bato-adv

"25هزار نگاتیو از تصاویر جنگ در حال نابودی است"

45 هزار رزمنده ايراني در طول جنگ هشت ساله توسط عراق به اسارت گرفته شدند. بيش از 20 هزار نفر در اردوگاه‌هايي كه صليب سرخ و دولت ايران هيچ نام و نشاني از آنها نداشتند و كمتر از 20 هزار نفر در اردوگاه‌هاي رسمي. روز 26 مرداد 1369، دوربين‌هاي 50 عكاس ايراني، فقط توالي قدم‌هاي خسته مرداني را ثبت كرد كه در اردوگاه‌هاي رسمي اقامت داشتند.
تاریخ انتشار: ۰۷:۵۴ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۳
45 هزار رزمنده ايراني در طول جنگ هشت ساله توسط عراق به اسارت گرفته شدند. بيش از 20 هزار نفر در اردوگاه‌هايي كه صليب سرخ و دولت ايران هيچ نام و نشاني از آنها نداشتند و كمتر از 20 هزار نفر در اردوگاه‌هاي رسمي. روز 26 مرداد 1369، دوربين‌هاي 50 عكاس ايراني، فقط توالي قدم‌هاي خسته مرداني را ثبت كرد كه در اردوگاه‌هاي رسمي اقامت داشتند.

عكاساني كه گردش عقربه‌هاي ساعت بر ثانيه‌ها و دقيقه‌هاي 26 مرداد را به تصاويري كه هشت سال شاهد بي‌واسطه آنها بودند گره مي‌زدند تا يك لحظه ناب از بين آمد و رفت‌هاي زمان، نقطه پاياني بشود بر جنگ مرگ. اسراي زنداني در اردوگاه‌هاي بي‌نام و پنهان عراق، بعدها به نام «مفقودين» شناخته مي‌شدند و آن تعدادي كه در سكوت و بي‌خبر برگشتند، هيچگاه نقطه تمركز هيچ دوربيني نشدند. اگر كلمات به تصوير الصاق مي‌شد، اگر كلمات مي‌توانست همراه با تحرك و توقف زمان حرف بزند، اگر چنين امكاني ممكن بود، شايد اين صفحه خيس بود از اشك‌هاي علي فريدوني وقتي يادهايش از خاطره جان‌هاي جواني كه براي دفاع از وطن رفتند را مرور مي‌كرد.

شايد اين گفت‌وگو در صفحه‌يي مي‌نشست با پس‌زمينه‌يي به رنگ سرخ. رنگ گرفته از خشم ساسان مويدي كه نمي‌خواست مرگ را باور كند. مرگ كودك قرباني جنگ را كه زير آوار تهاجم، نفس‌هايش تمام شده بود. اين گفت‌وگو، مرور خلاصه‌يي است بر آنچه دو عكاس جنگ، علي فريدوني و ساسان مويدي، دو تن از 50 تن، هشت سال، از پشت ويزور دوربين‌هايشان شاهد بودند. شاهدان بي‌واسطه‌يي كه امروز مانند باقي آن 48 نفر و مانند همه آنها كه 8 سال جنگ، كتابي است درباره خود گذشتن‌هايشان، فراموش شده‌اند در غبار بايگاني تاريخ. تصاوير فريدوني و مويدي و باقي عكاسان جنگ از ايران سال‌هاي 59 تا 69، نقطه پاياني است بر حماسه داوطلب شدن شجاعت هزاران مرد ايراني.

26 مرداد و سالگرد بازگشت اسراي ايراني يك لحظه تاريخي است بعد از پايان جنگ هشت‌ساله و شما به عنوان عكاسان جنگ، وظيفه‌يي متفاوت از رزمنده‌ها و حتي خبرنگاران داشتيد. اينكه با عكس‌هايتان، با ثبت اين لحظه، مهر دوباره‌يي بر تلاش هشت‌ساله رزمندگان بزنيد. 26 مرداد سال 69 شاهد چه تصاويري بوديد؟ هماهنگي حضور عكاسان جنگ براي ورود اسراي ايراني چطور صورت گرفت؟
مويدي : من عكاس سروش بودم. از قبل هماهنگي‌ها انجام شده بود. 25 مرداد را در مرز خسروي در يك مسجد گذرانديم فرداي آن روز، زيباترين اتفاق بعد از هشت سال جنگ بود. براي همه ما قشنگ بود كه اسرا برمي‌گردند. همه نگران بوديم كه فردا چطور بايد كار كنيم. هر عكاسي دوست داشت عكس بهتري داشته باشد. صبح رفتيم منظريه عراق.

