دختر 22ساله تمام خشمش را در گلو فرياد کرده بود، دستانش مي لرزيد و از يادآوري آنچه بر او گذشته بود وحشت داشت، در حالي که اشک هايش سرازير شده بود، با ديدن «گرگ هاي زرد» فرياد کشيد، حيوان هاي کثيف مرا مي شناسيد، من همان دختري هستم که شما را به همه مقدسات قسم مي دادم که رهايم کنيد، روزگارم را تباه نکنيد، اما تنها با مشت و لگد پاسخم را مي داديد.