bato-adv
کد خبر: ۱۲۶۱۹۹
گفت‌وگو با غلامحسين معتمدي؛

مرگ و زندگي نقطه مقابل هم نيستند

ترس از مرگ در اشكال فراگير و روانفرساي آن است كه همه ارزش‌هاي زندگي را منهدم مي‌كند و معناي آن ساير ترس‌هاي زندگي را هم دربرمي‌گيرد و حتي تبديل به ترس از زندگي مي‌شود. هراس از مرگ يك ترس خالص و واحد نيست. ترس از مرگ ترس‌هاي مختلفي را نشان مي‌دهد.
تاریخ انتشار: ۱۲:۳۵ - ۲۸ شهريور ۱۳۹۱
ترس از مرگ در اشكال فراگير و روانفرساي آن است كه همه ارزش‌هاي زندگي را منهدم مي‌كند و معناي آن ساير ترس‌هاي زندگي را هم دربرمي‌گيرد و حتي تبديل به ترس از زندگي مي‌شود. هراس از مرگ يك ترس خالص و واحد نيست. ترس از مرگ ترس‌هاي مختلفي را نشان مي‌دهد

مرگ‌شناسي باليني مي‌كوشد با تغيير در انتظارات مربوط به مرگ و زندگي و تحول در عرضه خدمات پزشكي و افزايش آگاهي بر جنبه‌هاي اجتماعي، اقتصادي و حقوقي تجربه مردن در سطح جامعه، ساختار سازمان‌هاي اجتماعي مربوطه را اصلاح كند و استراتژي‌هاي مسوولانه‌تري را رواج دهد.

مرگ‌شناسي به بررسي واكنش‌هاي انسان‌ها و جوامع به مرگ مي‌پردازد. متاسفانه انكار مرگ در همه جوامع بسيار قدرتمند و ريشه‌دار است. واكنش‌هاي فردي نسبت به مرگ هم الزاما واكنش‌هاي طبيعي نيست، اما ممكن است به شكل يك سنت مورد پذيرش قرار گرفته و بازتوليد شوند

براي آشنايي با مرگ، آسيب هاي مرگ براي بازماندگان و رشته مرگ شناسي سراغ دكتر غلامحسين معتمدي رفتيم كه شهرت او جز به عنوان يك روانپزشك در گرو مطالعات و فعاليت او در حوزه مرگ‌شناسي است.

نخستين كتاب فارسي درباره مرگ با عنوان «انسان و مرگ» از جمله مهم‌ترين تاليفات روانشناسي در اين حوزه است. دكتر معتمدي در اين گفت‌وگو به معرفي نگاه تازه‌يي نسبت به مرگ مي‌پردازد كه اين نگاه نو در مرگ‌شناسي ترس اساطيري بشر از مرگ را تعديل مي‌كند و ماتم بازماندگان را هم به سوگي آرام و سالم سوق مي‌دهد.

او در اين گفت‌وگو مرگ را همزاد و همراه زندگي و نه دشمن آن معرفي مي‌كند. از سر اتفاق اين گفت‌وگو درباره مرگ در شب ميلاد اين روانپزشك انجام شد. دكتر معتمدي همچنين مدير و سردبير سايت روانپژوه و عضو گروه واژه‌گزيني فرهنگستان ادب و زبان فارسي است و تسلط او بر ادبيات فارسي اين مصاحبه را خواندني‌تر از يك مصاحبه علمي- فلسفي كرده است.

اگر موافق باشيد، براي ورود به بحث مرگ، ابتدا درباره زندگي صحبت كنيم. نگاه روانشناختي از زندگي چه چيزي مي‌گويد كه مرگ در مقابل آن قرار مي‌گيرد؟
شروع خوبي است به اين دليل كه از همين ابتداي كار مي‌توانيم بگوييم كه مرگ و زندگي نقطه مقابل هم نيستند.

تضادي بين اين دو نيست و تعريف ما از زندگي هرچه باشد، هر نوع نگاهي به زندگي داشته باشيم، همين نگاه را به مرگ هم مي‌توانيم تعميم دهيم. به قول شوپنهاور مي‌توان گفت «زندگي مرگي است كه هر آن به تاخير مي‌افتد».

