یک گوشه از رنجهایش را میگوید: «باید همسرم را میبردیم ابهر و دفن میکردیم. همین کار را هم کردیم. رسم و رسوم این بود که سه روز بمانیم و عزا بگیریم، اما من وظیفه دیگری هم داشتم. بلافاصله بعد از اینکه همسرم را دفن کردیم، برگشتم تهران. بچهها آن روز اردو داشتند. نمیتوانستم اجازه بدهم همه چیز خراب شود. ٣٠ بچه با مادرهایشان را بردیم باغ. شعر خواندند. با تمام غمی که در دلم بود برایشان کف زدم.
«بدرالملوک امام» ٧٥سال قبل بین هر موقعیت و شرایطی که در دنیا برایش فراهم بود، تصمیم گرفت با بچههای یتیم همراه شود. آنهایی که شاید کمتر کسی به زندگیشان پرداخته بود. او حالا در آستانه ٩٥ سالگی است، مشکلات خودش را دارد، اما روزی نیست که در خیریههای محل کارش حضور پیدا نکند و با بچهها حرف نزند.
به گزارش شهروند، این روزها، اما بدرالملوک خانم، کمی با آن کسی که چندسال قبل میشناختیم تفاوت دارد. او یارش را از دست داده و این روزها عزادارش است.
رنجی که از این فقدان میبرم
صحبتم را که با او شروع میکنم، در همان نخستین جمله میگوید: «وقت میکنی بیای این هفته بریم کوه؟» میخندم. اصلا باورکردنی نیست یک زن در این سن وسال با وضع پوکی استخوانی که دارد بتواند کوه برود. به روی خودم نمیآورم. میگویم «چرا نیام؟ حتما میام». خنده سر میدهد «چاخان کردم... من با این همه مریضی کجا میتونم برم؟» بین همین خندهها، یکهو غم، دلش را میگیرد. یاد جوانیاش میافتد. آن وقت که با همسرش مسیر پر پیچ و خم کوهها را طی میکرد و حظ میبرد.
«سال گذشته برای من یک بحران شخصی رخ داد. بحرانی که باعث میشد بین وظیفه و زندگی شخصیام یکی را انتخاب کنم. فقدان همسر؛ بزرگترین ضربهای بود که من در تمام این سالها تجربهاش کردهام. این فقدان روی قلب و اعصاب من چنان اثری گذاشت که گفتنی نیست. حالتهایی برای من به وجود آمد که نباید میآمد و من به این واسطه رنج زیادی بردم.»
یک گوشه از رنجهایش را میگوید: «باید همسرم را میبردیم ابهر و دفن میکردیم. همین کار را هم کردیم. رسم و رسوم این بود که سه روز بمانیم و عزا بگیریم، اما من وظیفه دیگری هم داشتم. بلافاصله بعد از اینکه همسرم را دفن کردیم، برگشتم تهران. بچهها آن روز اردو داشتند. نمیتوانستم اجازه بدهم همه چیز خراب شود. ٣٠ بچه با مادرهایشان را بردیم باغ. شعر خواندند. با تمام غمی که در دلم بود برایشان کف زدم. بعد از اردو هم سریع برگشتم ابهر. من بین وظیفه و زندگی شخصی، وظیفه را انتخاب کردم و بعد برای جبران مسألهای که در زندگی شخصیام بود، به ابهر برگشتم و دوباره عزاداری کردم. همسر من هزاران کودک تربیت کرده بود، چندین کتاب نوشته بود، اما این اواخر حتی اسم خودش را هم به خاطر نمیآورد. این برای من خیلی سخت بود.»
دست از تلاش نمیکشم
قبلا خانم امام روزش را با مراقبت از همسرش که مبتلا به آلزایمر بود، شروع میکرد و بعد هم گرهاش میزد به بچههایی که یک ویژگی مشترک دارند؛ یتیم هستند و دستتنگ و زلزلهزده. اغلب روزهای او همراه با همکارانی که سن وسالشان نزدیک به خودش است، میگذرد. ناراحتی قلبی، زانوی شکسته، پا درد، کمر درد و مشکلات دیگر باعث نشده او از این همهسال تلاش دست بکشد. به قول خودش هر کس که سن و سالش را نداند، فکر میکند فوقش ٥٠سال داشته باشد. راست هم میگوید، انگار این همه سال تلاش و خدمت به خلق، تبدیل شده به زیبایی و از قلبش خزیده به چهرهاش.
