مسعود رفيعيطالقاني
اواسط پاييز 1345 برخي از كادرهاي سازمان انقلابي حزب توده ايران از اروپا راهي كوبا شدند و اين سرآغاز دوران كوتاهي بود كه سازمان انقلابي - اين بخش انشعابي راديكال از حزب توده- در اوج تحولات مداوم ايدئولوژيك خود به مشي كاستريستي روي آورد.
بيترديد كاستريسم گرايشي از ميان گرايشهاي انقلابي بود كه چندان ربطي به ماركسيسم – لنينيسمي كه حزب توده ايران بهعنوان ايدئولوژي رسمي خود پذيرفته بود، نداشت؛ بماند كه سازمان انقلابي خود را از گروه مولدش يعني حزب توده، ماركسيست – لنينيستتر ميدانست و حزب توده را نماد بيعملي و وابستگي قلمداد ميكرد.
كاستريسم ايدئولوژياي بود كه بعد از انقلاب كوبا با در اوج بودن فيدل كاسترو در مبارزات انقلابي آن كشور، در ميان گروههاي مبارز راديكال انقلابي جهان شناختهشده بود. مبارزهاي تماما و اساسا پارتيزاني كه هيچ نسبتي با تودههاي مردم و پرولتاريا نداشت و قائم به ذات پارتيزانيسم بود. يعني همان چيزي كه چند سال بعد در 1349 در ايران در ماجراي سياهكل شكل گرفت و گروهي از چريكهاي فدايي خلق، خالق آن بودند.
اين گرايش انقلابي بر اين باور بود كه موتور كوچك انقلاب لوله اسلحه چريكهاي مسلح است كه بر ضد وضع موجود عمل ميكند و بهعنوان نيرويي پيشاهنگ، در حاشيه تحولات انقلابي كارساز ميشود تا متن آن، يعني فعليت يافتن اعتراضات تودهاي قوام يابد. اين تجربه در كشوري نظير كوبا - البته نه دقيقا به اين شكل - موفق شده بود. حالا جوانان سازمان انقلابي حزب توده ايران مشتاق شده بودند آن را شناسايي كنند.
اين اشتياق مدتي پس از در هم شكستن شورش معروف به «شورش جنوب» بود كه در سال 1343 در ميان عشاير استان فارس به وقوع پيوست و بهمن قشقايي در راس آن شورش پس از مدتي جنگ و گريز در كوههاي استان فارس ناچار از تسليم خود به نيروهاي حكومتي شد و پس از چندي اعدام شد.
وقتي بهمن قشقايي از آلمان به ايران آمده بود تا به عشاير قشقايي – ايل خود – بپيوندد، جواني پرشور بود. عدهاي از تاريخنگاران خصوصا كساني كه روي تاريخ چپ ايران كار كردهاند بر اين باورند كه بهمن قشقايي با تحريك سازمان انقلابي به ايران مراجعت كرده است اما كسي مانند ايرج كشكولي در گفتوگوهاي «نگاهي از درون به جنبش چپ ايران» يادآور شده است كه اين بهمن بود كه حتي كادرهاي سازمان را به بيعملي متهم ميكرد و خودش بهعنوان نيرويي مستقل تلاش كرد خود را به ايران برساند و سرانجام اين كار را هم كرد. پس از مدت كوتاهي ايرج و عطا كشكولي هم در ايران به او پيوسته بودند و تا آخرين لحظه قبل از اينكه بهمن قشقايي تصميم بگيرد خود را به نيروهاي دولتي تسليم كند در كنار او بودهاند.
شركت در شورش جنوب – 1343 تا 1345– يكي از اكتهاي چريكي مشاركتي سازمان انقلابي حزب توده ايران محسوب ميشد كه با شكست همراه شد و همگام با كنارهگيري عشاير فارس پس از مدتي فرساينده از زد و خورد با نيروهاي دولتي، به مراجعت دوباره دو نفر از كادرهاي سازمان انقلابي – ايرج و عطا كشكولي– به اروپا منجر شد. اكت ديگر سازمان، شركت در مبارزه كردستان در زمان رهبري جلال طالباني بر حزب دموكرات كردستان عراق بين سالهاي 1346 تا 1348 و همگام شدن با اسماعيل شريفزاده و ملا آواره شلماشي بود كه البته پيش از ديدار آنان، اين دو نفر در درگيري با نيروهاي دولتي كشته شده بودند.
پس، سال 1345 براي سازمان انقلابي حزب توده ايران سالي تعيينكننده بود. آنها در شورش جنوب طعم مبارزه مسلحانه بدون پشتوانه تودهاي و توام با شكست را چشيده بودند، پس حالا شايد ميخواستند وضع را ساماني بدهند اما درست برخلاف آنچه بايد عمل ميكردند، عمل كردند.
آنها گرايش به كاستريسم را در زماني برگزيدند كه نياز داشتند ضد كاستريستي عمل كنند. شايد اين همان نقطهاي است كه آنها به سوي خطايي استراتژيك ميرفتند. البته مدتي ماندن در هاوانا و همزيستي با نظاميان – قبلا چريك – كوبايي، برخي كادرهاي سازمان را دلزده كرد و آنها پس از چند ماه ديدن آموزشهاي نظامي به اروپا بازگشتند و بار ديگر در اثر بروز برخي تحولات به انديشههاي مائويستي روي آوردند.
بنابراين پس از گرايشي كوتاهمدت به كاستريسم، در تابستان 1346 يعني قريب يك سال پس از آموزشهاي نظامي سازمان در كوبا، مساله نوسازي افكار در سازمان انقلابي طرح شد. نوسازي افكار مشتمل بود بر دور ريختن باقيماندههاي تفكر بورژوايي و بهكار بستن انديشههاي پرولتري؛ يكي از عناويني كه در انقلاب فرهنگي چين بسيار مطرح شده بود.
حالا در سال 46، سازمان انقلابي با اين مساله مواجه شده بود. طبعا در همان ايام گرايشهاي كاستريستي هم در سازمان هنوز وجود داشت و اين گرايش متهم بود به خلأهاي تئوريك و عدول از انديشههاي مائويستي كه كادرهاي سازمان انقلابي آن را ماركسيسم – لنينيسم عصر خود قلمداد ميكردند. سرانجام قدرت تئوريك نيروهاي هوادار مائويسم در سازمان چربيد و تماميت آن از غلتيدن به كاستريسم كناره گرفت گرچه كليت سازمان انقلابي حزب توده ايران در تمام طول حيات خود كار چندان موثري در روند مبارزان انقلابي ايران انجام نداد و بيشتر در اروپا باقي ماند.
مساله مهم لازم به ذكر در اين مقدمه متنگونه اما چيز ديگري است كه البته واكاوي و بررسي آن در اين مجال اندك مطبوعاتي، نه ميگنجد و نه جايز است اما قابل اشاره است، بنابراين نام «درآمد» را بر آن نهادم. جنبش چپ ايران به خصوص پس از سالهاي آغازين دهه 60 كه بقايايش نابود شد، تاكنون بسيار مورد نقد و انتقاد بوده است چه از جانب نيروهايي كه در ساختار قدرت در هريك از دورههاي پس از انقلاب نقش داشتهاند، چه از سوي روشنفكران و متفكران ليبرال و چه از سوي منتقدان و مورخان مستقل.
اكنون اگر ما مساله گرايشهاي چريكي را مورد نقد و اشاره قرار دهيم، كاري بيهوده كردهايم چون در تمام اين سالها بودهاند كساني كه در مزاياي «وداع با اسلحه» كتابها و نقدها و مقالهها نوشتهاند و نكتهها گفتهاند. اگر هم به خلأهاي تشكيلاتي و سازماندهي گروهي مثل سازمان انقلابي حزب توده ايران بپردازيم باز هم به بيراهه رفتهايم زيرا اين دقيقا آن چيزي نيست كه بايد گفته شود و در سطح روبنايي قابل ارزيابي است و نه ساحت زيربنا.
اما منتقدان جنبش چپ ايران در تمام اين سالها كمتر به اين مهم پرداختهاند كه اساسا اين همه انشعاب و تطور در پيروي از انديشههاي گوناگون در اين جريان – كه بسياري از مسيرهاي مبارزاتي دوران پيش از انقلاب وامدار آن است هرچند بعدا مورد تكذيب واقع شده- از چه رو بوده است.
درست است كه خفقان و ديكتاتوري هولناك ساواك از 1335 به اين سو، باعث شد گروههاي مبارز كمتر فرصت داشته باشند تا به خلأهاي تئوريك خود بپردازند و بيشتر، يا در «غصه بيعملي پيران راه» بسوزند يا در «عمل بيتجربه و رمانتيك خود»، اما يك چيز را كمتر منتقداني به آن پرداختهاند و آن ريشهها و اصالت سوسياليسم است و اينكه چپها و حتي راستهاي ايراني چقدر باور داشتند سوسياليسم اصالت دارد؟ و كدام انقلاب سوسياليستي در جهان معاصر استقرار سوسياليسم را راهبري(1)كرده است؟
اگر اين پرسش را به يك منتقد جريان چپ – چه ايراني و چه غيرايراني – بسپاريم لابد خواهد گفت انقلاب اكتبر يا انقلاب چين يا كوبا و آلباني و... اما مشكل اينجاست كه وقتي چنين پرسشي را به يك فرد انقلابي معتقد به جريان چپ هم بسپاريم، او نيز همينها را خواهد گفت. پس پيامد منطقي اين «اينهماني» چنين خواهد بود كه اصالت سوسياليسم در ميان هر دو طيف حامي و نيز منتقد چپ به يك اندازه در مظان ناديده گرفته شدن بوده است.
