وقتی آمپول را میزنم، صدای ناله خفیفش را میشنوم و دلم میخواهد که بمیرم. وقتی اشک در چشمانش حلقه میزند، قلبم از حرکت میایستد. دخترم در ٩ سالگی نابود شده و گوشهای از خانه افتاده؛ به جای اینکه شیطنت کند، باید روی زمین بیحرکت بماند. ٩ ماه است که ما زندگی نداریم. من و همسرم هر دو از صبح تا شب بالای سرش هستیم و مرتب باید به او رسیدگی کنیم. هر دو کار و زندگیمان را وقف سارینا کردهایم.