ما را تقسيم كردند و در گروه‌هاي چهار نفره از مرز رد مي‌شديم. حدود 50 عكاس بوديم. وقتي وارد منظريه عراق شديم، مامور صليب سرخ از قيافه‌ام خوشش نيامد و گفت تو نبايد بروي. علي كاوه دوربينش را زمين گذاشت و گفت هيچ كس نبايد برود. اسرا داخل چادر صليب سرخ بودند. وارد چادر شديم. وقتي فهميدند ايراني هستيم شروع كردند به بوسيدن ما. گريه مي‌كردند. بايد آنجا مي‌بوديد. بايد از نزديك مي‌ديديد. خيلي خوب بودند. خيلي ساعت‌هاي زيبايي بود. عشقي در صورت‌شان بود كه هيچ‌وقت در چهره اسراي عراقي نديديم. شاد بودند و در صورت‌شان، در آن چهره‌هاي ويران، مي‌توانستي شادي را ببيني. اسراي عراقي اين‌طور نبودند. شاد نبودند. بچه‌هاي ما در عراق واقعا اسير بودند.

 آن روز مرز سياه شده بود از آدم. آدم‌هايي كه آمده بودند ببينند بازگشت آزاده‌ها واقعيت دارد يا نه. چون پيش از اين، يك بار هم تبادل اسراي مجروح انجام شده بود. آدم‌هاي مجروح كه براي عكاسي از آنها هم رفته بوديم و خيلي‌خيلي بد بود. روز 26 مرداد، بعد از تبادل، با بچه‌هاي ايراني برگشتيم به شهرها. برگشتم تهران. با بچه‌ها مي‌رفتم خانه‌هايشان. يك آزاده كه به محل وارد مي‌شد جشن مي‌گرفتند. تير هوايي در مي‌كردند. يادم هست در مصاحبه‌يي گفتم كه آن روزها، تنها روزهايي بود كه صداي تير و شليك براي همه قشنگ بود. وقتي آمديم جواديه تهران و اسرا را به خانواده‌هاشان تحويل دادند، از ساعت شش بعد از ظهر تا 9 صبح فردا محله 10 متري جواديه جشن و چراغاني بود و همه شادي مي‌كردند. حتي خانواده‌يي كه بچه‌اش شهيد شده بود، حتي خانواده‌يي كه بچه‌اش مفقود شده بود، همه در آن جشن شركت كردند. روزهاي خوبي بود. بهترين روزهاي جنگ بود.

فريدوني: من عكاس ايرنا بودم و بيش از 30 ماه سابقه حضور در جبهه داشتم و در بيش از 20 عمليات عكاسي كردم. در تمام سال‌هاي جنگ ما لحظه‌شماري مي‌كرديم كه اين بچه‌هايي كه از آنها عكاسي كرديم و اسير شدند كي برمي‌گردند. براي ما خيلي سخت بود. چون در جبهه‌ها، در سنگرها با اين بچه‌ها زندگي كرده بوديم. با هم غذا خورده بوديم. بعد آنها اسير مي‌شدند و ما مي‌مانديم. در اين سال‌ها به آنها چه گذشته بود؟ همان‌طور كه ساسان گفت، هماهنگي‌ها از روز 24 مرداد با ستاد تبليغات جنگ انجام شده بود. ايرنا سه يا چهار تيم عكس و خبر اعزام كرد كه در همان ساعت‌هاي پيش از بازگشت آزادگان هم لحظه‌هاي بسيار ماندگاري را ثبت كرديم. مردم روستاها و شهرها جمع شده بودند و ارتشي‌ها و سپاهي‌ها با عشق غير‌قابل توصيفي پلاكاردهاي استقبال را مي‌نوشتند. تمام شهرها گلباران شده بود.

