«داستان همان اژدهای کرختی است که مولانا در مثنوی به آن اشاره میکند. اژدهایی که سرما آن را کرخت کرده بود و شخص فکر میکرد این موجود زیبایی است، اما در نهایت او را کشت. ما قدرت را نشناخته بودیم یعنی در سطح حوزه، دانشگاه و محافل روسنفکری و کانونهای انقلاب فکر نمیکردیم قدرت اینقدر بی رحم است که ایمان، انصاف و اخلاق را میبلعد. امروز این اژدهای قدرت ما را بلعیده است و نفسمان نفس اژدهایی است. البته در ادبیات کهن دفع اژدها با زُمُرد است که آن را در اختیار نداریم».