bato-adv

ماجرای قهر داریوش اسدزاده و حمیده خیرآبادی

تاریخ انتشار: ۱۰:۳۰ - ۲۳ تير ۱۳۹۶
ماجرای قهر داریوش اسدزاده و حمیده خیرآبادی 
 
اوایل خردادماه بود که خبر بستری شدن داریوش اسد‌زاده از بازیگران پیشکسوت تئاتر، سینما و تلوزیون در بیمارستان منتشر شد. از اهالی هنر گرفته تا مردم کوچه و بازار نگران حالش بودند تا اینکه باخبر شدیم از بیمارستان مرخص شده و دوباره سلامتی‌اش را به دست آورده است. همین بهانه‌ای شد تا به خانه‌اش برویم و با او دیداری تازه کنیم.
 
به گزارش ایلنا، خانه‌ی داریوش اسدزاده در یکی از خیابان‌های منظریه است؛ خانه‌ای که وقتی قدم در آن می‌گذاری پرت می‌شوی به سال‌های دور، سال‌هایی که پای تلویزیون می‌نشستیم و ساعتی محو تماشای خانه‌ی سبز می‌شدیم. حالا سال‌ها از آن روزهای خوش می‌گذرد اما هنوز خاطره‌ی شیرین‌اش در ذهن‌مان به یادگار مانده است.
 
در و دیوار خانه داریوش اسدزاده پر از عکس‌هایی است که هرکدام‌شان یک دنیا خاطره دارند و گذر عمری پر از پیچ و تاب اسدزاده را نشان می‌دهد؛ عکس‌هایی که اگر بخواهد درباره‌ی هرکدام از آنها صحبت کند ساعت‌ها زمان سپری خواهد شد. اود خوش اخلاق است و با اینکه چند روزی است از بیمارستان مرخص شده اما با قامتی رعنا و چهره‌ای خندان از ما استقبال می‌کند. دور میز گردی که در وسط پذیرایی قرار دارد؛ می‌نشینیم. آغاز صحبت‌هایمان از آنجایی است که تینا شکیبایی بازیگر تئاتر و سینما هدیه‌ای را که برایش تهیه کرده به او می‌دهد؛ ماکت یک گرامافون قدیمی که وقتی اسدزاده به آن نگاه می‌کند لبخندی می‌زند و می‌گوید: 15 سال پیش بود که وقتی درحال قدم زدن در خیابان نوفل‌لوشاتو بودم در یک مغازه گرامافونی را دیدم که بسیار نو و سالم بود. همه‌ی متعلقاتش هم وجود داشت. دلم را برد و تصمیم گرفتم آن را خریداری کنم اما در آن زمان قمیت این دستگاه 20 میلیون تومان بود. به هرحال تصمیم گرفتم آن را بخرم اما روز بعد متوجه شدم آن را فروخته‌اند.
 
وقتی از حال و احوال این روزهایش می‌پرسیم می‌گوید: خدا را شکر خوب هستم اما هنوز توانایی‌ قبلم را به دست نیاورده‌ام. به همین خاطر وقتی چند کار به من پیشنهاد شد قبول نکردم و صبر کردم تا حال و روزم بهتر شود.
 
به بهانه‌ی اینکه این روزها سریال تلوزیونی «سمندون» درحال پخش است تصمیم گرفتیم دفتر خاطرات داریوش اسدزاده را با هم ورق بزنیم. او برایمان از سمندون می‌گوید، سریالی که این روزها دوباره پایش را به تلوزیون بازکرده است. او با همان صدای گرم و دلنشینش می‌گوید: «آن موقع بیشتر فکر و ذهنم درگیر تئاتر بود، آقای ناصر هاشمی ماجرای ساخت سریال سمندون را با من در میان گذاشت. هرچند اوایل زیاد مایل به این کار نبودم اما سرانجام وارد کار شدم و در نقش مقابل هنرمند محبوب کشورمان بانو حمیده خیرآبادی بازی کردم.
 
اسدزاده خاطرات زیادی با او دارد، خاطراتی که پس از گذشت سال‌ها هنوز در ذهنش به یادگار مانده. می‌گوید: یک روز سرصحنه‌ی فیلم‌برداری با مرحومه حمیده‌ خیرآبادی بودیم که در سکانسی سرش فریاد زدم. این ماجرا برای خانم خیرآبادی گران تمام شد و از اینکه سرش فریاد زده بودم ناراحت شد. من هم گفتم این لوکشین، این دوربین، همه مردانه است پس اگر فریادی هم زده شد نباید ناراحت شوید.
 