روز 26 مرداد، ساعت‌ها انتظار كشيديم تا اجازه ورود به مرز عراق را بدهند. آزاده‌ها آن طرف مرز بودند و ما اين‌طرف مرز. تپش قلب گرفته بوديم. از دور براي همديگر دست تكان مي‌داديم. بالاخره مجوز صادر شد و وارد خاك عراق شديم. عراقي‌ها با اسلحه‌هاي بر دوش مراقب بودند. آزاده‌ها توي چادر بودند و يك خانم و يك آقا از نيروهاي صليب سرخ بچه‌ها را از روي فهرست به اسم صدا مي‌زدند و معاينه مي‌كردند. هنوز اضطراب داشتيم. بچه‌ها مي‌ترسيدند كه نكند عراقي‌ها مانع بازگشت‌شان شوند. از مرز كه رد شدند واقعا ديگر نمي‌دانستيم بايد چه كار كنيم. انگار دنيا را بهشان داده بودند. باورشان نمي‌شد كه وارد خاك ايران شده‌اند. تيمم مي‌كردند، سجده مي‌كردند و نماز مي‌خواندند. نوازندگان گروه سرود مارش نظامي مي‌زدند و اشك شادي مي‌ريختند. همه گريه مي‌كردند. سربازهايي كه براي استقبال آمده بودند. روستايي‌ها، شهري‌ها. نمي‌دانستم بايد عكس بگيرم يا مراقب اشك‌هايم باشم.

وظيفه‌ام را فراموش كرده بودم و آزاده‌ها را بغل مي‌كردم و مي‌بوسيدم و اشك مي‌ريختم. واقعا غير قابل ثبت بود. بسياري از اين تصاوير از دست ما در رفت. دوربين‌هاي ما آن روز از ثبت بسياري از تصاوير عاجز ماند. يادم هست خانمي را كه ساعت‌ها در انتظار همسرش بود. تا او را از دور ديد فقط فرياد زد كه خودش است و بيهوش شد. در مسير بازگشت، جاده‌ها پر شده بود از مردمي كه با ساز و دهل آمده و به استقبال بازگشت آزاده‌ها ايستاده بودند. وارد شهرها شديم. يك آزاده كه مي‌آمد مادرها دوره‌اش مي‌كردند و عكس پسرشان را به دست گرفته بودند كه پسر من را نديدي؟ پسر من را نديدي؟ همان روز اول آمدند تهران. آمدند مرقد امام و خودشان را سينه‌خيز تا ضريح كشاندند و اشك مي‌ريختند كه چرا نبودند امام‌شان را بدرقه كنند. جنگ تلخ است. جنگ واقعا تلخ است. به خصوص جنگ ما كه با تمام جنگ‌هاي دنيا فرق داشت. جنگ ما يك جنگ اعتقادي بود.

تمام قشرهاي مردم حضور داشتند و چپ و راست و ترك و فارس و گيلاني مفهوم نداشت. من آن موقع 21‌ساله و متاهل و پدر دو فرزند بودم. با تمام وجودم براي عكاسي مي‌رفتم. تمام عكاسان جنگ اين‌طور بودند. تمام بچه‌ها، تمام عكاسان جنگ، داوطلب مي‌رفتند. هيچ كدام از ما حكم ماموريت نگرفتيم.

در چهره آزادگان چه ديديد از سال‌هاي اسارت؟ چيزي كه هم متاثرتان كرده باشد و هم شما را وادارد كه با عكس‌هايتان به بقيه اعلام كنيد كه اين جنگ بوده كه اين بلا را بر سر اين آدم‌ها آورده؟

مويدي: عكس‌ها را كه ببيني درد در چهره‌هايشان داد مي‌زند. توي چهره‌شان درد بود، سختي بود. بهشان نمي‌خورد ايراني باشند. رنگ پوست ايراني‌ها فرق دارد. همه‌شان سياه بودند اما در همين ويراني‌شان، شاد بودند. گروهي از اسرا در همان اسارت تصوير امام را نقاشي كرده بودند كه جلوي دوربين‌ها گرفتند. چطور اين تصوير را نقاشي كرده بودند؟ چطور اين‌همه سال آن را مخفي كرده بودند.؟ وقتي به شهرها رسيديم خيلي دردناك بود. مادرهايي كه بچه‌هايشان مفقود بودند و اسم‌شان در ليست صليب سرخ نبود، عكس بچه‌هايشان را به دست گرفته بودند و دنبال بچه‌هايشان مي‌گشتند. ما هيچ‌وقت براي منطقه حكم ماموريت نمي‌گرفتيم. هيچ‌وقت براي منطقه حق ماموريت نمي‌گرفتيم. اصلا پيگيرش نبوديم. من عكاس صدا و سيما بودم.