«سال ١٣٠٤ به دنیا آمدم. خیلی چیزها در این دنیا دیدهام. خیلیها آمدند و رفتند. اما من به شما با اطمینان میگویم که فقط خوبی است که از آدمها به یادگار میماند. آن طور که سر انگشتی حساب میکند تا الان در موسسههایی که عضوی از آن بوده، بیش از سههزار کودک رشد و تربیت یافتهاند. اما خودم از تمام این دنیا یک دختر دارم که در جای دیگری از این کره خاکی زندگی میکند. او دو فرزند دارد. یکی از آنها خارج زندگی میکند، اما پسرش ایران است. نوه و نتیجهام اینجا زندگی میکنند و دلم به آنها خوش است.»
البته بدرالملوک خانم علاوه بر این یک دختر و سههزار کودکی که زیر پر و بالشان را گرفته، مادر چند نفر دیگر هم است: «من در دورههای مختلف زندگیام چند دختر را به فرزند خواندگی قبول کردم. آنها را به خانه خودم آوردم و بزرگشان کردم. چندسال قبل هم عروسی یکی از دخترهایم بود که برای خودش خانم دکتر است. هر وقت از این بچهها خبری به من میرسد زندگی برایم رنگ دیگری میشود. خیلیهایشان نزدیک من نیستند و گاهی به من سر میزنند، اما تماسهای تلفنیشان قطع نمیشود. این روزها که همسرم از دنیا رفته و تنها هستم، بعد از خیریه به خانه میروم، در اتاقم مینشینم، کتاب میخوانم و تلفن را کنار دستم میگذارم تا بتوانم با خیال آسوده با بچههایم صحبت کنم.»
دست در دست هم
شکل مددکاری غیررسمی خانم «امام» از همان جا آغاز شد. از همان جایی که تصمیم گرفت به بچههای کلاس درس خودش کمک کند. او یک روز تصمیم گرفت برای اینکه شکل کمکش به بچهها مستمر باشد، هر چیزی که داشت را بفروشد و یک آموزشگاه بسازد. نزدیک به چهار دهه از زندگیاش را به همین شکل گذراند و بعد که دوران بازنشستگیاش رسید راهی تهران شد.
«آمدن من به تهران برای استراحت نبود. من اصلا از آن شکل آدمهایی نیستم که بتوانم استراحت کنم. در تهران هم یک مجتمع رفاهی با کمک خیرین ساختم و به شکل جدیتری وارد کار مددکاری شدم. اوایل خودم در خانه سعی میکردم به بچهها کمک کنم و به آنهایی که سرپناهی برای زندگی ندارند، یک تکه جا بدهم. بعد که تعداد بچهها زیاد شد، قسمتی از خانهام را به آنها اختصاص دادم. رفته رفته آوازه این کار به گوش فامیل و همسایهها رسید. همه شروع کردند به کمک کردن. مجموعه ما از همان وقتها شکل گرفت و هر روز بزرگتر و به تعداد اعضایش اضافه شد.»
این زن همیشه مددکار، ٢٥سال قبل به توصیه پزشکش از تهران راهی کرج شد و کارهایش را با دایر کردن یک موسسه دیگر در کرج ادامه داد. البته او هر هفته یکشنبهها به تهران برمیگردد و به کارهایی که در خیریه تهران دارد رسیدگی میکند، بقیه روزها هم در کرج ساکن است. سهشنبهها هم در خانهاش تفسیر قرآن دارد. در خانه از صبح تا عصر باز است تا هر وقت هر کسی که خواست بتواند کنار او قرآن را تفسیر کند.