آميزش مرگ و زندگي از لحظه تولد و حتي پيش از آن شكل گرفته است. نوزاد تازه متولدشده يك بازمانده است كه از مرگ‌هاي درون رحمي‌ زيادي جان سالم به دربرده و بسيار بيش از آنچه شانس تولد داشته باشد، در معرض مرگ بوده است. به قول ويكتور هوگو «زادن محكوم به مرگ شدن در زماني نامعين است.

اصولا مهم‌ترين آموزه مرگ‌شناسي همين درهم‌آميختگي مرگ و زندگي است. حيات پديده‌يي است كه در تركيب جادويي دو مفهوم مرگ و ميلاد نهفته است. اين مفاهيم همراه هم هستند و به هيچ‌وجه نبايد آنها را ازهم جدا و درتقابل با يكديگر تفسير كرد. مرگ و ميلاد در كنار يكديگر ضرباهنگ زندگي را ايجاد مي‌كنند.

اما مرگ پايان مسير مشخصي است كه به آن زندگي مي‌گوييم.
الزاما همه اين‌طور فكر نمي‌كنند. مرگ‌شناسي در پيوند با فلسفه است. اصولا فلسفه چيزي جز بحث از حيات و ممات نيست چون ما زندگي را با مرگ پيمانه مي‌كنيم.

درباره مرگ ديدگاه‌ها و رويكردهاي متفاوتي در فلسفه ديده مي‌شود. اعتقاد به وجود همنوايي و حتي اين‌هماني مرگ و زندگي و نيز تضاد ميان آن دو در ميان متفكران وجود دارد.

مذاهب در كنار برخي فلسفه‌ها مرگ را پايان زندگي نمي‌دانند. در عرفان و ادبيات كلاسيك ما هم اين رويكرد قوي ريشه‌دار است كه در آموزه فنا تبلور مي‌يابد. البته از سوي ديگر هراس از مرگ هم با قدرت تمام بر زندگي حاكم است. وقتي ترس از مرگ بر زندگي سايه مي‌افكند مرگ و زندگي را در تقابل با هم قرار مي‌دهد و انكار مرگ ميوه ترس از مرگ است.

هنگامي كه مرگ را از زندگي جدا كنيم در واقع سنگ‌بناي «نپذيرفتن» مرگ را گذاشته‌ايم. پذيرش مرگ يعني اينكه براي خوب مردن بايد خوب هم زندگي كرد. وقتي مرگ را به عنوان ادامه مسير و جريان زندگي نمي‌پذيريم، خوب زندگي نكرده‌ايم. يعني يك جاي كار زندگي ما هم مي‌لنگد.

با پذيرش همنوايي مرگ و زندگي به قلمرو مرگ‌آشنايي وارد مي‌شويم و از طريق مرگ‌آزمايي به مرگ‌آگاهي مي‌رسيم. كسي كه به مرگ‌آگاهي رسيده است مي‌تواند خود را از شر همه دوگانگي‌هاي تحميلي زندگي رها سازد و بر هراس قديمي از مرگ غلبه كند. اين تعليمات در مكاتب فلسفي و روانشناختي زيادي ديده مي‌شود. روانشناسي وجودي يكي از اين نمونه‌هاست. 

به قول ويكتور فرانكل زندگي انسان هيچگاه عاري از معنا نيست و معناي بي‌پايان زندگي، رنج، فناپذيري و مرگ را هم دربرمي‌گيرد و لحظه مرگ فرصتي است تا ژرف‌ترين معناي حيات يعني معني رنج آشكار شود.

در ادبيات كلاسيك يا فلسفه پذيرنده مرگ، زندگي پس از مرگ ابزار پذيرش مرگ مي‌شود. وقتي زندگي بعد از مرگ در دنيايي ديگر ادامه مي‌يابد، مرگ به جاي نقطه پايان در مركز اين راه قرار مي‌گيرد. به نظرم اين با نگاهي كه شما آن را معرفي كرديد متفاوت است.
بله، برخي مرگ را مانند دري مي‌دانند كه به دنيايي ديگر و گاه بهتر باز مي‌شود. در ادبيات كلاسيك ما مولوي معتقد است بدون مرگ و بدون نفي كهنه و اثبات نو نمي‌توان تحرك و تكاملي ايجاد كرد. اين رويكرد مولوي به مرگ خصوصا در مثنوي به وضوح ديده مي‌شود.

او حتي پا را از زندگي بشر و طبيعت فراتر مي‌گذارد و مرگ را حتي براي ماده هم ممكن و تكامل‌بخش مي‌داند. قبل و بعد از مولوي هم رد پاي اين رويكرد را مي‌توان در ميان تفكر و سبك زندگي عرفا و صوفيان ديد: «موتوا قبل ان تموتوا» يعني بميريد پيش از آنكه مرده شويد جمله آشنايي در ميان صوفيه است. به قول مولوي:
‌اي خنك آن را كه پيش از مرگ مرد/ يعني او از اصل اين رز بوي برد

آموزه‌هاي مبتني بر هم‌آوايي هستي و فنا جاي بحث مفصل و ريشه‌داري در ادبيات و انديشه‌هاي كلاسيك ايران دارد. تفاوت دو ديدگاهي كه يكي زندگي و مرگ را مقابل هم و ديگري آن را در كنار هم مي‌بيند، از قديم وجود داشته است. جالب است كه خود زندگي ذاتا پذيرنده مرگ است و با آن كنار مي‌آيد.

اما وقتي پاي تفكر به ميان مي‌آيد ترس‌ها آشكار مي‌شوند و اين بحث‌ها اصولا در قالب مرگ‌شناسي بعد فلسفي به خود مي‌گيرند. بدن، گياه، همه هستي و دركل زندگي سلولي در هر لحظه از حيات خود با مرگ درگير است و از آن نمي‌گريزد.

اصل زندگي آن بر پايه اين مرگ و ميلاد دائمي ‌است. اينكه روان و انديشه انسان درك كند كه مرگ اتفاقي نيست كه يك‌باره و ناگهاني مي‌افتد و هميشه زير پوست زندگي است چيزي است كه با دشواري و به ندرت رخ مي‌دهد و انسان‌ها را به سمت مقاومت در برابر مرگ سوق مي‌دهد.

اما با توجهي كه همه اديان و فرهنگ‌ها نشان مي‌دهند و رسوم گوناگوني كه پيرو مرگ وجود دارد، به نظر نمي‌رسد كه هميشه مواجهه انسان با مرگ، مواجهه‌يي آسان و بي‌هراس بوده باشد.
ترس از مرگ همان‌طور كه فرموديد هميشه وجود داشته و بزرگ‌ترين دشمن شادي‌هاي بشر بوده و بر تمام ابعاد زندگي او تاثير ‌گذاشته و انسان به شكل‌هاي مختلف در برابر آن واكنش نشان داده است. گاه با نگرشي خوشباشانه مانند اپيكور بر آن بوده كه «از مرگ باكي نيست زيرا تا من هستم مرگ نيست و وقتي مرگ باشد ديگر من نيستم» و گاه با نگاهي مبازه‌جويانه مثل سنايي مي‌گويد:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آي/ تا در آغوشش بگيرم تنگ‌تنگ

تاركوفسكي در فيلم ايثار مي‌گويد «مرگ وجود ندارد، تنها ترس از مرگ وجود دارد.» به هر حال از همان ابتداي زندگي بشر اين ترس همراه انسان بوده است و حتي به نوعي او را تعريف مي‌كند. 

شايد بتوان با استفاده از جمله معروف دكارت گفت كه «مي‌ميرم پس هستم.» بايد توجه داشت كه انسان تنها موجود زنده‌يي است كه مي‌داند بايد بميرد و اين ميراث گنگ و هولناك را به نسل‌هاي بعد منتقل مي‌كند.

احتمالا نخستين واكنشي كه پس از تفكر به مرگ ايجاد شد احساس ترس بود. رد پاي اين ترس را در قديمي‌ترين اديان و رسوم مي‌شود ديد. ساختار غريزي- احساسي انسان اين ترس را توجيه مي‌كند.

ترس از مرگ براي انسان اوليه ترسي كاملا غريزي است. تاملات فلسفي روي اين ترس مربوط به بعدهاست و بشر بدون اينكه ريشه اين ترس را بشناسد براي قرون متمادي با آن زندگي مي‌كرد.

البته فرويد نظري درباره احساس انسان اوليه درباره مرگ دارد كه نگاه جالبي است و شايد خالي از حقيقت نباشد.

فرويد مي‌گويد اجداد ما با مرگ بيگانه نبودند چون قاتل بودند و از قتل لذت مي‌بردند. اين حس لذت از كشتن در طبيعت نادر است چون مثلا حيوانات همنوعان خود را نمي‌كشند.

اين نگاه در مباحث مربوط به جنگ هم هنوز نظريه پرطرفداري است. اصلا به عقيده فرويد تاريخ شرح مجموعه‌يي از كشت و كشتار مردمان مختلف است. مرگ آنجايي تبديل به يك اتفاق ترسناك مي‌شود كه انسان اوليه با مرگ عزيزان خود مواجه مي‌شود.

اين اتفاق تلخي براي بشر بود و به نوعي مرگ را براي خود او هم يادآوري مي‌كرد. به نظر فرويد عشق هم به همان اندازه ولع شهواني براي كشتن قدمت دارد و انسان ماقبل تاريخ ارواح را در كنار جسد عزيزانش اختراع كرد. در چرايي هراس از مرگ ريشه‌ها را مي‌توان در تجربه مرگ عزيزان يافت.

چه چيزي مرگ را تبديل به يك تجربه ترسناك مي‎‌كند؟ يعني بشر از چه چيزي در مرگ مي‌ترسد؟
اولا اضطراب موجود در برابر مرگ داراي ارزش زيستي و حافظ حيات فردي و نوعي انسان‌هاست و اگر نبود ما نمي‌توانستيم از خيابان رد شويم و به راحتي زير ماشين مي‌رفتيم. منتهي ترس از مرگ در اشكال فراگير و روانفرساي آن است كه همه ارزش‌هاي زندگي را منهدم مي‌كند و معناي آن ساير ترس‌هاي زندگي را هم دربرمي‌گيرد و حتي تبديل به ترس از زندگي مي‌شود.

هراس از مرگ يك ترس خالص و واحد نيست. ترس از مرگ ترس‌هاي مختلفي را نشان مي‌دهد. اين هراس متوجه مرگ است اما ترس از ناشناخته، ترس از تاريكي، ترس از تنهايي، ترس از درد، ترس از از دست دادن بدن، دارايي و بستگان، ترس از واپس‌روي، ترس از از دست دادن هويت و كنترل خود و ساير ترس‌ها را هم دربرمي‌گيرد.

ترس از همه ترس‌ها.
دقيقا. جالب اين است كه در موارد زيادي از روان‌نژندي‌ها هم مثل فوبي‌، وسواس و خودبيمارانگاري‌ وقتي دقت مي‌كنيم و در مسير درمان به سمت ريشه‌يابي مي‌رويم با ترس از مرگ روبه‌رو مي‌شويم.

مثلا مي‌بينيم رفتار فوبيك يك بيمار دقيقا ريشه در ترس و انكار مرگ دارد. حتي در پس بسياري از دردهاي جسماني يا اختلالات روان‌تني هم با ترس از مرگ يا واكنش ماتم نابهنجار روبه‌رو هستيم. 

ماتم يك دوره دردناك اما طبيعي براي مواجهه با ترس از مرگ است. دوره تلخي است اما روندي طبيعي دارد كه قابل شناسايي از روي مراحل سوگ و عوارض ناشي از آن است.

اگر اين دوره سوگ بيش از مدت طبيعي طول بكشد يا اينكه اتفاق‌هاي غيرطبيعي در آن بيفتد، تبديل به ماتم حل نشده يا نابهنجار مي‌شود و از يك فرد سالم اما سوگوار يك بيمار مي‌سازد كه مي‌تواند ميزبان بيماري‌هاي جسمي‌ و اختلالات روحي هم باشد.

موضوع ماتم، نپذيرفتن فقدان و آسيب‌هاي رواني پيرو دست دادن عشق يا فرد به واسطه مرگ و... يكي از دغدغه‌هاي اصلي روانپزشكي است. مرگ‌شناسي چه كار ويژه‌يي روي ماتم انجام مي‌دهد يا واضح‌تر بپرسم مرگ‌شناسي چيست و مرگ‌شناس كيست؟
مرگ‌‌شناسي يا تاناتولوژي در بعد علمي به پژوهش و شناسايي موقعيت‌ها، شرايط و حالت‌هاي گوناگوني مي‌پردازد كه مرگ يك فرد را دربرمي‌گيرند. لذا احوالات بازماندگان متوفي و نگرش‌هاي اجتماعي نسبت به مرگ كه در آيين‌هاي عزاداري منعكس مي‌شوند نيز موضوع واكاوي مرگ‌شناسي هستند.

به اين اعتبار مرگ‌شناسي از مرزهاي روانشناسي و روانپزشكي نيز فراتر مي‌رود و به عنوان يك دانش سازمان‌يافته ميان‌رشته‌يي مطرح مي‌شود و با پزشكي، پرستاري و جامعه‌شناسي گره مي‌خورد و در عين حال با فلسفه، الهيات، هنر، انسان‌شناسي و عرصه‌هاي ديگر نيز همپوشاني پيدا مي‌كند.

بنابراين مرگ‌شناسان به تمام جنبه‌هاي مرگ اعم از زيستي (توقف فرآيندهاي فيزيولوژيك)، روان‌شناختي (عناصر احساسي، شناختي و رفتاري) و اجتماعي (تاريخي، فرهنگي و مباحث قانوني) مي‌پردازند.

از لحاظ علمي ‌و كاربردي مرگ‌شناسي باليني بخشي از مرگ‌شناسي است كه به طور مشخص و هدفمند بر فرآيند مردن متمركز مي‌شود و هدف آن، كاهش رنج و آلام جسماني و رواني بيماران رو به مرگ و اعضاي خانواده و بازماندگان آنهاست.

پيشرفت‌هاي تكنولوژيك پزشكي امروزه كه هدف اصلي آنها مقابله با مرگ است و مهارت‌هاي علمي ‌و عملي پزشكان عصر ما منحصرا جسم بيمار را مورد توجه قرار مي‌دهند و نيازهاي روحي، احساسي و حتي روابط و شأن انساني بيمار ناديده گرفته مي‌شود.

نتيجه اين رويكرد انزواي رواني و اجتماعي بيمار و غيرانساني و مكانيزه شدن مرگ اوست كه حتي پس از مردن نيز ادامه مي‌يابد و باز‌ماندگان او را هم بي‌نصيب نمي‌گذارد.

مرگ‌شناسي باليني با توجه به اين نقصان است كه مي‌كوشد با تغيير در انتظارات مربوط به مرگ و زندگي و تحول در عرضه خدمات پزشكي و افزايش آگاهي بر جنبه‌هاي اجتماعي، اقتصادي و حقوقي تجربه مردن در سطح جامعه، ساختار سازمان‌هاي اجتماعي مربوطه را اصلاح كند و استراتژي‌هاي مسوولانه‌تري را رواج دهد.

مرگ‌شناسي به بررسي واكنش‌هاي انسان‌ها و جوامع به مرگ مي‌پردازد. متاسفانه انكار مرگ در همه جوامع بسيار قدرتمند و ريشه‌دار است.

 واكنش‌هاي فردي نسبت به مرگ هم الزاما واكنش‌هاي طبيعي نيست، اما ممكن است به شكل يك سنت مورد پذيرش قرار گرفته و بازتوليد شوند. كلا نگاه انكاركننده نسبت به مرگ بسيار ريشه‌‌يي‌تر از نگاه پذيراي مرگ است.

مرگ يك تابو است و انسان‌ها اصولا از تفكر به آن فرار مي‌كنند. اين انكار را حتي در علم پزشكي هم مي‌بينيد. موضوع مرگ و مرگ‌شناسي تا نيمه دوم قرن بيستم موضوع بكري بود و روانپزشكي هم به طور مستقيم وارد آن نمي‌شد.

از اين زمان به بعد روي موضوع مرگ و مباحث مربوط به آن تامل شد. با تولد شاخه مرگ‌شناسي يك عرصه نوين گشوده شد تا اين چالش بشري را منعكس كند. تا قبل از اين مرگ يك چالش فلسفي و مذهبي بود و در عرصه پزشكي نيز هدف تنها به تاخير انداختن و مقابله با آن بود.

در متون روانپزشكي كلاسيك سرآغاز توجه به مرگ با مطالعه روي فقدان يا داغديدگي و ماتم آغاز مي‌شود و به تدريج گسترش پيدا مي‌كند تا جايي كه تبديل به يك رشته دانشگاهي مي‌شود و در نظام آموزشي پزشكي و پرستاري هم جايي به خود اختصاص مي‌دهد.

شايد مهم‌ترين دستاوردي كه امروز مي‌شود از اين رشته انتظار داشت، جلب‌توجه نظام سلامت كشورها به موضوع مرگ است تا در نگاه و روش خود براي مواجهه با مرگ و بازماندگان تجديد نظر كنند و خدماتي را بر مبناي اين رويداد در نظر بگيرند.

در موضوع ماتم، سوگواري جدايي بيش از هر چيز با ماتم مرگ مقايسه و شبيه‌سازي مي‌شود. چه اتفاقي براي بازماندگان مي‌افتد؟
واكنش در برابر مرگ، ماتمي ‌است كه به واسطه «فقدان» ايجاد مي‌شود. اين ماتم را ما مرتب در زندگي تجربه مي‌كنيم.

سوگواري براي عشق از دست رفته كه اشاره كرديد، يك نمونه ملموس آن است كه بسيار نزديك به ماتم مرگ است. ماتم بهايي است كه بايد به خاطر دوست داشتن پرداخت. از عشق و مرگ هم كه بگذريم، با شدتي كمتر تجربه‌يي است كه در مقابل هر فقداني مثلا از دست دادن اشيا، پول، روابط و حتي تصورات ذهني باارزش هم نشان مي‌دهيم.

در همه اين واكنش‌ها يك الگوي واحد را مي‌توانيم رديابي كنيم. فرد در ابتدا شوكه و بعد خشمگين مي‌شود، براي به دست آوردن آن چيزي كه از دست داده چانه مي‌زند و آن را طلب مي‌كند، سپس درمانده، آزرده و غمگين مي‌شود و در نهايت اين اتفاق را مي‌پذيرد، با شرايط تغييريافته انطباق پيدا مي‌كند و دست به سازماندهي مجدد روابط خود مي‌زند.

اينكه چه چيزي يا چه كسي و چگونه از دست رفته است، عمق اين ماتم را تعيين مي‌كند. ماتم مثل زخمي‌ است كه هر قدر عمق بيشتري داشته باشد، ديرتر خوب مي‌شود و جاي آن روي بدن مي‌ماند.

عمق رابطه بازمانده با متوفي در عمق زخم تاثير مي‌گذارد. ضمن اينكه هر زخم كوچكي هم اگر در روند طبيعي بهبود پيدا نكند و عفوني شود، مي‌تواند مساله‌ساز شود.

براي نمونه مي‌توانم به يكي از مراجعانم اشاره كنم كه بيش از 10 سال از مرگ همسرش مي‌گذشت و چون روند طبيعي ماتم را طي نكرده و تعارضات رابطه خود با همسرش را به موقع حل نكرده بود، همچنان در ماتم بود و چنان درباره اين مرگ و اتفاق حرف مي‌زد و واكنش نشان مي‌داد كه گويي همين ديروز همسرش را از دست داده است.

به نوع مرگ اشاره كرديد. كشور ما آمار بالايي از مرگ و مير جاده‌يي و همين‌طور بلاياي طبيعي را دارد. بنابراين اگر براي هر مرگ غيرمترقبه دو بازمانده هم در نظر بگيريم، با عدد بزرگي مواجه مي‌شويم كه دست‌كم در نظام سلامت دولتي خدماتي براي مواجهه با اين اتفاق دريافت نمي‌كنند. شرايط روحي بازمانده يك مرگ طبيعي چه فرقي با بازمانده چنين حوادثي دارد؟
خب مرگي كه در روند طبيعي رخ مي‌دهد، مثلا مرگ يك سالمند يا يك بيمار لاعلاج، از پيش حضور خود را اعلام كرده و قابل پيش‌بيني است، لذا نامنتظر و شوكه‌كننده نيست. اطرافيان بيمار بخش عمده‌يي از مسير پذيرش فقدان را در زمان حيات فرد طي مي‌كنند و از جايي به بعد آگاهانه منتظر اين اتفاق هستند. در نتيجه نوعي ماتم انتظاري را از پيش تجربه مي‌كنند كه گاه حتي با وقوع مرگ پايان مي‌يابد.

متاسفانه مرگ‌هاي جاده‌يي يا سوانح طبيعي، معمولا همراه با مرگ چند نفر است، ضمن اينكه مرگ اينچنيني يا همين‌طور خودكشي، مرگ‌هاي دسته‌جمعي مثل مرگ همزمان تعداد زيادي از مردم يك شهر يا روستا در يك زلزله و...، فشار رواني‌اي فراتر از يك مرگ طبيعي بر بازماندگان تحميل مي‌كند.

طبعا در اينجا مداخله درماني به‌شدت مورد نياز است. اين درمان بايد از مشاوره شروع شود تا بازمانده را به پذيرش مرگ برساند. فرد بازمانده درگير احساساتي است كه ممكن است در مرگ‌هاي ديگر كمتر روي دهد.

مثلا احساس گناه كه هميشه در واكنش ماتم وجود دارد، در اينجا تبديل به حس ويرانگري مي‌شود كه بازمانده با آن درگير است. در مرگ‌هايي كه چند نفر جان خود را از دست مي‌دهند، فرد از زنده ماندن خود احساس گناه شديدي دارد و اين حس بسيار مخربي براي بازماندگان از مرگ‌هاي غيرمنتظره است.

ممكن است قدرت شوك وارده به حدي باشد كه بازمانده نتواند مراحل عزاداري را به طور طبيعي طي كند. بسيار پيش مي‌آيد كه احياي مراسم سوگواري مجددا در روند درمان صورت بگيرد تا اين شوك، خشم يا احساسات منفي ديگري مثل گناه و... تخليه شوند. در موارد شديد هم بايد به ماتم درماني متوسل شد.

به مراسم سوگواري اشاره كرديد كه حتي در ادبيات عامه به كاركرد رواني اين مراسم پرداخته شده است كه مثلا در مقابل داغديدگي بازمانده گفته مي‌شود «خاك سرد است» يعني اين خاكسپاري، بازماندگان را تسلي مي‌دهد. واقعا مراسم سوگواري در روند پذيرش مرگ موثر است؟
اصولا مراسم و آيين مربوط به عزاداري براي مرگ در همه جوامع به نوعي وجود دارد و يكي از قديمي‌ترين سنت‌هاي بشري در همه جاي جهان است. تنوع اين مراسم، شيوه خاكسپاري، سوزاندن و... بسيار زياد است.

اما در كل اين مراسم با هر شكلي كه برگزار شوند، در خدمت دو هدف عمده است؛ اولا با قرار دادن مرگ در يك نظام منسجم ارزشي كه معمولا با زندگي پس از مرگ مربوط است، ترسناكي و خوف آن را تخفيف مي‌دهد. به عبارت ديگر اين مراسم در خدمت مذاهب و سنت‌ها و شعائر ديني جامعه‌يي است كه مرگ يكي از اعضاي آن رخ داده است.