 اگر خبرگزاري عازم منطقه بود مي‌رفتم. با بچه‌هاي ستاد تبليغات جنگ مي‌رفتم. وقتي راهي حلبچه شدم اداره اصلا خبر نداشت. يادم هست كه آن روز، 26 مرداد، همراه يكي از آزاده‌ها شدم كه مي‌رفت خانه. من بودم و يك فيلمبردار تلويزيون. وقتي رسيديم محله سبلان، يكي من را كشيد توي يكي از خانه‌ها. آزاده هم وارد خانه شد. اسم اين آزاده در فهرست صليب سرخ نبود. اسمش را با آنهايي نوشته بودند كه در اردوگاه عراق شكنجه و شهيد شده بودند. آزاده را به مادر و خواهر و همسرش تحويل دادند. من ماندم و آن فيلمبردار و يكي از زيباترين لحظه‌هاي زندگي‌ام را ثبت كردم. اين سه زن سرتاپاي اين اسير را مي‌بوسيدند. هرچه بگويم كم گفتم. بايد عكس را ببيني.

روز 26 مرداد، عكاسان جنگ فقط اسرايي را ديدند كه اسم‌شان در اردوگاه‌هاي علني صليب سرخ ثبت شده بود اما هيچ‌وقت اسراي مفقود را نديديد و مراسمي هم براي بازگشت آنها برگزار نشد.

فريدوني: در تمام جنگ‌ها همين است. اسرايي كه در آن اردوگاه‌ها شكنجه و شهيد شدند حتي مزارشان هم مشخص نيست.

شما در مناطق جنگي، در عمليات هم حضور داشتيد. از مناطق مسكوني درگير جنگ عكاسي كرديد. اگر بخواهيد روز 26 مرداد 69 را به هشت‌سال جنگ گره بزنيد چه وجوه مشتركي پيدا مي‌كنيد؟

فريدوني: عكاسان جنگ علاقه‌مندي‌هاي خودشان را داشتند. يك عكاس، بيشتر علاقه‌مند به مناطق جنگي بود و ديگري، بيشتر راهي مناطق مسكوني مي‌شد. ما كه عكاس ايرنا بوديم بعد از صداي آژير از پشت بام ساختمان خبرگزاري مي‌ديديم كه كدام نقطه تهران بمب و موشك خورده يا از طريق گروه مردمي يا نيروهاي هلال احمر مطلع مي‌شديم و گروه، بلافاصله اعزام مي‌شد. حضور در منطقه بمباران شده بسيار دلخراش و وحشتناك بود. نمي‌دانستي عكاسي كني يا خودت را جاي آن خانواده قرار بدهي. وقتي خزانه بخارايي را بمباران كردند من اعزام شدم. آن زمان، دبير عكس ايرنا سيف‌الله صمديان بود. بعد از 48 ساعت اطلاع دادند كه يك خانواده زير آوار مانده و من براي بار دوم به محله خزانه رفتم. تيرهاي چوبي سقف مانع از مرگ خانواده شده بود. تمام اعضاي خانواده را نجات داده بودند اما من كنجكاو بودم و انگار حسم به من مي‌گفت كه قرار است از زير آوارها يك نفر زنده بيرون بيايد. با آن دوربين‌هاي شش در شش سنگين، در آن آوار و خاك، دنبال امدادگرها مي‌رفتم كه يك سوژه خاص پيدا كنم. يكي از امدادگرها فرياد زد كه اينجا صدايي هست و سراغ همان نقطه رفتيم و مردم شروع كردند به كنار زدن خاك و آوار و زني را زنده بيرون آوردند.

 بعد از اينكه دو يا سه فريم از اين زن كه لباس راحتي به تن داشت عكس گرفتم، پسرش چند پاره آجر به سمتم پرتاب كرد كه من دور زدم چون حيف بود كه اين سوژه را از دست بدهم و شش يا هفت فريم ديگر هم عكاسي كردم و 12 فريم عكس، روايت كنار زدن خاك و نجات زن و حمل او با برانكارد است كه صمديان هم براي اين مجموعه عكس، اين توضيح را نوشت: او هنوز زنده است.

مويدي: در طول 50 روز عكاسي از تهران، از 100 كودك زير آوار عكاسي كردم. از كودك نوزاد تا چهارساله. هيچ‌وقت در جنگ زيبايي نمي‌بيني. حتي در پيروزي‌ها. غزه را مي‌بيني؟ ايران هشت سال همين وضع را داشت.

بدترين صحنه‌يي كه شاهد بوديد؟

مويدي: يك بچه‌يي را از زير آوار درآورديم. گفتم زنده است. بچه را آوردند پيش امدادگر. گفت اين مرده. گفتم نه، زنده است. امدادگر بچه را گرفت. مي‌زد پشت بچه و مي‌گفت اين مرده. گفتم خاك دهانش را خالي كن. گفت اين مرده. گفتم مردك اين زنده است. زد توي سينه‌ام و گفت اين را ببريد. اين احساساتي شده. زدم زير گريه. به سن همان بچه، خودم بچه داشتم. بچه خودم را مي‌ديدم جاي آن بچه. شب هم خوابش را ديدم... قرار شد حرف شيريني بزنيم. حرف تلخي نزنيم...

فريدوني: دو روز را با يك آرپي جي زن سپري كرده‌يي و او كه در حال تبادل آتش سبك است، از تو درخواست مي‌كند كه موقع شليك آر پي جي، از او عكس بگيري. آر پي جي زن مي‌رود پشت خاكريز مي‌ايستد و شليك مي‌كند و دومي را مسلح مي‌كند كه بزند و عراقي از آن طرف با سيمينوف مي‌زند توي قلب آرپي جي زن. جلوي چشم ويزور تو و او مي‌افتد روي زمين و دهانش را مثل گنجشك، چندين بار باز و بسته مي‌كند. بدون خونريزي. شوكه مي‌شود و شهيد مي‌شود. اينها غير قابل توصيف است. عكاسان جنگ خيلي زجر كشيدند. واقعا از جان‌شان مايه گذاشتند. مي‌توانستند مثل بقيه عكاس‌ها نروند.

مگر نرفتند؟
فريدوني: خيلي‌ها نرفتند. خيلي از عكاسان ايرنا اواسط جنگ، آن زماني كه حملات شيميايي شروع شد گفتند نمي‌رويم.

مويدي: از محل كار اخراج شدند چون نرفتند. ما بدون حكم ماموريت مي‌رفتيم. 54 ماموريت جنگي رفتم كه فقط براي هفت‌تاي آن حكم گرفتم.

فريدوني: عكاسي در ايرنا بود كه از بهترين‌ها بود. پيش از انقلاب عكاس دربار بود و 15 سال سابقه عكاسي خبري داشت. اوايل جنگ به او ماموريت دادند براي جبهه و گفت بايد من را بيمه جنگي كنيد. آن موقع من در لابراتوار كار مي‌كردم و هنوز اجازه دوربين نداشتم اما بارها گفته بودم كه اگر كسي نبود حاضرم بروم منطقه. دبيرعكس، آقاي هوشنگي و تحصيلكرده خارج هم بود و گفت اين همه رزمنده مي‌روند و شهيد مي‌شوند. عكاس گفت آنها داوطلبند. من داوطلب نيستم. هوشنگي گفت اگر نمي‌روي اخراجي. عكاس گفت نيازي به اخراج نيست چون استعفا مي‌دهم. استعفايش را نوشت و موافقت شد و از خبرگزاري رفت. خيلي از بچه‌‌هاي ايرنا، آن زمان كه بمباران شيميايي شروع شد حاضر به رفتن نشدند. تعداد كمي از عكاسان تا پايان جنگ ماندند. به خصوص كه اواخر جنگ، نامردي بود و عراق از بمب‌هايي استفاده مي‌كرد كه خبرنگار منطقه اهواز گزارش كرده بود كه رزمنده‌ها به محض اصابت اين بمب دو خط خون سياه از دماغ‌شان جاري شده و خشك شده‌اند.