مقدمه مورد اشاره در ابتداي بحث درباره گرايش كوتاهمدت كاستريستي در سازمان انقلابي حزب توده ايران – به بهانه سالگرد آن- در واقع كوشيد تا نشان دهد كه وقتي يك سازمان انقلابي منشعب از حزب توده در فاصلهاي كوتاه چند بار دست به تغيير گرايش و ايدئولوژي ميزند يعني فقدان بار تئوريك در جنبههاي بسيار زيادي. حالا وقتي همين سازمان را عدهاي بيايند از منظري نقد كنند كه هيچ ربطي به اين بحران نداشته باشد و مثلا بپردازد به «چرايي مناسبات غيردموكراتيك در سطح رهبري سازمان» (2)، نشان از آن دارد كه آن منتقد هم بيشتر از فرد يا جريان مورد نقد، فاقد بار تئوريك است.
يكي از آفتهاي آسيبشناسي جريان چپ ايراني – بهطور اخص - و جريان مبارزات سياسي در ايران – بهطور اعم – اين است كه ما همواره تحليلهايمان را بر پايه حب و بغضهايي بنا نهادهايم كه هيچ نسبتي با واقعيات ندارند و بيشتر كينهها و عداوتهاي شخصي هستند كه آن هم نه از سر دانش كه بيشتر از سر جهل بروز كردهاند. به عقيده نگارنده اين سطور آنچه خواهد توانست به بازشناسي و عبرتآموزي از تجربه چپ ايراني كمك كند موضوع «چپهاي ايراني و باور به اصالت سوسياليسم*» در ميان آنان است و نه ديگر هيچ چيز.
پينوشتها:
1-راهبري به معناي اينكه كدام نظام انقلابي توانسته است بر بسترهاي انقلاب پرولتري قرار گيرد و در عمل حركت به سوي يك نظام سوسياليستي اصيل را مد نظر قرار دهد. نه اينكه پس از گذشت چندي از پيروزي يك انقلاب با ايجاد فضاي دوقطبي نيروهاي سياسي – اجتماعي را به دو طيف تقسيم كند و سركوب را آغاز كند و آنگاه سخن از انقلابي و ضدانقلابي بگويد و نام آن را «ديكتاتوري پرولتاريا» بگذارد.
2-يكي از مواردي كه بارها ديدهام و در برخي اظهارنظرها در مقالات يا بهطور شفاهي، مصاحبهها و حتي گاهي مشاجرهها با نمايندگان سازمانهاي مبارز غالبا مسلح در دوران رژيم شاه بهعنوان انتقاد از سوي مصاحبهكننده يا منتقد مطرح ميشده، اين بوده است كه چرا فلان سازمان در فرآيند كار انقلابي و مبارزاتي خود از فقدان مناسبات دموكراتيك در سطح رهبري رنج برده است. اين در حالي است كه به سهولت ميتوان دريافت كه يكي از اصول مبارزه مخفيانه، رعايت اصل پنهانكاري و احتياط بهشمار ميرود و مناسبات دموكراتيك به آن شكل كه مدنظر منتقدان است فقط در پارلمان كشورهاي دموكراتيك امكانپذير است نه در شوراي مركزي حزب يا سازمان يا تشكيلاتي كه هر لحظه با خطر مواجه است.
در همين زمينه نگاه كنيد به اظهارنظرهاي عباس سليمينمين در مصاحبه با نگارنده در ضميمه روزنامه شرق، مورخ 21 /3/90، عنوان مصاحبه: «از رابطه مريد و مرادي متنفرم.»
* عنوان فرعي كتابي در دست نگارش توسط نگارنده
منابع:
1-مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه، ققنوس
2-حميد شوكت، نگاهي از درون به جنبش چپ ايران، گفتوگو با ايرج كشكولي، اختران
3-حميد شوكت، از انحصارطلبي انقلابي تا سركوب دولتي، اختران
4-حميد احمدي حاجيكلايي، جريانشناسي چپ در ايران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشههاي اسلامي
5-چريكهاي فدايي خلق، موسسات مطالعات تاريخ معاصر