در بخش نخست اين رشته مقالات كه هفته گذشته خوانديد، گفتيم كه به دنبال كنكاش در جنبههاي گوناگون تاريخي، سياسي، فلسفي، اقتصادي و ديگر شالودههاي مكاتب مختلف در حوزه نظم اجتماعي و اقتصادي جامعه انساني هستيم و اين كندوكاو را با مكتب ليبراليسم آغاز كردهايم. در بخش قبل، لئونارد هابهاوس، انديشمند سرشناس ليبرال طرحي كلي از روشهاي نظمبخشي به جامعه انساني در عصر پيشامدرن به دست داد و كوشيد با بيان ديدگاه ليبرالها در اين باره و مقايسه آن با طرح كلي پيشگفته، پرسشهايي درباره ماهيت ليبراليسم پيش كشد.
در متن پيشرو «آلن ريان» مساله وجود تعاريف گوناگون از مكاتب مختلف اينچنيني را طرح كرده و در گونههاي مختلف ليبراليسم از دو منظر، يكي ليبراليسم كلاسيك در برابر ليبراليسم مدرن و ديگري ليبراليسم در برابر ليبرتارينيسم مداقه كرده است.
اين رشته مقالات را هر سهشنبه در همين صفحه بخوانيد.
ليبراليسم چيست؟هر كه بكوشد شرحي مختصر از ليبراليسم به دست دهد، بيدرنگ با پرسشي مشكلآفرين روبهرو ميشود: با ليبراليسم سر و كار داريم يا با ليبراليسمها؟ نام ليبرالهاي مشهور را ميتوان به سادگي رديف كرد، اما بيان وجوه مشتركشان سختتر است. جانلاك، آدام اسميت، مونتسكيو، توماس جفرسون، جان استوارت ميل، لرد آكتون، توماس هيل گرين، جان ديويي و معاصريني چون آيزايا برلين و جان رالز بيترديد ليبرالاند، اما درباره مرز مدارا، مشروعيت دولت رفاه و فضايل دموكراسي، سه مساله بسيار بنيادين سياسي همراي نيستند. اينها حتي درباره ماهيت آزادي كه فكر ميكنند ليبرالها بايد در طلبش باشند، با يكديگر توافق ندارند.
گلايهاي آشنا در ميان كساني كه درباره سياست، به معناي كلي كلمه مينويسند، اين است كه اصطلاحات كليدي آن تعريف نشدهاند يا نميتوان تعريفشان كرد؛ درباره مرز نهادها و رفتار «سياسي» و «غيرسياسي» چون و چرا هست و ويژگيهاي تعيينكننده حاكميت مستقل و شرايط لازم و كافي مشروعيت، پيوسته محل جدالاند. ليبراليسم البته وضعي بدتر از رقباي ايدئولوژيكاش ندارد. به نظر ميآيد كه در عمل هرروزه سياسي، همه «ايسمها» شرايطي يكسان دارند؛ ليبرالها، محافظهكاران و سوسياليستها را تنها ميتوان موضوع به موضوع شناخت و موضعشان درباره يك مساله، گواه چنداني درباره ديدگاهشان پيرامون موضوعي ديگر به دست نميدهد. محافظهكاري كه با مليسازي راهآهن مخالف است، از يارانههاي دولت به پيمانكاران دفاعي پشتيباني ميكند و در همين حال، ليبرالي كه تشكيل كميتهاي اخلاقي براي بررسي دادوستدهاي مالي سياستمداران را تاييد ميكند، پيريزي كميتهاي براي واكاوي در اخلاق معلمان مدارس را محكوم خواهد كرد.
با اين وجود اگرچه محافظهكاري و سوسياليسم نيز با گرفتاريهاي يكساني دست به گريبان هستند، باز مايليم بپرسيم كه ليبراليسم يكي است يا پرشمار است؟ آيا اصلا ميتوان به شكلي مشخص و قطعي توصيفش كرد؟ اينكه واژگان گفتمان سياسي به سادگي تعريفي مورد توافق پيدا نميكنند، گفتهاي تازه نيست. حدود سيصد و پنجاه و پنج سال قبل، توماس هابز اشاره كرد كه اگر كسي ميتوانست از ابهامي شبيه به آن چه در واژگان سياسي وجود دارد، در هندسه سود برد، بشر هنوز بايد منتظر اقليدس ميماند. هرچند گفته هابز حكايت از آن ميكند كه اين نفع شخصي كشيشها، روشنفكران و سياستمداران است كه مايه نبود تعاريف دقيق شده، اما نويسندگان سده بيستمي دليلي ديگر پيش گذاشتهاند و گفتهاند كه مفاهيم سياسي «ذاتا پرچون و چرا» هستند. توضيحي ديگر كه به ويژه به ليبراليسم بيشتر ميخورد، اين است كه دلنگرانيهاي سياسي ليبرالها در سه قرن گذشته عوض شدهاند. با اين وجود همه اين سه نوع توضيح نشان از آن دارند كه بايد در پي درك ليبراليسمها بود، نه ليبراليسم.
يك دليل براي تعريفناپذيري واژگان سياسي يا پيچيدگي نظاممند درك ما از دولت، امر سياسي يا مثل اينجا، ليبراليسم، بهكارگيري آنها به منزله تحسين يا ناسزا در جدلهاي سياسي است. اين وضع روايتي جديد از اين ديدگاه هابز است كه تعاريف پرمجادله از رقابت بر سر منافع نتيجه ميشوند. مثلا در بيست سال گذشته نهضتي انديشهاي و سياسي به نام «اجتماعگرايي» [كاميونيتارينيسم]1 وجود داشته كه ويژگي تعيينكننده اصلياش، ضديت با چيزي است كه هواخواهانش آن را «ليبراليسم» تعريف كردهاند. اجتماعگراها بر شيوههاي بيشمار مديون بودن افراد به جوامعي كه در آنها بار ميآيند، تاكيد ميكنند. به اعتقاد آنها ليبرالها به شكلي استدلال ميكنند كه انگار انسانها بدون هيچ پيوند اجتماعي و بيهيچ سرسپاري و دلبستگي و به هر طريق، كاملا جدا از جوامعي كه به لحاظ جسمي، اما نه به لحاظ عاطفي به شكلي در آن زندگي ميكنند، پا به دنيا ميگذارند. ليبراليسم، اين چناني كه توصيف شد، جاذبهاي ندارد و بر دروغهاي جامعهشناختي و شكلي از اوتيسم اخلاقي استوار شده. كساني كه خود را ليبرال ميخوانند، طبيعتا گفتهاند كه اين تسخر و تقليدي مضحك از ديدگاههايشان است.
خود ليبرالها گاهي كوشيدهاند ليبراليسم را به شكلي تعريف كنند كه تنها افراد بسيار گمراه يا بسيار ظالم ليبرال نباشند. در اوج جنگ سرد به سادگي ميشد بديلهاي موجود سياسي را در يك سو، ليبرالدموكراسي و در سوي ديگر، شكلهاي گونهگون توتاليتاريسم تكحزبي خواند. در برابر خود اين تلاش براي محدودسازي دامنه گزينههاي سياسي مقاومت ميشد. سوسيالدموكراتها كه هم با دولت تكحزبي و هم با كاپيتاليسم بيقيد و بند مخالف بودند، اعتقاد داشتند كه بيايمانيشان به مشروعيت مالكيت خصوصي بر ابزارهاي توليد، آنها را از ليبرالدموكراتها جدا ميكند. در برابر، محافظهكاران آمريكا با اعطاي نقشي بزرگتر (از آنچه ليبرالها ميپذيرند) به دولتهاي ايالتي و محلي در حفظ هويت ملي و گونهاي از وفاق اخلاقي سنتي، يا در برابر، با پشتيباني از اقتصادي لسهفرتر و نقش اقتصادي بسيار كمتر براي دولت، خود را از ليبرالها متمايز ميكردند. منتقدان آنها با تندي پاسخ ميدادند كه به هر حال، تاريخ آمريكا آنها را محكوم ميكند كه ليبرال بمانند؛ محافظهكاران واقعي - يا اروپايي - به سلسلهمراتب، تفاوت، سنت و بنيان مسيحي قدرت سياسي باور داشتند، اما هر آمريكايي كه ميخواست از سياست سنت دفاع كند، تنها سنتي سكولار و ليبرال را براي تكيه بر آن پيش روي خود ميديد.
تلاش براي ارائه تعريفي روشن از يك نظرگاه سياسي، همواره جزئي از نبردي خصمانه براي نامنسجم يا پليد خواندن انديشههاي مورد بحث نيست. نهضتهاي سياسي پرشماري براي پيريزي اعتقادنامهاي كه اعضايشان بايد به آن سوگند وفاداري خورند، بسيار كوشيدهاند. لنين به همان اندازه براي محكوم كردن متحدان ماركسيستش، به خاطر بدفهميشان از سوسياليسم علمي وقت گذاشت كه براي حمله به نظام تزاري. او فكر ميكرد كه نهضت انقلابي بايد دقيقا بداند كه به چه ميانديشد و ميخواهد به چه برسد. اهميتي ندارد كه ترسوها يا آنهايي كه انديشهشان سامان ندارد، بيرون افتند؛ چنان كه او در يكي از رسالههايش اعلام كرده، «بهتر است كمتر باشيم، اما بهتر باشيم». در ميان مرامهاي سياسي، احتمال اينكه ليبراليسم چنين رفتار كند، از همه كمتر است. ليبراليسم متضمن هر چه كه باشد، بيترديد رواداري و بيزاري از حمايت بيچون و چرا از هر نظام اعتقادي را در خود دارد. با اين وجود، ليبراليسم با جستوجوي انسجام و يكدستي غربيه نيست. ليبرالها غالبا از خود پرسيدهاند كه چه چيز مشتركي دارند و مرز ميان آنها و مثلا سوسياليستها در يك سو و محافظهكاران در سوي ديگر كجاست.
توضيحي ديگر براي سختي تعريف واژگان سياسي اين است كه اينها واژگاني «ذاتا پرچون و چرا» هستند كه معنا و اشارهشان هميشه محل جدل است. اگر ليبراليسم را به مثابه اين باور تعريف كنيم كه آزادي فرد، والاترين ارزش سياسي است و بايد بر پايه موفقيت نهادها و اعمال در پشتيباني از اين آزادي به داوري درباره آنها نشست - كه شايد پذيرفتنيترين تعريف مختصر از آن باشد - اين تعريف تنها مشاجراتي بيشتر را در پي ميآورد. آزادي چيست؟ مثبت است يا منفي؟ آزادي كل يك ملت چه ارتباطي با آزادي اعضايش دارد؟ آزادي همچنين تنها مفهومي نيست كه چنين مداقهاي را برميانگيزد. افراد مورد بحث كيستند؟ كودكان را در بر ميگيرند؟ سالخوردهها و بيماران رواني را در بر ميگيرند؟ خارجيهاي مقيم يك كشور يا ساكنان مستعمرات وابسته را شامل ميشوند؟ شايد تصور شود كه اين امري شگفتآور نيست، چون هر تعريفي در را به روي بحث درباره واژگاني كه با آنها بيان شده، ميگشايد. اين ادعا كه اينها مفاهيمي ذاتا پرچون و چرا هستند، در اين عقيده ريشه دارد كه هر شرح و تفسيري، بگومگوهاي بيشتري به راه مياندازد.
مسير روشني وجود دارد كه هر شرحي بر تعريف مثلا صندلي بايد در آن مسير باشد و مرزي آشكار وجود دارد كه بحث وراي آن، تنها خردهگيرانه و ملانقطي خواهد بود. به نظر ميرسد كه اين نكته درباره گفتوگو پيرامون مكاتب سياسي صدق نميكند. هرچند ممكن است برخي بحثها درباره ماهيت ليبراليسم كاملا خردهگيرانه باشد، اما به سختي ميتوان در برابر اين عقيده مقاومت كرد كه فرد ليبرال ميتواند بيوقفه، اما سودمندانه بپرسد كه «ماهيت سرسپردگيهاي سياسي من چيست؟» اينكه آيا اين ديدگاه كه «مفاهيمي ذاتا پرچون و چرا» وجود دارند، ديدگاهي كاملا منسجم است يا نه، مسالهاي ديگر است. به سختي ميتوان درك كرد كه يك مفهوم بتواند در وهله نخست تعريف شود، مگر آنكه بخش قابل ملاحظهاي از معناي آن بيچون و چرا باشد. اگر قرار است بحثهاي مربوط به اين هاله پرمناقشه معنادار باشند، بايد هسته معنايي مركزي بيمناقشهاي براي واژگاني چون «آزادي» وجود داشته باشد. انسان زنداني آزاد نيست؛ انساني كه تهديد شده كه اگر كتابي را بنويسد، مجازات خواهد شد، كمتر از فردي كه چنين تهديدي نشده، براي نوشتن آن آزاد است. حتي اگر اين هسته معنايي بيمناقشه وجود داشته باشد، ميتوان پذيرفت كه همان طور كه اصطلاحات قانوني در جريان بحثهاي حقوقي معناي تازهاي پيدا ميكنند، اصطلاحات سياسي نيز پيوسته معاني نو مييابند. اگر ليبراليسم آن قدر آشكار باشد كه بتوان تعريفش كرد، باز هم در گذر زمان تغيير ميكند.
گونههاي ليبراليسم: كلاسيك در برابر جديداينكه بپذيريم ليبراليسم ميتواند نمودهاي نهادي گوناگوني داشته باشد و در عين حال بر يك بنيان اخلاقي استوار است - مثل اين ادعاي لاك كه انسانها «در وضعيت آزادي كامل [زاده ميشوند] تا آنگونه كه مناسب ميدانند، اعمالشان را سامان بخشند و داراييها و شخص خود را به كار گيرند ... وضعيتي كه در آن با يكديگر برابر نيز هستند» - به اين معنا نيست كه همه ترديدها درباره شكنندگي و نفوذپذيري ليبراليسم از ميان رفتهاند. يك بحث كه به عقيدهاي كليشهاي بدل شده، اين است كه دو نوع ليبراليسم وجود داشتهاند: يكي ليبراليسم «كلاسيك»؛ با اهدافي محدود كه دلمشغول بنيان متافيزيكياش بوده و سوگيري سياسي داشته و ديگري ليبراليسم «مدرن»؛ نامحدود، بيپروا، با اهدافي جهاني و تهديدي براي «ليبراليسم كلاسيك». ليبراليسم كلاسيك با
جان لاك، آدام اسميت، الكسي دوتوكويل و فردريش فون هايك پيوند خورده و بر ايده دولت محدود، حفظ حكومت قانون، پرهيز از قدرت استبدادي و صلاحديدي، حرمت مالكيت خصوصي و قراردادهايي كه آزادانه منعقد شدهاند و مسووليت افراد در تعيين سرنوشت خويش تمركز ميكند.
اين گونه از ليبراليسم به خودي خود ضرورتا مشربي دموكراتيك نيست، چون اين پرسش كه آيا دولت اكثريت يا حكومت بر پايه منافع آنها با حكومت قانون، حقوق مالكيت يا آزاديهاي مدني دمساز است يا نه، هنوز پاسخي نيافته. چيزي در ايده خام حكومت اكثريت نيست كه نشان دهد اكثريت هميشه حقوق مالكيت را رعايت ميكند يا جانب حكومت قانون را ميگيرد. ليبراليسمي كه چنين درك شود، همواره به شكلي گريزناپذير با انديشه ترقي - با مكتبي ترقيخواه - پيوند نميخورد، چون بسياري از ليبرالهاي كلاسيك، اگرچه به توانايي انسان عادي براي پيشرفت اقتصادي خوشبين بودهاند، نسبت به قابليت او براي انجام پيشرفتهاي سودمند، مثلا در اخلاق و فرهنگ شك دارند. ليبراليسم كلاسيك با دولت رفاه دشمني دارد؛ دولت رفاه اين اصل را كه همه افراد بايد دلمشغول رفاه خود باشند، زير پا ميگذارد و مطالبات خود را اغلب در چارچوب دستيابي به عدالت اجتماعي (آرماني كه ليبرالهاي كلاسيك معناي چنداني برايش قائل نيستند) بيان ميكند. نكته مهمتر شايد اين است كه دولتهاي رفاه، قدرتهاي صلاحديدي فراواني به سياستمداران و مقامات خود ميدهند و به اين شيوه شهروندان خود و كساني را كه بهروزيشان تابع دولت است، به وابستگي فرو ميكشانند.
هواخواهان جديد ليبراليسم كلاسيك غالبا دفاع خود از دولت حداقلي را بر آنچه كه يك بنيان اخلاقي حداقلي ميپندارند، استوار ميكنند. دولت حداقلي را مثلا ميتوان با رفاهي توجيه كرد كه اقتصادها، وقتي دولت در آنها دخالت نميكند، به دست ميدهند. اين استدلال از دفاع آدام اسميت از «نظام ساده آزادي طبيعي» در ثروت ملل، گرفته تا بحثهاي فونهايك در روزگار خود ما رواج داشته است. به لحاظ اخلاقي بحثانگيز نيست كه ادعا كنيم آسايش و بهروزي بهتر از فلاكت و سيهروزي است؛ و فروپاشي نظامهاي كمونيستي اروپاي شرقي و بياعتبار شدن دولتهاي نظامي و خودكامه در جاهاي ديگر، اعتباري بيش از هر زمان به اين ادعا داده.
اشاره به نفرتانگيزي اجبار دولتي و تعارض ميان اثرات منفي اجبار و ممنوعيت حيواني صرف، از يك سو و اثرات دلپذير همياري غيرجبري، از سوي ديگر، دفاعي به همين اندازه مينيماليستي را از ليبراليسم به مثابه دولت حداقلي به دست ميدهد. هيچ ليبرال كلاسيكي نياز به قانون را رد نميكند. قانون قهري، زور و فريب را فرو ميخواباند و قانون مدني غيرقهري به افراد اجازه ميدهد كه قرارداد ببندند و در هر نوع فعاليت اقتصادي وارد شوند. با اين حال، هر ليبرال كلاسيكي اعتقاد دارد كه همه نيروهايي كه مايه تخيل، ابداع و رشد ميشوند، از بخش ارادي نظم اجتماعي ريشه ميگيرند.
ليبرالهاي كلاسيك درباره ارتباط دولت حداقلي و نظم فرهنگي و اخلاقي همداستان نيستند و اين شايد مهمترين نكته درباره ديدگاههاي اخلاقيشان باشد. آنها برخلاف ليبرالهاي «جديد» دلبستگي خاصي به آرمان پيشرفت اخلاقي و فرهنگي از خود نشان نميدهند. ديويد هيوم بيش از آدام اسميت، محافظهكاري سياسي بود، اما بيش از او به ستايش «قدمروي چالاك ارادهها» كه ويژگي آشكار يك جامعه شكوفاي تجاري است، گرايش داشت. دوتوكويل ترديد داشت كه آزادي بتواند در نبود باورهاي قوي ديني پابرجا بماند و ميانديشيد كه اتكا به نفس و خويشتنداري كه ستايششان ميكرد، در ذات انسان مدرن نيست. فون هايك نيز به اين انديشه گرايش دارد كه ليبراليسم سياسي بر محافظهكاري فرهنگي استوار است.
مدافعان معاصر ليبراليسم «كلاسيك» اعتقاد دارند كه ليبراليسم «جديد»، آن را بسيار تهديد ميكند. بر اساس اين ديدگاه، ليبراليسم جديد، خواستهها و رواداريهاي ليبراليسم كلاسيك را دگرگون ميكند و در اين ميان دستاوردهاي ليبرالهاي كلاسيك را در هنگامي كه نظامهاي استوار بر قانون اساسي را به جاي استبداد پادشاهان و درباريان مينشاندند، به خطر مياندازد. مثالي نوعي از ليبراليسم جديد، درباره آزادي جان استوارت ميل و استمدادش از مفهوم «انسان به مثابه موجودي ترقيخواه» و كمكگيري دلانگيزش از فرديتي است كه بايد اجازه يابد خود را با همه «تنوع رنگارنگش» شكل دهد. به همين سان، نمونهاي فلسفي از آن، ليبراليسم ايدهآليستهاي انگليسي و «نوليبرالهايي» چون لئونارد هابهاوس است. با اين حال شايد نكته مهمتر اين است كه بر پايه نگرش ليبراليسم جديد در ساحت اقتصاد، كار مناسب براي دولت آن است كه نگذارد فقر، مشروبخواري، بيكاري يا اجبار به كار در شرايطي غيرانساني، افراد را «برده» خود كند و به اين شيوه آزادي گستردهاي را براي آنها فراهم آورد.
نمونه اين گونه از ليبراليسم عملا ليبراليسم «جديد»ي است كه به چيزي ميانجامد كه ليبرالهاي كلاسيك آن را يورش به آزادي قرار داد و حرمت حقوق مالكيت خواندهاند و در قوانين رفاهي ليويد جرج پيش از جنگ جهاني نخست، برنامه نيوديل روزولت در فاصله ميان دو جنگ جهاني و رشد انفجارگونه فعاليتهاي دولت رفاه، پس از جنگ جهاني دوم بازتاب مييافت. معمولا (اما نه هميشه) حتي ناقدان ليبراليسم جديد هم ميپذيرند كه اين گونهاي از ليبراليسم است، چون شالوده اخلاقي بنيادينش در چارچوب آزادي بيان ميشود. هدف سلبياش اين است كه افراد را از ترس گرسنگي، بيكاري، بيماري و كهنسالي فلاكتبار برهاند و هدف ايجابياش آن است كه بكوشد به اعضاي جوامع مدرن صنعتي كمك كند تا به شيوهاي كه ميل و فون هومبولت ميخواستند، رشد كنند.
ليبراليسم جديد همچنين به اين خاطر ليبرال است كه نفرتها و اميدهاي دفاع سوسياليستي از دولت رفاهي مدرن را در خود ندارد. هرچند برخي مدافعان حقوق مالكيت مدعياند كه تقريبا هر محدوديتي بر آزادي مطلق مالكان در استفاده از دارايي خود به شيوهاي كه ميخواهند، همسنگ مصادره است و ديگران گمان بردهاند كه هر حركتي در اين جهت، نخستين گام لغزان در راه بردگي است، اما ليبراليسم جديد به هيچ رو در پي مصادره نيست. از آنجا كه بدون كنترل زياد دولت بر اقتصاد نميتوان به آرمانهاي دولت رفاه دست يافت، ليبراليسم جديد نميتواند با دارايي به مثابه تافتهاي جدابافته برخورد كند و دولت را به سركوب زور و فريب محدود سازد، اما ليبرالهاي جديد نامداري چون جان رالز اعتقاد دارند كه دارايي شخصي، مولفهاي بنيادي در ابراز وجود فردي، به ويژه از راه آزادي انتخاب شغل است. ناقدان ليبراليسم جديد معمولا تاكيد ميكنند كه اين، ليبراليسم، اما گونهاي خطرناك از آن است.
اين هراس كه ليبراليسم جديد دشمن روح ليبراليسم كلاسيك است و عملا دستاوردهاي آن را تهديد ميكند، بر دو باور استوار است. اولي اين است كه ليبراليسم جديد، به لحاظ ايدئولوژيك يا متافيزيك باري بيش از توانش بر دوش گرفته. تصور ميل از انسان به مثابه موجودي ترقيخواه همراه با اين مطالبهاش كه همه (مردان و به شكلي خاصتر، زنان) بايد پيوسته در باورهاي خود درباره هر موضوع قابل تصوري بازانديشي كنند، تصوري است كه در بهترين حالت، جذبهاي براي اقليت دارد. اگر فردي نگاه سياسياش را بر ديدگاهي درباره سرشت انسان استوار كند كه بيشتر افراد ناپذيرفتنياش ميدانند، آن را بر ريگ روان بنياد كرده. براي پشتيباني از ليبراليسم كلاسيك نيازي به استمداد از چنين ديدگاهي درباره سرشت انسان نيست؛ برعكس، ديگر منتقدان ليبراليسم جديد گفتهاند كه معلوم نيست آن نوع شخصيتهاي مستقل و خياليني كه ميل به آنها چنين اهميت داده، به بهترين شكل در جامعه ليبرالي پديد آيند. تاريخ حكايت از آن ميكند كه بسياري از اين شخصيتها با ايستادگي در برابر محيطي متحجر و محافظهكار رشد كردهاند.
دومي اين باور است كه ليبراليسم جديد به لحاظ سياسي و اقتصادي بيش از توانش بار بر گرده گرفته، چه اينكه به همه وعدهاي تحققناپذير درباره ميزاني از خرسندي شخصي ميدهد كه دولت رفاه قادر نيست آن را برآورد و تلاشهايش براي عمل به آن ناگزير ناكام خواهد ماند. محض نمونه افراد از اين بيزارند كه وادار شوند بخشي از درآمدشان را كه به سختي به دست آوردهاند، به تامين منابعي اختصاص دهند كه شغل، آموزش و خدمات اجتماعي گوناگوني را كه ليبراليسم جديد براي خلق تصور خود از آزادي فردي براي ديگران به كار ميگيرد، ايجاد ميكنند. اين خصومتي را ميان گروههاي شهروندان كمتر و بيشتر حمايتشده پديد ميآورد كه به كلي با آنچه ليبرالهاي جديد ميخواهند، ناهمخوان است. افزون بر آن، دولت رفاه بايد ديوانسالاري گستردهاي را به استخدام گيرد كه اعضايش قدرتهايي صلاحديدي به كف ميآورند و به ميانجي قانون موظف ميشوند كه اين قدرتها را در راه رفاه مراجعان خود به كار گيرند.
اين نكته به آن معناست كه از دلمشغولي ليبرالهاي كلاسيك به حكومت قانون و كاهش اختيار خودسرانه غفلت شده؛ چون به كارمندان دولت منابعي داده شده تا به مراجعان خود بپردازند و در همين حال، وفاداري شهروندان تضعيف شده، چون دولت نتوانسته چيزهاي خوبي را كه از او خواسته شده بود فراهم آورد، توليد كند. طبقه متوسط تحصيلكرده به راحتي آزادياي را كه دولت رفاه وعده ميدهد - آزادي از هراس، فقر و زندگي حقيرانه و نامناسب طبقه كارگر - به دست ميآورد و بيشتر افراد ديگر به هيچ رو از آن برخوردار نميشوند. به اين خاطر در نتيجه شكست ليبراليسم، وقتي باري بسيار بزرگ بر دوش ميگيرد، خطر جدي سرخوردگي از آن، به طور كلي، وجود دارد. برخي نويسندگان گمان ميكنند كه اين نكته، محبوبيت جهاني دولتهاي محافظهكار در دهه 1980 را توضيح ميدهد.
گونههاي ليبراليسم: ليبرتارينيسم و ليبراليسمدر نظريه ليبرالي شكافي با پيوند نزديك با آنچه درباره ليبراليسم كلاسيك و جديد گفتيم، اما نه مساوي با آن، ميان ليبراليسم و ليبرتارينيسم وجود دارد. همچون حالت اختلاف ميان شكلهاي كلاسيك و جديد ليبراليسم، گرايشي در طرفداران هر دو اين گونهها وجود دارد كه ادعا كنند روايت آنها ليبراليسم حقيقي است و ديگري به كلي متفاوت است. ليبرتارينهاي معاصر غالبا مدعياند كه ليبرال كلاسيك هستند. اين كاملا درست نيست. دستكم يك رگه از انديشه ليبرتارين وجود دارد كه آنارشي، دولت، آرمانشهر رابرت نازيك نمايندگياش ميكند و هواخواه آن است كه «جرايم بيقرباني»اي چون روسپيگري، مصرف مواد مخدر و فعاليتهاي جنسي خلاف عرف، مجاز شوند. چنين چيزي در عقايد جان لاك يا آدام اسميت نيست.
مرز ميان نظريههاي ليبرال و ليبرتارين را نميتوان به راحتي كشيد. هر دوي آنها به حمايت از آزادي فردي سرسپردهاند، هر دو بسيار بجا بر نظريهاي پيرامون حقوق بشر تكيه ميكنند كه طبق آن افراد با حق بهرهگيري آزادانه از خود و منابعشان پا به دنيا ميگذارند. خط متمايزكننده اين دو نظريه ميان اين ديدگاه ليبرتارين كه دولت نه شري لازم، بلكه عمدتا - و براي به اصطلاح «آناركوكاپيتاليستها»، كاملا - شري نالازم است، از يك سو و اين ديدگاه ليبرالي كه بايد با احتياط با قدرت دولت رفتار كرد، اما آن را مانند هر ابزار ديگري ميتوان براي نيل به اهداف خوب به كار برد، از سوي ديگر قرار دارد. شايد مهمترين تفاوت در اين ميان آن است كه ليبرتارينها به حقوق انسانها به مثابه گونهاي مالكيت خصوصي و چيزي كه نازيك آن را «استحقاق»2 خوانده، مينگرند. فرد مالك شخص و تواناييهاي خود است و اگر چنين به مساله بنگريم، حقوق ما تنها دو سرچشمه دارند: مالكيت آغازين ما بر خود ما و تواناييهايمان، و حقوقي حول همه منابع و تواناييهايي كه ديگران آزادانه پذيرفتهاند كه به ما وابگذارند. دولت، اگر اصلا مشروع باشد، نميتواند كاري فراتر از حفاظت از اين حقوق انجام دهد. خود هيچ منبعي ندارد و نميتواند نه در فعاليتهاي بازتوزيعي دولتهاي مدرن رفاهي و نه در فعاليتهاي ظاهرا خيريه اين دست دولتها وارد شود. هيچ كس حق ندارد كه فردي ديگر را - اگر جرمي مرتكب نشده باشد - به زور از دارايي خود محروم كند؛ دولت هم همين طور.
اين با نظريه عدالت جان رالز، مشهورترين روايت جديد از ليبراليسم استوار بر دولت رفاه، اختلافي آشكار دارد. در روايت رالز با پرسيدن سوالي فرضي از خود به دركي از اينكه چه حقوقي داريم و آزادي ما چه دامنهاي دارد، ميرسيم. اين سوال آن است كه «اگر در حالي كه هيچ شناختي از سلايق و تواناييهاي خاص خود نداشتيم و از اين رو مجبور بوديم به توافقي منصفانه با همه افراد ديگر برسيم، قرار بود نظامي اجتماعي و سياسي را از نو بنيان بگذاريم، همه ما چه حقوقي براي خود مطالبه ميكرديم و براي ديگران ميپذيرفتيم؟» ادعاي رالز اين است كه دو حق را به رسميت ميشناختيم: حق گستردهترين آزادي سازگار با آزادي يكسان براي همه و حق رفتار عادلانه كه اين انديشه كه نابرابريها تنها تا اندازهاي موجهاند كه وضع محرومترينها را بهبود بخشند. اين اصل دوم غالبا نظريه عدالت ماكسيمين خوانده ميشود؛ چون عدالت اجتماعي را بيشينه كردن حداقل برخورداري از منابع اجتماعي توصيف ميكند.
اين اصل به روشني با هر روايتي از دولت كه آن را به دفاع از حقوق مالكيت محدود كند، ضديت دارد. وارد كردن دريافتي از عدالت اجتماعي به درون دفاع از نظريه سياسي ليبرالي بر اين عقيده استوار است كه افراد حق پيشرفت نفس3 دارند و لذا بر نوعي از نظريه رشد فردي متكي است كه شالوده درباره آزادي ميل را شكل ميدهد و مدافعان ليبراليسم «كلاسيك» را از خود ميراند.
دوگانهانگارها هيچ يك وقعي به پيچيدگيها نمينهند. گونههايي از ليبراليسم وجود دارد كه غيرليبرتارين هستند، اما افزون بر آن بيشتر به «ليبراليسم كلاسيك» نزديكند تا به «ليبراليسم جديد».
دو رساله لاك ظاهرا برخوردي روادارانهتر از ديدگاههاي رالز يا ميل با مالكيت خصوصي دارد و با اين حال لاك هيچ يك از دشمنيهاي ليبرتارينها با دولت را از خود نشان نميدهد. دولت مجبور است طبق قانون «خير مردم، والاترين قانون است»،4 رفتار كند و هيچ نشانهاي از اينكه اين صرفا از جنس سركوب زور و فريب است، وجود ندارد. از سوي ديگر هيچ نشانهاي از اين هم وجود ندارد كه محرومترين اعضاي جامعه حق دارند به بهترين شكل ممكن عمل كنند. لاك ميگويد اين افراد بايد آن قدر خوب عمل كنند كه عضويت در جامعه مدني را به معاملهاي خوب براي خود بدل كنند - و در غير اين صورت ميتوانند به بخشي اشغالنشده و بيسكنه از دنيا مهاجرت كنند و دوباره از سر گيرند - اما نميگويد كه حقي فراتر از اين دارند. بيترديد فردگرايي لاك با هر شخص به عنوان مسوول رفاه خود رفتار ميكند؛ اما دلمشغولي او به رفاه اخلاقي و نه به آسايش مادي ما به اين معنا است كه او بيش از آنكه دلنگران «خدمات انساني و سلامت» باشد، انديشناك رواداري ديني بوده.
پاورقي:
1- communitarianism، ايدئولوژياي است كه بر پيوند فرد و اجتماع انگشت مينهد. اين واژه عمدتا در دو معنا به كار ميرود. اولي كاميونيتاريسم فلسفي است كه ليبراليسم كلاسيك را به لحاظ هستيشناختي و معرفتشناختي، ناسازگار ميداند و بر اين پايه به مخالفت با آن مينشيند. اين نگرش فلسفي بر خلاف ليبراليسم كلاسيك كه سرچشمه اجتماع را كنشهاي ارادي افراد ميداند، بر نقش اجتماع در تشخص و شكلگيري فرد تاكيد ميكند. معناي دوم، كاميونيتاريسم ايدئولوژيك است كه آن را يك ايدئولوژي راديكال ميانه ميدانند كه گاهي به چپگرايي در مسائل اقتصادي، و اخلاقگرايي و محافظهكاري در موضوعات اجتماعي شناخته ميشود.
2- entitlement
3- self-development
4- salus populi suprema lex