فراموشم نمیشود، در راهِ خانه بودم، تازه آغازِ شب بود، مردی کاسب که هیچ از کرامات و حسناتش ندیده و نشنیده بودم، درِ خانهی فقیری را زد، کیسهای گوشت، در حد دو سه کیلو گذاشت دمِ در، در باز شد، مردِ مستمندِ مهاجر، این سو و آن سو را نگاه کرد، کسی نبود، گوشت را برداشت، به آسمان نگاه کرد و شنیدم که گفت: سپاس خداجان!