عكاساني كه تا پايان جنگ ماندند واقعا مردانگي به خرج دادند و امروز همه آنها فراموش شدند. سعيد صادقي، بيشترين حضور جبهه را دارد و سردار عكاسان ايران است ولي با اين آدم چنان رفتار كردند كه بعد از 15 سال از روزنامه فرار كرد و اين اواخر بود كه بيمه بازنشستگي‌اش را درست كردند و با رقم ناچيز حقوق بازنشستگي زندگي‌اش را مي‌گذراند و مثل من و بقيه عكاس‌هاي جنگ، بچه‌هايش بيكارند.

مويدي: من تمام زندگي‌ام را پاي عكاسي جنگ گذاشتم ولي حتي نتوانستم سربازي پسرم را به تهران منتقل كنم.

فريدوني: پسر من 11 سال غيبت سربازي دارد و سه سال و نيم است كه گوشه خانه نشسته. دخترم فوق ليسانس گرفته و بيكار است. ما هم سهم داشتيم در اين كشور. امروز بچه‌هايم، من را محاكمه مي‌كنند.

مويدي: گاهي يك ماموريت 17 روز طول مي‌كشيد. عمليات دو يا سه روز طول مي‌كشيد. هيچ‌وقت حساب نكردم.

مثل رزمنده‌ها حساب و كتاب زمان را از دست داديد.

مويدي: اصلا برايم مهم نبود. بعدها فهميدم چقدر مهم بوده. هيچ‌وقت خواسته بزرگي نداشتم.

تصاويري كه در مناطق جنگي يا شهرهاي جنگ زده با آن مواجه شديد كابوس نشد برايتان؟

فريدوني: وقتي مي‌ديدي همنوع خودت را از زير آوار بيرون مي‌آورند انگار بچه خودت، مادر خودت، پدر خودت زير آوار جا مانده بود. تمام اين صحنه‌ها براي ما اثرات منفي روحي داشت. سال‌ها دچار افسردگي بودم.

بدترين تصويري كه در خاطرتان مانده.

فريدوني: وقتي چادر بچه‌ها را بمباران كردند صحراي كربلا را به چشم ديدم. ما از بالاي تپه‌ها عكاسي مي‌كرديم. پشت ويزور، بدون اراده اشك مي‌ريختم. فقط شنيده بودم كه در جنگ دست و پا قطع مي‌شود اما در آن هشت‌سال با چشمانم، با دوربينم اين واقعيت‌ها را ثبت كردم و اينها قصه و داستان نيست. عكسي دارم از يكي از بچه‌هاي تخريب كه روي مين رفت و پايش قطع شد و پاي قطع شده‌اش، پرت شد روي سيم خاردار. اين لحظه‌ها را ما ديديم و ثبت كرديم. بچه محل‌ها با هم عهد كرده بودند كه با هم بيايند و با هم برگردند. حالا يكي‌شان شهيد شده و بچه محل‌ها، كارت شناسايي رفيق‌شان را مي‌گيرند جلوي دوربين و گريه مي‌كنند. سه هواپيما آمده و بمباران شده و چادرها آتش گرفته و بچه‌ها تكه تكه شده‌اند و هيچ كس زنده نمانده و بچه‌ها شروع كرده‌اند به جمع كردن تكه‌هاي بدن رفقايشان. بيل دستش گرفته و توي بيل فقط يك گوش هست. اين گوش را گرفته جلوي دوربين و من اين تصوير را ثبت كرده‌ام. از يك روحاني روستايي فقط عمامه و گيوه‌اش مانده و بچه‌ها ضجه مي‌زنند و دست قطع شده دوستش را در دست گرفته كه تا يك ساعت قبل با هم بودند و حالا از دوستش فقط همين دست قطع شده مانده. اينها غير قابل فراموش شدن است... از اين سوال‌ها از من نپرسيد.

