bato-adv
کد خبر: ۲۹۰۹۷۵
عماد افروغ:

ما به سوی حقیقت حرکت می‌کنیم

عماد افروغ معتقد است که می‌توان از یک طرف به اجتناب‌ناپذیر بودن تاثیر پیش‌فرض‌ها در جریان فهم اعتقاد داشت و از طرفی معتقد بود که حقیقتی مستقل از فهم وجود دارد. وی بر آن است که ما مدام به سوی حقیقت در حرکت هستیم.

تاریخ انتشار: ۱۱:۵۵ - ۱۱ مهر ۱۳۹۵
عماد افروغ معتقد است که می‌توان از یک طرف به اجتناب‌ناپذیر بودن تاثیر پیش‌فرض‌ها در جریان فهم اعتقاد داشت و از طرفی معتقد بود که حقیقتی مستقل از فهم وجود دارد. وی بر آن است که ما مدام به سوی حقیقت در حرکت هستیم.

به گزارش ایکنا، عماد افروغ معتقد است که معرفت نسبت به امور متکثر است، اما حقیقت واحدی وجود دارد که باید به سوی آن رفت. وی تفسیر بدون پیش‌فرض را ممکن نمی‌داند و معتقد است تفسیر منفعلانه توهین به قرآن است. اما از سویی تکثر معرفتی غالبا به نوعی نسبیت می‌انجامد که در تفسیر قرآن نتایج خاصی به دنبال دارد.

در همین رابطه به گفت‌وگو با وی نشستیم تا از این نتایج و مبانی سخن بگوییم.

افروغ در گفت‌وگو با ایکنا، ابعاد نظرات خود در خصوص جایگاه فهم در جهان انسانی را تشریح می‌کند و می‌گوید هرمنوتیک حیث هستی‌شناختی ندارد. وی معتقد است خارج از جهان فهم انسانی واقعیاتی وجود دارد. از نظر افروغ هرچند نمی‌توان فهم بدون پیش‌فرض داشت، اما این به معنای فقدان حقیقت واحد نیست.

در پی مشروح این گفت‌وگو را می‌خوانید.

شما می‌گویید انسان موجودی است که صرفا فهم نیست و یا انسان فهم نیست. ما برخی از بحث‌ها را داریم که انسان در جامعه‌پذیری صاحب فهم می‌شود، اگر انسان را از فهم انسان عاری بدانیم اصلا انسانی باقی خواهد ماند؟ ارسطو معتقد بود که انسان حیوان ناطق است و در این جا نطق معنایی عام‌تر و به معنای فهم بوده است. آیا ما می‌توانیم اساسا فهم که حیث هستی‌شناختی دارد را از انسان بگیریم آیا در این صورت انسانی خواهیم داشت؟

همه بحث من همین است، وقتی می‌گویید فهم حیث هستی‌شناسی دارد، مشکل دارم و الا کسی نفی نمی‌کند که انسان می‌تواند بفهمد. انسان توان فهم و شناخت دارد، اما بحث این است که آیا فهم مساوی هستی است؟ وقتی فهم مساوی هستی شد، یعنی هستی خارج از انسان موجودیتی ندارد و می‌شود دازاین یا انسان در جهان، نه جهان مستقلی از انسان. فهم واقع‌گرا و حتی واقعیت از بین می‌رود، کانّه انسان‌محور هستی است و فهم او محور هستی است. بنده می‌خواهم بگویم انسان، چه باشد و چه نباشد، چه بفهمد، چه نفهمد، جهان هست و معلول فهم من نیست و جهان با انسان در هم تنیده نیست. انسان تلاش می‌کند جهان را فهم کند و کسی نمی‌گوید انسان با فهم گره نخورده است اما قابلیت انسان تنها فهم و تفسیر نیست، تبیین هم هست. در تببین بحث علیت و ساز و کارهای درونی مطرح است. سخن از جهان است و دیگر من نیستم و من از سازوکار علّی جهان سخن می‌گویم. ما در جامعه هم می‌توانیم این مسئله را مطرح کنیم هر چند پیچیده‌تر خواهد بود. جامعه یک واقعیت پیچیده خارج از انسان‌هاست که با هرمنوتیک پیچیده‌تری گره می‌خورد، اما صرفا بحث هرمنوتیک نیست. وقتی بنده می‌گویم رابطه موجری و مستاجری، این به فهم من ربط ندارد. این یک ساختار عینی است و به فهم من ربط ندارد. اگر به فهم هم ربط پیدا کند، تشفی خاطر خواهد بود کانّه، تابع آرزوهای من است. در حالی که این طور نیست و مستاجر در پایان ماه باید کرایه بپردازد. این ارتباط، یک عینیت است. همه بحث ما این است. این ارتباط  با فهم ما گره خورده است و ما باید فهمی از موجر و مستاجر داشته باشیم، اما رابطه، ربطی به ما ندارد. درست است که به نحوی به عاملیت و عمل انسان ربط دارد، اما جهان تابع ذهنیت من و شما نیست، بلکه تابع عمل ساختار یافته است. جایی که خارجیت وجود دارد، فهم به معنای مساوی بودنش با هستی وجود ندارد. بنابراین وقتی خارجیت و تبیین نباشد، نسبیت در داوری پیش می‌آید. با اعتقاد به خارجیت و تبیین نمی‌توان به نسبیت‌گرایی در مقام داوری معتقد بود، زیرا بحث علیت پیش می‌آید.

پس تصریح کنم که به فهم اعتقاد دارم و انسان می‌تواند بفهمد و باید هم بفهمد، اما نباید این فهم صرفا به معنای understanding باشد، می‌تواند به معنای توصیف و تبیین هم باشد و اگر مراد شما این معنای عام از تفسیر است، من مشکلی ندارم اما اگر فهم تنها به معنای هرمنوتیک و تفسیر باشد، مخالف خواهم بود.

فکر کنم ارسطو ناظر بر فهم به معنای عام است و ساختارهای عینی هم نوعی انسانیت را منعکس می‌کند، هگل معتقد بود که انسان در مواد مصرفی خودش هم تغییر داده و دخالت می‌کند و هر چیزی به انسان ارتباط پیدا می‌کند، انسان سعی دارد آن را انسانی کند. انسان می‌خواهد ذهنیت تاریخی و انسانی را بر جهان اعمال کند...

این جا بحث ظریفی وجود دارد. گاهی شما به عقل‌تان به عنوان قوه کشف نگاه می‌کنید که تا حدودی منشأ پاسخ  هم هست و گاهی به عنوان منشاء صدور حقیقت و عینیت نگاه می‌کنید. من با این دومی موافق نیستم این نگاه افلاطونی و هگلی است که می‌گوید ایده‌ای هست و انتشار یافته و واقعیت خود را می‌سازد. این جور نیست واقعیت هست و نیاز نیست ساخته شود. از نظر هگل ایده در طول تاریخ از طریق پروسه دیالکتیک واقعیات را شکل می‌دهد. این واقعیت، وافعیت فعلیت یافته است و به معنای تک ساحتی هستی‌شناختی است و دوم این که ایده است. این را من نمی‌توانم بپذیرم و این یعنی ماده‌ای وجود ندارد. وجودی وجود ندارد و باید ذهن و ایده‌ای باشد تا وجود را ایجاد کند. عالم هست و لایه لایه هم هست و تنها  یک لایه‌اش لایه فعلیت یافته است، تسری این لایه به تمام لایه‌ها به معنای غفلت از مفهوم فرافعلیت است. این وضعیت عدم نیست، ذهنیت و ایده هم نیست، ناوجود است که تا حدودی به قوه ارسطوئی نزدیک می‌شود. این غیابی است که به این فعلیت‌ها خط و ربط می‌دهد و در طول تاریخ، فعلیت‌ها را یکی پس از دیگری شکل می‌دهد تا نهایتاً به کمال خود برسد و این برمی‌گردد به نوعی تفکر دیالکتیک که البته متفاوت با دیالکتیک هگل است. هگل معتقد است که دیالکتیک سه رکن دارد، یکی این همانی یا یگانگی بین هستی و معرفت است، دیگری نفی و نهایتاً بحث کلیت است که به دولت ختم می‌شود و قاعده « آنچه ایده آل است بالفعل است و بر عکس». اما در دیالکتیک مورد نظر بنده به تأسی از روی بسکار، ما در اینجا چهار وجه داریم.

شروع ما از یک عدم یگانگی بین هستی و معرفت است، بر خلاف هگل، ثانیاً بعد چهارمی داریم که به عمل دگرگون‌ساز و نه به دولت باز می‌گردد. به عمل رهایی‌بخش ختم می‌شود و انسان می‌آید و خود را از ساختارها نجات می‌دهد و این آزادگی و رهایی انسان است که غایت است و نه دولت. پس می‌خواهم بگویم، حتی اگر این «نطق» را به اندیشیدن احاله بدهیم، دقت کنیم که این اندیشیدن یک ابزار است و قرار نیست اندیشیدن ما ماده‌ای را خلق کند. ماده هست و این ماده صرفاً به حس ما تقلیل پیدا نمی‌کند. پیش‌تر گفته می‌شد مادیون حسیون هستند، این درست نیست. ماده لایه‌ای دارد که دیده نمی‌شود و غیاب است و کسانی که با این دیده سراغ ماده رفتند که غیاب است، نهایتا به خدا رسیدند. ماتریالیست‌ها به این نتیجه رسیده‌اند که ماده سرشار از امکان است و این امکان نیازمند یک وجود مطلق و شرط بلاشرط است. این بود که بسیاری از ماتریالیست‌ها اواخر عمرشان بر اساس همین استدلال به خدا رسیدند. این افراد از سطح انضمامی و مادی شروع کردند و به خدا رسیده  و خالقیت خدا را هم در این جا می‌شود مطرح کرد. خداوند وجود متشخصی است که مطلق است، شرط بلاشرط است که خلق کرده و حفظ می‌کند. اگر گفته شود ایده خداست مشکل حل می‌شود. اگر ایده را غیر خدا بگیریم، مشکلات بسیاری ایجاد می‌شود و توجهی به ضرورت و تغییر نخواهد بود. توجه به غیاب در ماده مطرح نخواهد شد. هگل تا حدودی به بحث نفی توجه کرد، اما بحث‌هایش بیشتر ناظر بر تک ساحتی هستی‌شناختی بود و توجه به دو یا چند ساحتی بودن هستی نداشت.

شما از طرفی می‌گویید مفری از پیش‌فرض‌ها وجود ندارد و از طرفی می‌گویید حقیقت متن نباید در بند پیش‌فرض‌ها بماند و ما حقیقت معینی در خود متن داریم، آیا این دو تعارض ندارند؟

تعارضی وجود ندارد. من سوالی مطرح کردم که هر عالِمی باید به آن پاسخ دهد. هر عالمی که در آزمایشگاه فعالیت می‌کند به دنبال چیست؟ چه چیزی را مفروض گرفته است؟ هر عالمی حقیقتی را مفروض گرفته است. این که جهانی مستقل از من وجود دارد که من می‌خواهم به آن برسم و در پس تلاش علمی او هم این فرض نهفته است. اما این حقیقت آن چنان که در جهان خارج هست در وجود تو نیست و تو باید بگردی تا بهترین انگاره و معرفت را برای آن پیدا کنی، این نیازمند تلاش است. فرد تور می‌اندازد تا به حقیقت برسد، این تور یعنی پیش فرض‌های تو. پارادایم، نظریه، روش و تکنیک همه پیش‌فرض هستند. انسان این قدرت را دارد که پیش‌فرض‌های خود را مجسم و مونیتور کند و اسیر پیش‌فرض‌ها نباشد. این اختلاف من با گادامر است. او تاریخی‌گرایانه نگاه می‌کند که فرد مفری ندارد و تاریخ بخشی از انسان است، اما من می‌گویم انسان تابع تاریخ نیست و این منافاتی با تاریخی بودن انسان ندارد، بین تاریخی‌گرایی و تاریخییّت تفاوتی وجود دارد، اولی بیانگر یک جبر تاریخی است و دومی پرده از یک حرکت فرایندی و دیالکتیک بر می‌دارد. اگر انسان تابع تاریخ بود، زمان و مکان بر انسان تفوق داشت، حال آنکه تاریخ مولود انسان است. من انسان را به رغم آنکه شما شک کردید، بزرگ گرفته‌ام و معتقدم انسان این قدر قابلیت دارد که می‌تواند خود را مونیتور کند، می‌تواند پیش‌فرض‌های خود را مقابل خود بگذارد، اما این بدان معنا نیست که می‌تواند عاری از پیش‌فرض باشد. حتی زمانی هم که خود را مونیتور می‌کند عاری از پیش‌فرض نیست.

انسان هیچ وقت خالی نیست، بلکه دارای فطرت و حقایق وجودی است. تمایلات، احکام عقلی اخلاقی و حکم وجودی اخلاقی با انسان هست. باور به وجود اجتناب‌ناپذیر پیش‎فرض‌ها به این معنا نیست که حقیقتی وجود ندارد و یا حقیت تابع پنداشته‌های شماست و یا معرفت برساخته ذهن است و یا بگوئیم جهان همان جهان تجربی است، همه نادرست هستند. جهان، جهان تجربی نیست و ممکن است جهان، تجربه نشود و به تجربه نیاید که در این صورت دلیل بر عدمش نخواهد بود. قرار نیست جهان به مشاهده من از عالم تقلیل پیدا بکند. ممکن است من آن را مشاهده نکنم، من قابلیت‌های درونی این میکروفون را مشاهده نمی‌کنم، اما آیا می‌توانم بگویم چنین قابلیت‌هایی وجود ندارد؟ پس جهان صرفا امر تجربی نیست و ما نه تجربه‌گرایی را می‌پذیریم که بگوییم جهان ما صرفا جهان تجربی است و نه ایده آلیست هستیم که بگوییم جهان برخاسته ذهن ماست. جهان خارج از من هم هست لایه لایه هم هست، لایه‌ای به فعلیت رسیده و من می‌توانم ببینم و لایه‌ و یا لایه‌هایی هم وجود دارد که دیده نمی‌شود و این دلیل بر نبودنش نیست و من باید تلاش کنم به آن لایه‌ای که دیده‌ نمی‌شود، برسم.

