر پرسيد: اين دفتر برای كجاست؟ غرفهدار گفت: وابسته به ارشاد است. غرفهدار درباره مجموعه «از تاريخ ايران چه میدانيم؟» توضيحاتی داد. رهبر درباره مجموعه سوالاتی پرسيد و غرفهدار جواب داد. چه كسی آن را درمیآورد؟ چند جلد درآمده؟ چند جلد مانده؟ رهبر گفت: خوبه اگر خوب انتخاب كنند... آقای حسينی دقت میكنيد؟ اگر موضوع را خوب انتخاب كنند، كار بسيار جالبيه.
دكتر پرويز گفت: 2 سال پيش آمدند و مفصل راجع به طرح صحبت كرديم و گفتيم اگر سرفصلها خوب باشد حاضريم حمايت كنيم كه البته ديگر نيامدند.
از غرفه كه بيرون آمدند رهبر به پرويز گفت: اينها وابسته به شما نيستند كه؟ پرويز گفت: نه. رهبر ادامه داد: ولی غرفهدار خلاف اين را گفت.
چند دقيقهای بود كه معاون غيرمرتبط را نمیديدم. احتمالا حوصلهاش از اين همه كتاب سر رفته بود و رفته بود پی كارش!
نشر «دژ» پر بود از كتابهای عامهپسند داخلی. فروش خوب لابد وسوسهشان كردهبود بروند كتابی را از هندیها ترجمه كنند تا خلقاللهی كه فيلم هندی را میپسندند، لابد كتابش را هم بخوانند. رهبر ولی گفت: ما از هندیها كار درست و حسابی نديديم.
خود غرفهدار هم گفت: ما هم نديديم!
اسم مترجم توجه رهبر را جلب كرد و گفت: اين آقا البته مترجم خوبی است.
در غرفه «دبيزش» رهبر بعد از سلام و عليك گفت: دبيزش يعنی چی؟
غرفهدار گفت: به فارسی دری يعنی سندآرايی.
- اين «شين» آخر پس شين اسم ساز است؟
- بله
- پس دبيز يعنی سند... آفرين! اسم قشنگی است.
مساله من با تيم حفاظت بعد از زدن آن هدفون به گوشم، حل شد. ديگر به نظر آدمی میرسيدم كه بسيار مهم است و كار بسيار مهمی انجام میدهد. از طرفی چون صدای رهبر را میشنيدم لزومی نداشت خيلی جلو بروم. همينها يك مسالمت ويژه بين من و بچههای محافظ برقرار كرده بود. حس میكردم ديگر مرا خيلی دوست دارند!
جلوی غرفه «دافوس» پرويز در جواب سوال رهبر توضيح داد: اگر يادتان باشد 2 سال پيش يك صحبتی كرديد اينجا كه خاطرات ارتشیها را از جنگ، خود ارتشیها جمع كنند، ما هم حمايت كرديم و اين دوستان خاطرات افسران و فرماندهان ارتش را جمع میكنند. رهبر رو كرد به غرفهدار و درباره فروش و استقبال سوال كرد كه غرفهدار ابراز رضايت كرد.
رهبر در غرفه شعر جوان ديوان سلمان هراتی را ديد. كتابش را برداشت و با حسرت گفت: سلمان هراتی، خدابيامرزدش. همين موقع آن بنده خدايی كه هدفون را به من داده بود آمد. فكر كردم میخواهد آن را بگيرد ولی رفت سراغ آن یكی دستگاه دیگر كه باید نوارش را عوض میكرد.
حدود ساعت 12 بازديد قسمت پايين تمام شد و رهبر رفتند غرفه یكی از انتشاراتهایی كه بزرگتر بود، برای چند دقيقهای استراحت. محافظها هم جلوی جماعت را كه حالا زياد شده بودند گرفتند كه: آقا نمیخواهد بازديد كند و میخواهد استراحت كند. محافظها حتی غرفهدارهای آن انتشارات را هم بيرون فرستاده بودند. خود رهبر البته گفت مسوول غرفه را بياورند.
حواسش بود كه اينجا مهمان غرفه است. كنار رهبر پرويز و وزير ارشاد و مسوول اجرايی بيت و بعضی ديگر از مسوولين هم بودند. مسوول غرفه كنار رهبر ايستاده بود و يكی يكی كتابهای نشرشان را به رهبر نشان میداد. همين موقع برای رهبر چای هم آوردند. در استكانهای كوچك كمر باريك.
رهبر قندی توی دهان گذاشتند و چای را سر كشيدند بالا.
امامی گزارشگر صدا و سيما با هماهنگی مسوول اجرايی بيت آمد و ايستاد كنار رهبر. من هم به لطف اين دستگاه و هدفونش صداها را واضح میشنيدم و احتياج نبود بروم جلو. امامی در فرصتی گفت: شما عرصه كتاب را عرصه جهاد دانستهايد، لطفا در يكی دو جمله توصيهای در اين مورد بفرماييد.
رهبر كه معلوم بود از ماجرای مصاحبه خبر نداشت، گفت: پريروز در جلسه كتاب دا گفتم به اندازه كافی. امامی اصرار كرد يكی دو جمله تبركا. رهبر هم گفت: خواندن كتاب جزء كارهای اصلی ماست! باید بفهمیم و باور كنیم. اگر جزء كارهای اصلی باشد طبعا خودش را در برنامههای اصلی زندگی جا میدهد، در كارهای اصلی زندگی هم هیچ كاری مانع كار ديگر نيست ... باید با كتاب انس پیدا كرد.
امامی فرصتطلبی كرد و پرسيد: نمايشگاه را چطور ديديد؟ رهبر جواب داد: اين قدری كه من ديدم خوب بود. كتابهای چاپ اول زياد بودند. امامی باز هم ادامه داد: میتونم بپرسم آخرين كتابی كه خوانديد چه بوده؟
و رهبر هوشمندانه گفت: من كتابهای زيادی میخوانم و خواندهام ولی ديگر نپرسيد آخری چه بود. امامی خوشحال و پيروز برگشت. (اين مصاحبه را ظهر هم از تلويزيون ديدم.)
مسوول غرفه كه پسر جوانی بود از رهبر تشكر كرد و گفت مزين فرموديد غرفه ما را. پرويز برای رهبر صحبتهايی كرد كه صدايش را نشنيدم. بعد هم رهبر چند كلمه گفت كه: «بالاخره مساله كتاب، مساله مهمی است؛ درباره مشكلات حوزه كتاب حرفهایی شنیدم كه برای من بعضی تازه بود. دیدم اینها حرفهای درستی است و ما هم نشنیدهایم.
به نظرم باید دل داد به كسانی كه حرفی دارند در زمینه كتاب، و مسائل كتاب را حل كرد... ما عقبیم، اگر این وضعیت فعلی را مقایسه كنیم با زمان ما، بله هیچ قابل مقایسه نیست؛ اما در عین حال خیلی عقبیم. دیگر تیراژ دوهزار و سه هزار جلد اصلا معنی ندارد... از طرفی هم من قدری نگرانم كه كتاب خریدن تبدیل به یك پز بشود، كتاب را بخرند و ببرند و بگذارند در ویترین! كاری باید كرد كه كتاب خوانده شود.»
چند دقيقه بعد رهبر بلند شد و از چند غرفه ديگر از جمله غرفهای كه مخصوص نشر خاطرات سیاسی بود، بازديد كرد. ساعت را از كسی پرسيد. نزديك دوازده و نيم بود. چون تا اذان چيزی نمانده بود مطمئن بودم خواهد رفت و همين طور هم شد.
موقع خروج از سالن و وقتی قرار بود رهبر در ماشين بنشيند، يك نفر به مردمی كه بيرون ازدحام كرده بودند، اشاره كرد. رهبر هم از كنار در ماشين دور شد و آمد سمت مردم و برايشان دست تكان داد. مردم كه معلوم بود بیرون مانده بودند و كنجكاویشان به حدس، و حدسشان به یقین تبدیل شده بود درباره حضور رهبر، ابراز ارادت كردند كه: ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده و ما اهل كوفه نیستیم علی تنها بماند.
رهبر چند لحظه برايشان دست تكان داد و بعد هم رفت. اين پايان ضيافت فرهنگی 22 ارديبهشت بود. حالا مردم داخل راهروهای 12 تا 16 شده بودند و غرفهدارهای بشاشی را میديدند كه خيلیهايشان چفيه داشتند.