اسدزاده خنده‌ای می‌کند و ادامه می‌دهد: کار به جایی رسید که تا یک هفته من و خانم خیرآبادی با همدیگر حرف نمی‌زدیم اما به قدری به کارمان ایمان داشتیم و برایش ارزش قائل می‌شدیم که این قهرکردن‌مان در بازی‌ها تاثیری نداشت و کارمان را انجام می‌دادیم. یک هفته بعد وقتی خانم خیرآبادی از من خواست تا ناهاری را که آورده بود با هم بخوریم کدورتی هم که بین‌مان بود از بین رفت. به نظرم این حس و حال مخصوص آن روزها بود و شاید امروزه از این دست اخلاق حرفه‌ای و صمیمت‌ها در وادی هنر بازیگری کم‌تر دیده شود.
 
اسدزاده می‌گوید: قدیم‌ها فقط به خاطر عشق به کار بازیگری روی صحنه‌ی تئاتر می‌رفتم یا مقابل لنز دوربین قرار می‌گرفتیم، باور کنید هیچ وقت به دنبال کسب شهرت و یا کسب درآمد نبودیم. چه کارهایی بود که انجام دادیم اما پولی دریافت نکردیم و این فقط عشق بود که ما را در ادامه‌ی مسیر کمک کرد. متاسفانه این روزها این عشق‌ به کار را کم‌تر می‌بینم. خیلی‌ها از راه که می‌رسند و قدم در این راه می‌گذارند دوست دارند راه صدساله را یک ساله طی کنند اما این امکان‌پذیر نیست. حتی بعضی از آدم‌ها هستند برای اینکه چهره شوند پول می‌دهند و در مقابل دوربین قرار می‌گیرند اما هنر این افراد را جذب خودش نمی‌کند و بعد از گذشت مدتی به فراموشی سپرده خواهند شد. بین محبوب بودن و مشهور بودن فاصله‌ی زیادی است.
 
این پیشکسوت بازیگری هنر ادامه می‌دهد: کاش جوان‌های ما مطالعه‌ بیشتری داشته باشند، با خواندن، نه تنها علم بیشتری کسب می‌کنند بلکه می‌توانند خود را در موقعیت‌های مختلف قرار دهند و یک بازی خوب از خود به جای بگذارند. خود من حالا که دیگر مثل قدیم‌ها توان زیادی ندارم اما هنوز دست از مطالعه کردن برنداشته‌ام.
 
اسدزاده به کتابخانه‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: همه‌ی این کتاب‌ها را که فکر کنم چیزی بیش از هزار جلد می‌شود را خوانده‌ام. کتابی نوشته‌ام به نام تماشاخانه‌‌ی ایران که اتفاقا استقبال خوبی از آن شد. حالا این روزها مشغول نوشتن کتاب دیگری هستم.
 
شاید پررنگ‌ترین خاطرات اسدزاده از روزهایی باشد که درکنار خسرو شیکیبایی در «خانه‌ی سبز» نقش‌آفرینی می‌کرد. حرف از خانه‌ی سبز که می‌شود اسدزاده نفس عمیقی می‌کشد و یادی از مرحوم شکیبایی می‌کند و می‌گوید: من و خسرو با هم رفیق گرمابه‌ و گلستان بودیم. با اینکه چند سالی است که او برای همیشه ما را ترک کرده است اما هنوز یاد و خاطره‌اش برایم زنده است. عکس خسرو روی دیوار اتاق خوابم جا خوش کرده و هر روز و هرشب آن را می‌بینم.
 
او ادامه می‌دهد: خانه‌ی سبز یکی از آثاری است که مردم کوچه و بازار آن را دوست داشتند. این سریال تا حدی برای مردم جذاب بود که قرار شد ساختش را ادامه دهیم اما به خاطر برخی از مشکلات مالی که به وجود آمد من و چند بازیگر دیگر کار را ادامه ندادیم.
 
هرچند گفتگو با داریوش اسدزاده هیچ وقت خسته‌کننده نمی‌شود اما از آنجایی که هنوز به طور کامل سلامتی‌اش را به دست نیاورده است سخن را کوتاه می‌کنیم و درحالی که اسدزاده تا مقابل در بدرقه‌امان می‌کند از خانه‌اش خارج می‌شویم. بدون شک اسدزاده یکی از ماندگاترین چهره‌های ایران زمین است.
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv