«من به دختری علاقه داشتم و میخواستم با او ازدواج کنم، اما بعد از مدتی فهمیدم پسری به نام نیما هم به همان دختر علاقهمند و برای ازدواج با او برنامهریزی کرده است. بعد از آن بود که چند بار از نیما خواستم خودش را کنار بکشد و فکر ازدواج با آن دختر را از سرش بیرون کند، اما اصرارهای من فایدهای نداشت. من آن دختر را عاشقانه دوست داشتم و حتی نمیتوانستم تصورش را بکنم که بدون او به زندگی ادامه دهم برای همین چارهای نداشتم جز اینکه هر طور شده نیما را از سر راه بردارم...»