مويدي: تا چند سال خواب مي‌ديدم كه هواپيما بمباران كرده و خانمم باردار است و بي‌اختيار داد مي‌زدم و خودم را مي‌انداختم كه مواظبش باشم. مي‌گفت باز هم خواب ديدي. فشارم مي‌افتاد. لرز مي‌كردم. بعد از يك ساعت خوب مي‌شدم. مرا بردند دكترو گفت خوب مي‌شود. براي همه‌مان اين شرايط بود. حتي اگر يك‌بار هم از جنگ عكاسي كرده بوديم با ما ماند. هميشه. تا ابد. عكس‌هايمان را ببينيد و حساب كنيد كه چقدر جنازه ديديم و روزي چند تا ديديم. 50 روز جنگ تهران را مي‌گفتيم ديگر آخر دنياست. روزي كه قرار بود عراق، تهران را بمباران شيميايي كند دكتر خرازي گفت وصيت كنيد. گفتيم وصيتي نداريم. به ما ماسك و لباس دادند. تهران خالي شده بود. همه منتظر بوديم. وقتي بمباران نشد عصبي بوديم. پس چه شد؟ چرا نمي‌زند؟

شما بعد از جنگ هم كارتان را ادامه داديد اما آن آدم‌هايي كه روز 26 مرداد 1369 ديديد، جانبازان، خانواده شهدا امروز فراموش شده‌اند و خبرنگاران و عكاسان جنگ هم از اين قاعده دور نمانده‌اند. چند نفر از عكاسان جنگ، چند نفر از آن گروه 50 نفره 26 مرداد سال 69، هستند؟ مانده‌اند كه اين خاطرات را تعريف كنند؟

مويدي: ما سالي دو بار مطرح مي‌شويم. شما سالي دو بار سراغ ما مي‌آييد.

فريدوني: خيلي‌ها زحمت كشيدند و بي‌نام و نشان از بين رفتند.

با همين برخوردي كه امروز و در اين سال‌ها با جنگ رفته‌ها شده، اگر دوباره جنگي دربگيرد، شما براي ثبت تصاويرش مي‌رويد؟

مويدي: وقتي در آن موقعيت قرار بگيريد همه‌چيز تغيير مي‌كند. زمان جنگ هم همين طور بود. يك راننده چهار ماه مي‌رفت جبهه. شايد لب خط نمي‌رفت اما ماشينش در اختيار جبهه بود. حتي كارمند اداري مي‌رفت كه آنجا كار اداري بچه‌ها را انجام دهد. ما با اين بچه‌ها زندگي مي‌كرديم. پيش اينها، توي همان سنگرها مي‌خوابيديم. با هم غذا مي‌خورديم. حتي هواي ما را بيشتر از بقيه داشتند. ما را پذيرفته بودند. همه را پذيرفته بودند. عمليات كربلاي 5، يك بچه 13 يا 14 ساله راننده لودر بود. پشت خط بود. دائم مي‌خنديد و عكاس‌ها هم از او عكس مي‌گرفتند. رزمنده‌ها گفتند جدي باش. همان موقع هواپيما آمد و ما رفتيم داخل سنگر و همه‌چيز خراب شد. همه جا خاك بود. چهار دقيقه بعد آمديم بيرون. بچه از كمر به پايينش هيچ نمانده بود. صورتش سالم بود و مي‌خنديد.

فريدوني: در مرحله اول عمليات رمضان، من از آبادان راهي اهواز بودم. در جاده آسفالت يك ستون طولاني از رزمنده‌ها در حال اعزام به خط بود. از پنجره پاترول برگشتم و آمدم روي سقف. عكاسي مي‌كردم كه چهره‌يي آشنا ديدم. يكي از بچه محل‌ها كه هم سن من بود و قبل از انقلاب تيغ‌كش و چاقو‌كش محل بود كه كنار خيابان بساط مي‌كرد و سفره مشمايي مي‌فروخت. زمان جنگ، اين آدم شد شكارچي تانك. صدايش كردم و گفتم داوود، از صف بيا بيرون كه عكست را بگيرم. شهيد مي‌شوي و عكست را بگذارم روي حجله. دو فريم گرفته بودم. گفت امشب عمليات است. فرمانده گفته كه تنبيه ما اين است كه هر كسي از صف خارج شود حق شركت در عمليات را ندارد. داوود در دشت پاسگاه زيد پريده بود بين دو تانك و يكي را زده بود كه دومي با گلوله مستقيم، داوود را هدف گرفته بود كه تركش خورد و شهيد شد و همان عكس‌ها را بردم براي حجله‌اش.

شمرده‌ايد كه چند فريم عكس از جنگ هشت‌ساله ايران گرفته‌ايد؟

مويدي: 12 هزار و 748 فريم. غير از اين، 800 فريم در صدا و سيما مانده و حدود 600 فريم از ايرباس گرفته‌ام كه پيش خودم نيست.