زلزله بم
موسسه خیریه خانم امام زمانی دایر شد که زلزله ناراحتکننده بم رخ داد. زلزلهای که به تمام ایران گرد غم پاشید: «من آن زمان کمکهای مردمی را به بم میبردم و پخش میکردم. زمانی که کارم تمام شد و به تهران برگشتم، با دیگر با دوستانی که در این سالها کنار من بودند، تصمیم گرفتیم موسسههای خیریه دایر کنیم تا بتوانیم در این مواقع بیش از پیش مثمرثمر باشیم.
تمام اعضای مجموعه، از آن سالها کنار هم هستیم و کار میکنیم. درحال حاضر تقریبا هشت شعبه در شهرهای بزرگ ایران داریم. زلزله بم ما را کنار یکدیگر جمع کرد و ما هم برای گرامیداشت این همراهی، درسال دو مرتبه بچههای زلزلهزده را دعوت میکنیم و در کرج میزبانشان هستیم.»
او درحال حاضر رئیس و جزو اعضای اصلی هیأتمدیره سه مرکز خیریه در تهران و کرج است و هر کدام از آنها در برخی از شهرهای ایران شعبه دارند. او میگوید: «از اعضای موسسه خیریه و عامالمنفعه دارالاکرام حضرت ابوالفضل العباس، سلوک پویا و مهر کوثر هستم که کار اصلیاش حمایت همهجانبه آموزشی، فرهنگی، بهداشتی و درمانی از دانشآموزان تحت پوششمان است.»
حواسمان به بچهها است
خانم امام میگوید همیشه سعی میکنند طوری به بچهها و خانوادهها کمک برسانند که آنها متوجه ماجرا نشوند و برای این کار دلیل خاص خودش را دارد: «خیلی وقتها دیدهایم که مادری دست فرزندش را میگیرد و به موسسه یا مرکزی میرود، آنجا مجبور میشود جلوی چشم بچه عجز و لابه کند تا چیزی در اختیارش قرار بدهند. این ماجرا ممکن است به روحیه بچهها، خصوصا آنهایی که در سنین نوجوانی هستند، ضربه جبران ناپذیری وارد کند. این کودکان یتیم، به اندازه کافی از نظر عاطفی به دلیل نداشتن پدر ضربه دیدهاند، نباید با این اشتباهات سهوی، زندگی را برایشان سختتر کنیم.»
حمایت مالی موسسههای خیریه خانم امام و همکارانش از مبالغ کم شروع شد، اما این روزها مبلغ بیشتر شده، هر چند هنوز هم به پای تورم و گرانی این روزها نمیرسد. «مبلغی که ما ماهیانه به حساب بچههای تحت سرپرستیمان واریز میکنیم، نفری ١٥٠هزار تومان است. هر سه ماه یک بار هم ٣٠٠هزار تومان برای خرید آذوقه به آنها میدهیم. میدانم رقمی نیست و خیلی کم است، اما این کاری است که درحال حاضر میتوانیم انجام دهیم.»
خانوادگی در فکر «مدد» بودیم
خیلی از رفتارهایی که در این زن ریشه دوانده، به خانوادهای برمیگردد که در آن رشد کرده است. مادربزرگش در گذشته طبابت میکرد و پدرش امام جماعت بود. اینها دست به دست هم داده بود تا همیشه در خانه بحث کمک کردن به دیگران مطرح باشد. خانم امام هم که آن زمان کم سن وسال بود، همیشه سعی میکرد در این کمکها به هر شکلی که ممکن است ورود پیدا کند.
«معلمی نتیجه همین شکل زندگی ما بود. در انتخاب شغل، چند حیطه کاری را مدنظر داشتم، اما درنهایت تصمیم گرفتم معلم شوم. به بچهها درس میدادم و اغلب روزهای زندگیام به این شکل پر میشد. چندسال بعد از معلمی هم ازدواج کردم. با مردی که همکارم بود و دغدغههای من را میفهمید. ما در قم زندگی میکردیم. جایی که آن زمان فقر کاملا در آن محسوس بود.»