اما چطور می‌توانم به این لایه برسم، هرچند من درک مطابق با واقع نخواهم داشت، اما می‌توانم از سازوکارهای‌ بدیل استفاده بکنم، مانند کفایت عملی. من فرضیه‌هایی را به موضوع  و درباره موضوع نسبت می‌دهم، بهترین فرضیه‌ هم آن است که رابطه درونی را شکار بکند، ویژگی و یا صفت ذاتی پدیده را بازگو کند. بعد به ارزیابی کفایت عملی تئوری‌هایم می‌پردازم. باید بدانیم که علم یک عمل است، یک عمل اجتماعی است. دانشمند در آزمایشگاه با عمل آزمایش به بررسی فرضیات خود می‌پردازد. لذا می‌گویند علم یک عمل اجتماعی است.ابتنای فهم بر پیش‌فرض‌ به معنای فقدان حقیقت نیست/ ما به سوی حقیقت حرکت می‌کنیم

آیا اینجا شما به پراگماتیسم نزدیک نمی‌شوید؟

 یافتن رابطه درونی با پراگماتیسم متفاوت است و وقتی صفتی درونی را بیان می‌کند، باید در هر شرایطی صادق باشد. پراگماتیسم اساسا به صفت درونی اعتقادی ندارد. ممکن است اشتراکاتی بین این بحث و پراگماتیسم باشد، اما پراگماتیسم یا در کل ابزارگرایی دغدغه مبانی و اخذ نتیجه در شرایط مختلف را ندارد. کفایت عملی ویژگی نظریه است و نه موضوع آن. فی المثل اگر یک نفر بگوید آب فروبرنده است و نفر دیگر بگوید فروبرنده نیست، در این صورت باید امتحان کرد. اگر آب فرو برد معلوم می‌شود که فروبرنده است. اما به هرحال با کشف مکانیزم فروبرندگی آب در صورتی صفت ذاتی مورد نظر ما درست است که همه جا در صورت فقدان مانع جواب بدهد. تفاوت این منطق با ابزارگرایی و حتی با رئالیسم تجربی در باور به ضرورت در این نگاه برای پدیده‌هاست که علیت هم به آن بر می گردد.

دقت کنید مفاهیمی که برای شناخت واقع اتخاذ می‌شود، صرفا مفاهیم بیانگر و بازنمای واقعیت نیستند. مفاهیمی هستند که ما به فایده‌شان کار داریم و باید به چگونگی و ساختن توجه کنیم و علم یک معرفت صرفاً حکایت‌گر نیست، بلکه یک معرفت ناظر بر چگونگی و ساختن است. جامعه‌ای که می‌آید و علم خود را صرفاً با زبان حکایت‌گری پیش می‌برد و هیچ توجهی به ساختن، تولید کردن و کارایی و رفع نیاز معرفت ندارد، هیچ نمی‌ارزد. این‌جا بحث‌های فلسفی‌تری مطرح می‌شود که علم چیست، صرفاً زبان حکایت‌گری دارد؟ و یا نه ضمن تلاش برای رسیدن به حکایت‌گری، چگونگی را هم مطرح می‌کند و عملا این زبان چگونگی است که به درد می‌خورد.

می‌توانیم بگوییم که ما پیش به سوی حقیقت می‌رویم و در راه حقیقت هستیم؟

بله، حتی اگر به آن رسیده باشیم نمی‌توانیم بفهمیم که رسیده‌ایم، اما به یک اجماع و اقناعی می‌رسیم که انگار رسیده‌ایم مگر اینکه خلافش پیش بیاید. به این جا می‌رسیم و اقناعی درونی پیدا می‌کنیم، اما حسب فرمولی که بنده عرض کردم هیچگاه نمی‌توانیم بگوییم که به حقیقت رسیده‌ایم.

گفت‌وگو از میثم قهوه‌چیان
bato-adv
مجله خواندنی ها