مثلا او را براي زندگي بعد از مرگ آماده مي‌كند تا گناهانش آمرزيده شود و... هدف ديگر يك تعامل و همياري اجتماعي به نفع بازماندگان است يعني اين مراسم اعضاي خانواده، خويشاوندان و دوستان را به نحوي موثر براي دلداري و حمايت از داغديدگان سازماندهي مي‌كند. بازماندگان در جريان اين مراسم مورد توجه و حمايت جامعه خود قرار مي‌گيرند.

حال اينكه هر كدام از اين شيوه‌‌ها چقدر مي‌تواند مفيد يا غلط باشد، بحث ديگري است. مثلا در مراسمي‌ كه براي ما آشناست، بازماندگان در چند روز اول به‌شدت مورد حمايت هستند و تنها نمي‌مانند و از جايي به بعد به كل رها مي‌شوند يا برخي آداب خاكسپاري مثل باز كردن روي مرده پيش از دفن و... تاثير هر كدام از اينها روي بازمانده قابل بحث است كه از آن مي‌گذريم ولي به هر حال اين حمايت اجتماعي در كل كاركرد مثبت خودش را داراست.

شما در سطوح نسبتا بالايي با مسوولان بهداشت و درمان در ارتباط هستيد. چقدر جاي اميدواري مي‌بينيد كه نظام سلامت ما به سمت حمايت از بازماندگان و كمك به كساني برود كه در آستانه مرگ هستند؟ و اگر قرار باشد اين اتفاق بيفتد، به چه زمينه‌هايي نيازمنديم؟
متوليان بهداشت و درمان در همه سطوح درماني و آموزشي بايد با رويكرد ديگري وارد موضوع مرگ شوند. اشاره كردم كه انكار مرگ رويكرد غالبي حتي در پزشكي است و همه جاي جهان كم به چشم مي‌خورد. اين رويكرد در ايران هم وجود دارد و متاسفانه هيچ گرايشي به تغيير اين نگاه در نظام سلامت ديده نمي‌شود.

آموزش عمومي‌ نسبت به مرگ اندك است و اين آموزش از هيچ كانالي جز كانال نظام سلامت، عبور سالمي‌ نخواهد داشت. پس نخستين نياز ما آموزش يك نگاه آلترناتيو در بدنه نظام سلامت از مسوولان گرفته تا پزشكان و پرستاران است.

در غرب براي بيماراني كه درگير مرگ هستند، مراكزي به نام منزلگاه وجود دارد كه امكاناتي كمتر از بيمارستان و بيشتر از خانه در اختيار بيمار قرار مي‌دهد و روند مراقبت و درمان در آنجا مبتني بر همين رويكرد پذيرش مرگ است.

خانواده و اطرافيان بيماران اين مراكز هم خدمات مشابهي مي‌گيرند تا هزينه عاطفي مرگ كاهش داده شود. آگاهي از مرگ به هر دو طرف كمك مي‌كند تا راحت‌تر با آن كنار بيايند و مرگ را به عنوان بخشي از زندگي بپذيرند.

براي ما كه يك آمار نرمال مرگ و مير طبيعي و يك آمار بالا در مرگ و مير غيرطبيعي داريم، اين مراكز يك ضرورت واقعي است. به عنوان يك روانپزشك اگر به كل نظام سلامت روان نگاه كنم، مي‌گويم كه خدمات ماتم‌درماني در بخش دولتي هيچ و در بخش خصوصي حداكثر يك پله بالاتر از صفر است.

شخصا جز چند سمينار و سخنراني كه تعداد آن هم زياد نبوده، هيچ گرايشي براي تغيير اين نگاه نديده‌ام. اما به هر حال اميدوارم با آگاهي از اين ضرورت در مسوولان و آگاهي از اين نياز و مطالبه آن از سوي مردم، شاهد اين تغيير رويكرد در ايران باشيم.

منبع: روزنامه اعتماد
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv