دوسال پیش یک پلنگ گرسنه که به گله گوسفندی در حاشیه جاده تربت جام به تایباد حمله کرده بود، توسط صاحب گله با ۴ گلوله، روی دکل برق فشار قوی کشته شد!؟. گفتنی است که عکس های محدودی از این حادثه فجیع منتشر شده است.
راز مرگ پلنگ روی دکل برق:
حسن احمدی فرد «نظر عبادی زاده» 45 ساله است. 4 دختر و 2 پسر دارد. صورتش آفتاب سوخته است و موهای سرش دارد جو گندمی میشود.
ته ریش زبری دارد و سبیل میگذارد. روی پیشانی اش چین افتاده است و چروکهای ریزی را میشود گوشه چشمش دید. قد و قامتش متوسط است و وقتی دست میدهد، زمختی دستهای یک کشاورز کهنه کار حس میشود. عبادی زاده، آدمی است مثل همه آدمهای دشت. با این تفاوت که او در تاریکی سر شب 19 آبان 1389 شخصیت اول داستانی شد که خبرش خیلی زود همه جا پیچید. از روستای «رباط» تربت جام در حاشیه مرز افغانستان بگیر، تا شبکه های ماهواره ای.
عکس های پلنگی که در عمق دشت، روی ارتفاع بیست و چند متری دکل برق فشار قوی مرده بود، حقیقتاً تکان دهنده بود. هیچ کس به درستی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است و پلنگی که باید در قلمرو خود در کوهپایه باشد، در وسط دشت چه میکند، آن هم روی دکل برق؛ و گمانه زنی ها از همین جا آغاز شد. بعضی ها، جنازه پلنگ نر 4 ساله را که روی دکل برق از کمر آویزان شده بود، زهر چشم شکارچی ها از محیطبانان تلقی کردند، چه در آن روزها هم ماجرای رویارویی محیطبان ها با شکارچیان، ماجرای پر حادثه ای بود. عده ای نیز احتمال دست آموز بودن پلنگ را مطرح کردند و تا آنجا پیش رفتند که جراید به کنایه به مسؤولان پارک پردیسان که آن روزها سرگرم تیمار ببرهای روسی بودند، پیشنهاد کردند پرورش دهنده پلنگ را بیابند و از او در نگه داری ببرها که مشمشه گرفته بودند، یاری بخواهند.
داستان پلنگ تربت جام و مرگ مرموزش اما هیچ گاه روشن نشد، حتی آن وقتی که مسؤولان اداره محیط زیست از دستگیری شکارچی متخلف و جریمه و زندانش خبر دادند.
نظر عبادی زاده که در تاریکی سر شب 19 آبان 1389 تفنگ 5 تیرش را رو به حیوان وحشی نشانه گرفت، حالا پس از گذشت 2 سال، برای اولین بار، در گفت و گو با روزنامه قدس، میخواهد همه ماجرای آن شب را شرح بدهد.
آقای عبادی زاده! میخواهم با دقت ماجرای آن شب را برای من و خواننده های روزنامه شرح بدهی.
باشد، این حرفها را که بزنم، برایم بد نمی شود؟
نه. بد آن اتفاقی بود که افتاد. شما هم که جریمه ات را پرداخته ای و زندانت را کشیده ای. فقط میخواهیم بفهمیم اصل ماجرا چه بود؟
راستش، غروب بود که من از سر کار برگشتم به خانه. خسته بودم. کارهای سر زمین زیاد بود و حسابی خسته ام کرده بود. ما هم کشاورزیم و هم مالدار(دامدار). گوسفندهایمان توی رمه است و دست چوپان. آن شب رمه، سی چهل کیلومتر پایین تر از روستا، نزدیک چاه موتوری بود که ما به آن میگوییم «چاه بهرامی». من تازه از سر کار به خانه برگشته بودم که چوپانها زنگ زدند. میگفتند یک حیوان وحشی نزدیک رمه است و همه گوسفند ها توی دشت پخش و پلا شده اند. زنگ زده بودند که من و چهار، پنج نفر دیگر که صاحب رمه بودیم، برویم کمک شان برای جمع کردن رمه. هوا داشت تاریک میشد. تا هوا روشن بود باید همه گوسفندها را جمع میکردیم وگر نه در تاریکی شب، سخت میشود رمه را جمع کرد.
من از قدیم تفنگ دارم. یک 5 تیر قدیمی. اینجا مرز است. حالا را نبینید که منطقه امنیت دارد. چند سال پیش از دست اشرار، آسایش نداشتیم. من برای حفظ زندگی و زن و بچه ام، اسلحه خریدم. اسلحه ام هم مجوز دارد. قرآنی(به قرآن قسم) تا حالا یک بار هم اسلحه ام را به طرف حیوانی نگرفته ام. این همه توی کشت و کارها خرگوش میبینم، حتی یک بار هم نشده که خرگوشی را بزنم. چرا حیوان زبان بسته ای را بکشم؟
آن شب اسلحه ام را هم برداشتم. چوپان ها گفتند حیوان وحشی به رمه زده خب من هم 5 تیرم را برداشتم. از روستای رباط تا چاه بهرامی، نیم ساعتی با موتور راه است. وقتی رسیدم که هوا تاریک شده بود. چوپان ها، گوسفندها را هی کرده بودند توی یک تلخ(آبگیر- استخر) که آب نداشت و خالی بود. دیوارهای تلخ بلند بود و میشد رمه را همانجا نگه داشت، اما هنوز نصف رمه توی دشت پخش بود. حیوان که به رمه نزدیک بشود، حتی اگر حمله هم نکند، گوسفندها میفهمند و وحشت میکنند. گوسفند هم که وحشت کند، نه سگ میتواند برش گرداند، نه چوپان.
چوپانها نگفتند چه حیوانی به گله زده؟ آنها ندیده بودند که این حیوان وحشی چیست؟
نه ندیده بودند. حیوان از یک شیار که رد تراکتور بوده، خودش را به رمه نزدیک کرده بود. چوپانها ندیده بودند. فقط دیده بودند حیوانی توی دشت است و رمه دارد پخش میشود. سگها به حیوان حمله کرده بودند.
اما دشت هموار است و راحت میشود اطراف را دید.
بله دشت هموار است، اما رمه ما 600 تا گوسفند دارد. میدانید وقتی 600 تا گوسفند توی دشت پخش میشوند، چطور میشود؟ دیگر نمی شود هیچ طرفی را درست دید. من قبلا چند باری را که گرگ به رمه زده، دیده ام. حیوان وحشی وقتی حمله میکند که سینه سپر جلو نمی آید. خف میکند(خمیده خمیده و پنهانی میآید) میتواند پشت هر گوسفندی، گرگ باشد. چیزی دیده نمی شود.
وقتی من رسیدم، هوا تاریک شده بود. سگها با حیوان درگیر شده بودند و فراری اش داده بودند. ما آن سال، چهار تا سگ داشتیم. چوپانها دیده بودند که حیوان وحشی چطور سگها را این طرف و آن طرف پرت میکند. معلوم بود که حیوان، خیلی قوی است. یکی از سگهای ما، چند روز گم بود. از چهار تا سگی که داشتیم، یکی شان خیلی گیرند(قوی و وحشی) بود. همان سگ حیوان را دنبال کرده بود و میدانست حیوان کجا رفته.
من با یکی از چوپانها دنبال سگ راه افتادیم. هوا تاریک بود و جایی را نمی شد دید. سگ جلو میرفت و ما هم دنبالش. چراغ قوه داشتیم و جلوی پای مان را میدیدیم. شاید هزار متری دویدیم که سگ ایستاد و شروع کرد به سر و صدا کردن. معلوم بود، حیوان همین نزدیکی است. اطراف ما هموار بود، هر چی چراغ قوه انداختیم، چیزی ندیدیم، اما سگ هی سر و صدا میکرد. باز چراغ قوه انداختیم و دیدم که چشمهای حیوان بالای دکل، برق میزند. به عمرم ندیده بودم که حیوانی از دکل بالا برود. حیوان رفته بالای بالای دکل. چشمهایش برق میزد.
باز هم نفهمیدی، چه حیوانی به رمه ات زده؟
نه. شب بود و فقط چشمهای حیوان برق میزد.
آقای عبادی زاده! قبول کن که میدانستی پلنگ است که به گله ات زده. خب وقتی از پای دکل چراغ قوه بیندازی، هر چقدر هم که هوا تاریک باشد، حتما حیوان دیده میشود. گرگ و کفتار که نمی توانند از جایی بالا بروند. من اقرار چوپانهایت را هم که در پرونده ات هست خوانده ام. آنها خودشان گفته اند که در روشنی روز، دیده اند که پلنگ به رمه زده.
قرآنی من تا قبل از آن، هیچ حیوانی را نزده بودم. نصف رمه گم بود. 90 تا از گوسفندها، هنوز توی دشت بودند. اگر به رمه میزد، بیچاره میشدیم. من فقط زدمش که برود.
یکی از چوپانهایت گفته وقتی با سگها حیوان را تعقیب میکرده، دیده که چطور پلنگ در اولین جستی که میزند تا 2 متری دکل، میپرد و از آن بالا میرود. شما ندیدی حیوان چطور از دکل برق بالا رفت؟
ندیدم. من وقتی رسیدم که حیوان تا نوک دکل بالا رفته بود. من فقط چشمهایش را دیدم که برق میزد. زدم. هر چی تیر داشتم زدم. یک بار هم که تفنگ نزد، گلن گدن کشیدم که ظاهرا فشنگی بیرون پریده بود. این همان فشنگی است که ماموران، صبح، پای دکل پیدا کرده بودند.
تفنگم، 5 تیر داشت که 4 تایش به حیوان خورده بود.
نماندی که ببینی چه میشود؟
نه نماندم. برگشتم که رمه را جمع و جور کنیم. آن شب تا چند ساعت، همه دشت اطراف را گشتیم تا گوسفندها را جمع کردیم. ما، مالداریم. مال مان، همه زندگی مان است. مجبوریم به خاطرش، هر کاری بکنیم.
اسم اداره حفاظت محیط زیست را تا حالا شنیده ای؟
نه تا قبل از این ماجرا، بعدش خب چرا. طرف شکایت از من، همین اداره محیط زیست بود.
چیزی از قوانین شکار میدانی؟
نه
اما شما اسلحه داشتی و برای اسلحه ات مجوز گرفته بودی، وقتی به شما مجوز میدادند، کسی چیزی از قوانین شکار، به شما نگفت؟
نه
گوسفندهایت بیمه بودند؟
بله. بیمه بودند.
خب بیمه که خسارتت را میداد. تازه اداره محیط زیست هم خسارت حمله حیوان وحشی به رمه ها را میپردازد.
نه آقا، فقط حرفش را میزنند. وقتی میخواهند پول بگیرند که حرفی نیست و راحت کارها انجام میشود، اما وقتی میخواهند پول بدهند، همه جوره شرط میگذارند. میگویند حیوان باید در جای مطمئنی نگهداری شود. خب وسط دشت، جای مطمئن کجاست؟ نمی شود که فرسخ به فرسخ، آغل زد برای حیوان. میگویند پلاک حیوان را بیاور. خب وقتی گرگ به گله میزند و گوسفندی را میبرد، پلاکش را هم میبرد. من از کجا پلاک بیاورم؟
کسی از رمه دارها، تا حالا از اداره حفاظت محیط زیست، خسارت گرفته؟
شاید یکی دو نفری گرفته باشند. کسی از این چیزها، خبر ندارد.
خب، پلنگ را زدی، گله را هم جمع کردی. بعد چی شد؟
آن شب که اتفاقی نیفتاد، بعداً معلوم شد، پلنگ همانجا روی دکل مرده. وقتی من زدمش، بالای بالای دکل بود. بعد مثل اینکه حیوان بی رمق شده و پایین افتاده بود، اما به میله های دکل گیر کرده بود.
خودت هم آمدی که حیوان را ببینی؟
نه. شلوغ شده بود. همه جا حرفش بود. مامورها آمده بودند. ترسیده بودم. رفتم سر کشت و کارهایمان و دیگر به روستا نیامدم.
سه ماه خودم را گم و گور کردم. اما خبر داشتم که از اداره آگاهی آمده اند و از خیلی ها بازجویی کرده اند. اصلا فکر نمی کردم، کار آن شبم این قدر دنباله داشته باشد. اسلحه ای را که از آن شلیک شده بود، شناسایی کرده بودند. میدانستند 5 تیر بوده. دنبالش میگشتند. آخرش خسته شدم، آمدم و خودم را معرفی کردم.
چطور شد که خودت را معرفی کردی؟
راستش شنیدم که همسایه مان را گرفته اند. دلم نیامد کس دیگری به خاطر کاری که من انجام داده ام، گرفتار شود. آمدم و خودم را معرفی کردم. دادگاهی شدم. 2 روز، رفتم زندان و یک میلیون و 600 هزار تومان جریمه دادم.
حالا پشیمان هستی که آن شب به پلنگ روی دکل شلیک کردی؟
چطور پشیمان نباشم؟ زندان رفتهام. جریمه دادهام. تازه خبرش همه جا پیچیده. مشهور شدهام. منی که حتی یک بار هم به عمرم شکار نکردهام، معروف شدهام که حیوانی را، آن هم به این وضع، کشتهام. چطور پشیمان نباشم؟ ما، زندگی مان، زندگی مالداری است. کشاورزیم. کاری به این کارها نداریم. ما را چه به شکار؟
منبع: قدس آنلاین