فريدوني: 25 هزار نگاتيو دارم از اعزام نيروها تا بازگشت آزادگان كه در آرشيو ايرنا ثبت شده و نگاتيوها در حال خرد شدن و نابودي است.

با دوربين‌هايتان چه كرديد؟

مويدي: دوربينم متعلق به اداره بود كه تحويل دادم و پرسيدم كه ممكن است نزد خودم بماند و گفتند بايد معادلش از حقوقم كسر شود كه خوب، خيلي اشتباه كردم.

فريدوني: حدود 10 سال قبل كه دوربين ديجيتال آمد، دوربينم را به خانه عكاسان دادم و 10 ماهي آنجا بود و فروش نرفت و به يك فروشنده تجهيزات عكاسي دادم كه بفروشد. شش ماه بعدترش يكي از بچه‌ها سراغ دوربينم را گرفت كه داستان را تعريف كردم و گفت ديوانه شده‌يي؟ انگار تلنگري به من زدند. رفتم سراغ دوربين كه فروشنده گفت هر تكه‌اش را به يك نفر فروخته.

عكاسان جنگ بعد از رزمنده‌ها نزديك‌ترين افراد به صحنه‌هاي جنگ هستند. اگر مي‌خواستيد براي آنچه مشاهده كرديد، براي آن آدم‌ها، براي آن چيزي كه از خود گذشتن تعريف مي‌شد ارزش ريالي بگذاريد، چه مي‌گفتيد؟

فريدوني: واقعا ممكن بود؟ ما صحنه‌هايي را ثبت كرديم كه حتي خود رزمنده از آن بي‌خبر بود. رزمنده‌يي كه كوله مهمات بر دوش گرفته و دنبال جان پناه مي‌گردد و زمين مي‌خورد و ما مي‌ايستاديم كه اين صحنه‌ها را ثبت كنيم. اين بچه‌ها خيلي ساده بودند. فقط روزهاي عمليات كه مي‌شد غذاي گرم داشتند و مثلا بهشان رسيدگي مي‌شد. با همين كاميون‌هايي كه الان خاك مي‌برند مي‌رفتند به منطقه. شهدايمان را با قاطر مي‌آوردند. عكس‌هاي يادگاري مي‌گرفتند و فرداي آن روز خيلي‌هايشان شهيد شده بودند. در عكس‌ها مي‌تواني ببيني كه چقدر معصومند. خيلي ساده بودند.

مويدي: دخترم عكس‌هاي حلبچه‌ام را مي‌ديد و پرسيد، بابا، اين عكس‌ها مال كدام فيلم است؟ براي عكاسي سردشت، بعد از بمباران رفته بوديم. با محمود ظهيرالديني و نماينده سازمان ملل. به ما ماسك داده بودند و با ماسك نمي‌توانستيم عكاسي كنيم. ماسكم را برداشتم. محمود هم برداشت. او شيميايي شد و من نشدم.

از مرگ در جنگ نمي‌ترسيديد؟

مويدي: عمليات كربلاي پنج رفته بودم براي عكاسي. يك بسيجي در منطقه مين‌گذاري شده افتاده بود. تير خورده و زمينگير شده بود و زجر مي‌كشيد. گفتم چرا نمي‌رويد او را بياوريد؟ گفتند يك تك‌تير‌انداز آن بالاست. هر كه مي‌رود براي كمك اين بسيجي او را مي‌زند. رواني بود. گفتم يكي تان بايد برود. گفتند تو مرد هستي بروي؟ گفتم آره. رفتم پايين كه وقتي تير مي‌اندازد برق تيرش را ببينند و بزنند. تير انداخت كنار پايم. فحش دادم. آن حوالي را خاك گرفت و ديگر هيچ چيزي معلوم نبود. فقط فحش مي‌دادم. من را گذاشتند داخل برانكارد و فيلم مي‌گرفتند. پنج سال قبل همان فيلم را از تلويزيون پخش كردند. خواهرم فيلم را ديده بود و پرسيد ساسان اينجا چه مي‌گويي؟ گفتم فحش مي‌دادم
bato-adv
مجله خواندنی ها