bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۹۳۰۴۳

مشكل تاريخي را با تصميم سياسي نمي‌توان حل كرد

گفت‌وگو با دكتر رضا داوري اردكاني
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۸ - ۰۱ آبان ۱۳۹۰


آيا داوري‌ فيلسوف‌ است‌؟ پاسخ‌ به‌ اين‌ پرسش‌ راه‌ را براي‌ جست‌وجوي‌ نوع‌ انديشه‌ ‌او باز مي‌كند. 

در آرا و آثار داوري‌ به كرات مي‌توان رد پاي فلسفه را ديد. اما از فلسفه‌ به‌ جد دفاع‌ مي‌كند و هر چه‌ در فلسفيدن‌ تمرين‌ مي‌كند، به‌ «پرسش‌» كه‌ مادر فلسفيدن‌ است‌ نزديك‌تر مي‌شود. 

بدين‌ترتيب‌ فيلسوف‌ متفكر به‌ آغوش‌ جايگاه‌ ابدي‌ خود، يعني‌ «پرسش‌» بازمي‌گردد و آرام‌ مي‌گيرد. 

آخرين‌ آثار فكورانه‌ و تامل‌برانگيز مكتوب‌ داوري‌ كتاب «فلسفه در دادگاه ايدئولوژي» است. 

داوري در اين كتاب سعي كرده تا معناي واقعي فلسفه و جايگاه آن را از ميان ديگر علوم انساني تبيين كند. همچنين مولف سعي كرده تا مرز باريك و گاها خطرناك ايدئولوژي را بررسي كند.
 
آنچه در پي مي‌آيد گفت‌وگويي است كه با ايشان به مناسبت انتشار اين كتاب انجام شده است.

كتاب جديد و به عبارتي آخرين كتاب شما با عنوان جذاب و توجه‌برانگيز «فلسفه در دادگاه ايدئولوژي» روانه بازار شد و علاقه‌مندان را به سوي خود جلب كرده. مقصودتان از اين عنوان چيست؟ چرا فلسفه را به محكمه ايدئولوژي برده‌ايد؟
نام كتاب من «فلسفه در دادگاه ايدئولوژي» است اما من فلسفه را به دادگاه ايدئولوژي نبرده‌ام و معتقد نيستم كه اين دادگاه صلاحيت محاكمه فلسفه را داشته باشد. اگر در مطالب كتاب دقت فرماييد متوجه مي‌شويد كه در آن صرفا گزارش مجملي از اين محاكمه بي‌وجه فراهم آمده است. 

پيداست كه اين گزارش كوتاه، ناكافي است و در حدود تجربه‌ها و اطلاعات اندك من قرار دارد. اين محاكمه امر تازه و عجيبي نيست زيرا عقل مشترك ما ايدئولوژي را مي‌پسندد اما حوصله فلسفه ندارد و شايد آن را بيهوده بداند. اين عقل بدون ايدئولوژي دست و پايش را گم مي‌كند و براي اينكه قراري پيدا كند دست به دامن ايدئولوژي مي‌شود. پس عجيب نيست كه فلسفه را ملامت كند و حتي بخواهد قواعد و احكام ايدئولوژي را جاي آن بگذارد.
 
من اين مواجهه و محاكمه را ظلم مي‌دانم و ظلمي كه در زبان و تفكر واقع مي‌شود، خطرناك‌ترين ظلم‌هاست زيرا اين ظلم زمينه را براي صورت‌هاي گوناگون ظلم و فساد مهيا مي‌كند و ظلم به همه چيز و همه كس است. 

براي اينكه قدري از سوءتفاهم جلوگيري شود بايد در مورد معني ايدئولوژي توضيحي بدهم متاسفانه در كتاب «فلسفه در دادگاه ايدئولوژي» و حتي در مقدمه آن نگفته‌ام كه درك و دريافت من از ايدئولوژي با درك و دريافت شايع و مشهور تفاوت دارد.
 
در دهه‌هاي اخير گاهي ايدئولوژي را با دين يكي دانسته‌اند ولي ايدئولوژي را با دين اشتباه نبايد كرد هرچند كه ممكن است دين به ايدئولوژي مبدل شود. ايدئولوژي به عصر تجدد تعلق دارد و در پايان قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم ميلادي پديد آمده است. 

البته ايدئولوژي شباهت‌هايي با شريعت دارد و جانشين آن در جهان سكولاريزه شده است. جامعه جديد از ابتدا آبستن ايدئولوژي بود اما اين نوزاد وقتي به دنيا آمد كه مشكلاتي در نظام سياسي - اجتماعي دوران تجدد احساس شد، در مقام وصف ايدئولوژي مي‌توان آن را سيستمي از عقايد مبتني بر اصول خودبنيادي بشر و پيشرفت تاريخي جامعه با دستورالعمل‌هاي سامان‌بخش نظام زندگي دانست ولي گاهي هم قواعد و دستورالعمل‌هاي سياسي و اجتماعي بطور كلي را هرچه و هرجا باشد ايدئولوژي مي‌خوانند.
 
در نوشته من ايدئولوژي به معني اصول و قواعد عمل سياسي نجات‌بخش و حلال مسائل و دشواري‌هاي جهان متجدد و متجددمآب آمده است شايد اين تعريف با آنچه دستوت دو تراسي و ماركس در بيان معني ايدئولوژي مي‌گفتند قدري متفاوت باشد ولي آنها از ايدئولوژي قرون هجدهم و نوزدهم مي‌گفتند.
 
اكنون وضع دگرگون شده و با اينكه از پايان ايدئولوژي سخن به ميان آمده است، گسترش پيشرفته يافته و صورت‌هاي تحكمي‌تر آن را اينجا و آنجا و همه جا مي‌توان يافت. من در كتاب خود به تحولي كه پس از جنگ جهاني در نظام جهاني و در معني ايدئولوژي پديد آمده است نظر داشته‌ام و شايد بتوان گفت كه: عنوان كتاب به قول شما از حادثه‌يي خبر مي‌دهد كه هم‌اكنون وقوع يافته و ما هنوز از آن خبر نداريم و اگر هم بشنويم چون علاقه‌يي به فلسفه نداريم و از نسبت خود با ايدئولوژي بي‌خبريم به حادثه مزبور اعتنا نمي‌كنيم. 

من نمي‌گويم بياييم و با اتخاذ تدابير مجدانه ايدئولوژي را از ميان‌برداريم و فلسفه را به جاي آن بگذاريم زيرا اين امر محال و بي‌معني است. وقتي حادثه‌اي در تاريخ پديد مي‌آيد كه ما را در تنگنا قرار مي‌دهد با اظهار نارضايتي و اتخاذ تصميم‌هاي رسمي و عادي نمي‌توان آن را از ميان برداشت و به وضع سابق بازگشت بلكه بايد از آن گذشت و با اين گذشت است كه راهي به آينده گشوده مي‌شود.
 
در شرايط كنوني توجه و تذكر به غلبه ايدئولوژي حاصل شود غنيمت است. من فقط نشان داده‌ام كه بسياري از سخناني كه به نام حقيقت به زبان مي‌آيد از سنخ ايدئولوژي است.

به نظر مي‌رسد طي سال‌هاي اخير در آثارتان نوعي اعتراض صورت گرفته است. جنس اعتراضات شما از فلسفه است اما آيا اعتراض فلسفي در محكمه ايدئولوژي ره به جايي مي‌برد؟
وقتي كسي به چيزي اعتراضي مي‌كند اگر نينديشد كه اعتراض به كجا راه مي‌‌برد چه بسا بر اثر غلبه احساساتي اعتراض كرده است كه ريشه در ايدئولوژي دارد از جمله تفاوت‌هاي فلسفه با ايدئولوژي اين است كه ايدئولوژي بيشتر ناظر به مقصد و مقصود صاحبان ايدئولوژي است اما فلسفه كمتر به مقصد و مقصود مي‌انديشد و بيشتر نظر به جايي دارد كه زشتي‌ها و زيبا‌يي‌ها و ويران كردن‌ها و ساختن‌ها و حتي غم‌ها و شادي‌ها و اسارت‌ها و آزادي‌ها از آنجا مي‌آيد پس توقع نداشته باشيم كه اهل فلسفه به جاي اينكه در طلب خرد نظم‌دهنده باشند مدام در كوچه و بازار بگردند و آنچه را كه از بد و خوب مي‌گذرد و از جمله‌ بي‌نظمي‌ها و خلافكار‌ي‌ها و آشفتگي‌ها را گزارش كنند. (كه اين البته كار لازم و مهمي است) من هم از آنچه در جامعه مي‌گذرد بي‌خبر نيستم و اتفاقا اصرار دارم كه به آنها اهميت بدهيم. 

درست است كه اينها امور جزيي و ظاهرا كم اهميتند اما اگر مظاهر و نشانه‌هاي وضع تاريخي باشند عمق و ريشه‌يي دارند كه نمي‌گذارد با تدبير عادي سياست حل و رفع ‌شوند. وقتي مي‌خواهند مشكل بزرگ تاريخي را با تصميم سياسي و تدوين آيين‌نامه و قانون حل كنند نه فقط از عهده آن برنمي‌آيند بلكه شايد مشكل را حادتر ‌كنند. 

مسائل تاريخي را با خودآگاهي و به مدد عقل كارساز تاريخي (و نه درك و هوش طبيعي شخصي) مي‌توان دريافت و سعي در حل آنها كرد. در نظر عقل و فهم شايع و مشترك همه امور اتفاقي هستند و به اين جهت مي‌پندارند كه نه فقط جلوگيري از وقوع آنها ممكن است بلكه تدارك آثار و نتايج آنها پس از وقوع نيز سهل انگاشته مي‌شود.
 
اين عقل بي‌پروا به تاريخ حتي گاهي حوادث بزرگ را به قصور و تقصير اشخاص و سازمان‌ها بازمي‌گردد. شخصي مي‌گفت فساد از آن جهت وجود دارد كه سازمان‌هاي نظارت وظايف خود را انجام نداده‌اند. او از يك جهت درست مي‌گفت اما نظارت علاج فساد نيست بلكه يك ضرورت است. وقتي بر نظارت تاكيد مي‌شود اين اصل پذيرفته شده است كه اگر كسي بالاي سر ما نباشد مي‌توانيم و حق داريم كه فاسد باشيم. 

چنانكه گفته شد نظارت و بويژه نظارت مردم لازم است اما اگر زمينه فساد وجود داشته باشد با وضع قانون و ايجاد سازمان‌هاي نظارت آن زمينه از ميان نمي‌رود همه بايد خود را مسوول بدانند و بتوانند نظارت كنند. من اگر اعتراضي داشته باشم اعتراضم اين است كه چرا بي‌تامل حرف مي‌زنيم و مسائل مشكل را سهل مي‌انگاريم و نينديشيده عمل مي‌كنيم و چرا نمي‌توانيم كارها را در وقت و جاي مناسب انجام دهيم و كاري را كه بايد در يك هفته انجام شود گاهي تا يكسال هم تمام نمي‌كنيم و تازه وقتي تمام كنيم كارمان هزار عيب دارد.
 
ملاحظه مي‌فرماييد كه اين اعتراض سياسي نيست اما سياسي‌ترين اعتراض من اين است كه چرا به ناروايي‌هاي اجتماعي و اخلاقي و فرهنگي اعتراض نمي‌كنيم و اعتراض را محدود به سياست كرده‌ايم؟ چرا كسي چيزي از وضع درس و مدرسه نمي‌‌گويد و نمي‌پرسد كه سازمان‌هاي اداري چه مي‌كنند و تا چه اندازه كارآمدند.
 
آيا همين كه يك روزنامه گزارشي درباره بيماري و بيمارستان و اعتياد و تغذيه بنويسد، روشنفكران ديگر وظيفه‌يي ندارند و هم خود را بايد صرفا مصروف مخالفت‌ها و موافقت‌هاي سياسي كنند. آنها وقتي به كار و بيكاري، سلامت و بيماري، مناسب بودن يا مناسب نبودن برنامه مدارس، اعتياد و فساد و كارآمدي و ناكارآمدي سازمان‌ها و سستي و استحكام قوانين و مقررات بي‌اعتنا باشند، چگونه مي‌خواهند سياست را نقد كنند؟ نقد بي‌اعتنا به وظايف حكومت و كاري كه كرده يا نكرده است، نقد نيست بلكه مخالفت شخصي و گروهي است.
 
من به سياست كاري نداشته‌ام اما به مسائلي مثل مدرسه و بيمارستان و كار و شغل و تحصيل و مديريت و علم و پژوهش و اخلاق و... پرداخته‌ام. در اين مقام شايد اعتراض وجهي نداشته باشد بلكه بايد پرسيد كه چرا چنين است پس من اعتراض نكرده‌ام. آيا به راستي شما در نوشته‌هاي من اعتراض مي‌بينيد؟ من كي و كجا و به چه چيز اعتراض كرده‌ام؟ 

اگر گاهي پرسيده‌ام كه چرا چنين است و چنان نيست، اين پرسش فلسفه است. من كمتر مي‌پرسم چرا چنين مي‌كنند زيرا به فاعل فعل وقائل قول كاري ندارم و بيشتر به كرده و گفته فكر مي‌كنم و پرسشم اين است كه چرا اينچنين شده است و آنچنان نيست. اين اعتراض تاريخي گاهي به اعتراض سياسي و بخصوص به وجه اخلاقي مضمر در آن نزديك مي‌شود و بايد بشود زيرا اگر اعتراض نبايد در حوزه و قلمرو سياست محدود بماند، اعتراض سياسي و اخلاقي هم بايد شأن خود را حفظ كند در زماني كه حادثه هرچه باشد صفت سياسي پيدا مي‌كند. 

برگرفتن دامن از سياست كاري بسيار دشوار است. اكنون همه كار و همه چيز سياسي شده است حتي تحول كه در جهان روي مي‌دهد، در همه جا و حتي درامريكا رنگ بوي سياسي پيدا كرده است. آيا اين سياست مي‌داند به كجا مي‌رود آيا آنهايي كه در بهار عربي احساس شادماني و نشاط مي‌كنند؛ مي‌دانند كه فردايشان چيست. 

مردم در صورتي مي‌توانند براي فرداي خود كاري بكنند كه لااقل به امكان‌ها و توانايي‌ها و ناتواني‌هاي خود واقف باشند. همه ما از پيشامدهاي جهان عرب خوشحاليم و آرزو مي‌كنيم كه اين بهار زود پاييز نشود. آنچه تاكنون حاصل شده اين است كه عده‌يي از مستبدان رفته‌اند اما نمي‌دانيم به جاي آنها چه كساني آمده‌اند و خواهند آمد. 

مهم نيست كه چه كسي مي‌آيد بلكه بايد انديشيد كه چه نظمي مي‌تواند برقرار شود. اهل فلسفه بايد بپرسند كه راستي تونس و ليبي و مصر به كجا مي‌روند. عبدالناصر كه در مصر روي كار آمد و گفت كه در پي دكتر مصدق آمده است، بسياري از ما در پوست خود نمي‌گنجيديم اما ناصر رفت و به جاي او سادات آمد. 

سادات هم كه كشته شد، حسني مبارك به جايش نشست. آيا كسي يا كساني براي جلوگيري از تكرار اين مسير فكر كرده‌اند و حرفي و طرحي دارند يا بازي ايام همه را غافل كرده است. من اعتراض نمي‌كنم بلكه مي‌پرسم و دريغا كه پرسش حتي دوست را هم مي‌آزارد. او اعتراض مي‌خواهد و حتي وقتي احساس مي‌كند كه جانش به لب رسيده است بيش از پرسش، از فرياد و جيغ بنفش براي تسلاي دل خود استقبال مي‌كند اما من مي‌گويم اگر پرسش نباشد هيچ اعتراضي به هيچ جا نمي‌رسد.
 
اعتراض انقلاب فرانسه مستطهر به نيروي حداقل دويست سال تفكر بود. همه مي‌دانيم كه پرسش و تفكر نتيجه فوري ندارد اما به هر حال اگر نتيجه‌يي مي‌خواهيم بايد به موقع از نتيجه چشم بپوشيم و فعل و سخن و كار و بار خود را بر اين اساس مستحكم بگذاريم.

به تعبير خودتان سعي كرديد در اين كتاب به نزاع‌هاي بي‌بنياد فلسفي پاسخ گوييد. نزاع را چگونه ديديد كه درصدد پاسخگويي برآمديد؟ مگر شما خود را مسوول پاسخگويي مي‌دانيد؟ برخي دوستان و همكاران‌تان خود را مسوول فلسفه مي‌دانند اما حاضر نيستند به مسائل پيرامون زندگي خود پاسخ بگويند اما شما در كتاب‌ها و بخصوص در كتاب اخير خود را مسوول دانسته‌ايد؟
در كتابي كه نام برديد به اختلاف‌ها و نزاع‌هايي كه ميان اهل فلسفه وجود دارد نپرداخته‌ام.
 
همه مطالب اين رساله به دو مطلب بازمي‌گردد يكي سوءتفاهم‌هايي كه در مورد گفته‌هاي من پيش آمده و اعتراض‌هايي كه به آن گفته‌ها شده است. مطلب ديگر تلقي فلسفه و شعر به عنوان امور بيهوده و قرار دادن آنها در برابر علم و پيشرفت است.
 
اين تقابل وهمي و بي‌وجه كه گاهي با حسن نيت و به نام دفاع از علم و رسوم پيشرفت عنوان مي‌شود، صرف مخالفت با فلسفه و تفكر نيست بلكه احيانا توجيه ناتواني از پيشرفت در راه تجدد و بهره‌برداري از علم و سامان دادن به زندگي است. پس بحث من با همكاران دانشگاهيم نيست زيرا همه آنها نمي‌خواهند و درست نمي‌دانند كه بنام فلسفه در اموري كه ظاهرا به سياست و جامعه مربوط است دخالت كنند آنها ترجيح مي‌دهند كه وقت خود را صرف مطالعه در مسائل و مطالب فلسفه دانشگاهي كنند البته من هم مثل آنها از وجود اما از وجود به نحوي كه در تاريخ و بي تاريخي كنوني متحقق مي‌شود، پرسش مي‌كنم.
 
يعني مي‌پرسم چه دارد پيش مي‌آيد. اين اختلاف، اختلاف در مبادي و وجهه نظرهاي فلسفي است. كسي كه هرچه را در هر جا مي‌گذرد جلوه زمان مي‌داند، نمي‌تواند به آنچه در خيابان و اداره و مدرسه و بيمارستان و بازار و روزنامه مي‌گذرد بي اعتنا باشد. اينها همه نشانه‌هاي تاريخ و عقل و فهم و توانايي و ناتواني تاريخي ما هستند. 

عالم كنوني با ميل و طبع اين و آن به وجود نيامده است و با اظهار نارضايتي و شكوه و شكايت آنها از ميان نمي‌رود بلكه بايد تحقيق كرد كه چرا و چگونه چنين شده است به اين دليل آموزش فلسفه ضرورت دارد. هرچند كه اين آموزش كافي نباشد. 

همكاران من ترجيح مي‌دهند به بحث‌هاي دانشگاهي در مباحث فلسفه بپردازند اين بحث‌ها مي‌تواند زمينه تفكر باشد گاهي فكر مي‌كنم كه بهتر بود من هم با آنان همراهي مي‌كردم. اكنون هم از آنها دور نيستم زيرا كتاب فلسفه مي‌خوانم.
 
من خيال مي‌كنم كار فلسفه اين است كه در حرف‌هاي خوب و بد و عميق و سطحي و راست و دروغ تامل ‌كند و به داعيه‌ها و لاف زدن‌ها گوش دهد و به توانايي‌ها و ناتواني‌ها و فضيلت فروشي‌ها و روي و رياي گسترش يابنده، آن هم در زمان گسترش علايق اعتقادي و ديني و به اين گفته كه زمان جلوه وجود است بينديشد. در اين صورت نزاع‌ها هم معني ديگري پيدا مي‌كنند و نفي و انكار آنها در صورتي وجه و معني دارد كه بدانيم چه چيز را نفي مي‌كنيم و با نفي آن به كجا و به چه چيز مي‌رسيم. مگر در سخن آن بزرگ شعر و زبان فارسي نخوانده‌ايد كه:

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام

ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش

شايد نزاع‌ها بيهوده باشد ولي اينها جزيي از عالم ما است و فهم و خرد ما در آنها و از خلال آنها ظاهر مي‌شود پس آنها لااقل به اين اعتبار بيهوده نيستند.

به نظر مي‌رسد در كتاب اخير، وجه فلسفي سياسي پررنگي داشته باشد. شما چگونه شاقول ترازوي فلسفه و سياست را متعادل كرده‌ايد؟ يا اصلا به دنبال تعادل نبوده‌ايد و از هر كفه ترازو در خواست ديگري داريد؟
استنباط شما درست است. من با اينكه لااقل از 50 سال پيش يعني وقتي كه مقدمه‌اي براي ترجمه « چند نامه به دوست آلماني» آلبركامو نوشتم به كرات گفته‌ام كه علاقه‌يي به سياست ندارم و گاهي از آن بدم مي‌آيد اما گرفتار سياستم. توجه بفرماييد كه سياست آشكارترين و پرجاذبه‌ترين جلوه تاريخ در زمان است و چگونه مي‌توان به زمان و تاريخ انديشيد و دامن را از سياست باز كشيد.
 
وقتي كسي مي‌خواهد شاهد تاريخ يا وضع بي تاريخي در جايي باشد چگونه مي‌تواند چشم از سياست بردارد بخصوص اگر سخن غيرسياسي‌اش را هم سياسي تلقي كنند و آن را با ميزان ايدئولوژي بسنجند. بسياري كساني كه گفته‌هاي مرا رد يا تاييد كرده‌اند رد و تاييدشان دانسته و ندانسته از موضع ايدئولوژي بوده است.
 
كسي كه اين وضع را نمي‌پسندد ناگزير بايد درباره جايگاه سياست بينديشد البته متعادل كردن فلسفه و سياست كه به آن اشاره كرديد مطلب دشواري است. در اين باب در آثار فيلسوفان تحقيق‌هاي دقيق و عميقي مي‌يابيم اما وقتي تعادل ميان فلسفه و سياست حتي اگر در جايي وجود داشته است اكنون بر هم خورده و در بسياري جاها هرگز به وجود نيامده است. درباره آن چه بگوييم اگر از گفته من دريافته باشيد كه من پيوستگي ميان سياست و فلسفه را در جهان كنوني ضعيف مي‌دانيم به يك اعتبار درست دريافته‌ايد. 

فلسفه ديگر بنياد و پشتوانه سياست نيست و به تدريج كه اين پشتوانه ضعيف و ضعيف‌تر شده است سياست بيشتر به استقلال و خودبنيادي اش شاد و مغرور شده است ولي آيا سياست و تكنولوژي گسسته از بنياد مي‌توانند به منزل سلامت برسند؟
 
اين ارتباط تابع ميل ما نيست يعني ما نمي‌توانيم سياست را بر بنيادي كه دوست ‌داريم بگذاريم. حتي وقتي دينداران و معتقدان به شريعت مي‌كوشند حكومت ديني برقرار كنند، سياست‌شان تحت فشار قواعد و ارزش‌هاي مدرنيته كه همه جهان توسعه يافته و توسعه نيافته را مسخر كرده است آشفته مي‌شود و چون ناگزير مي‌شوند كه با ضرورت‌ها مقابله كنند و به عكس‌العمل‌هاي موقتي و اضطراري بپردازند دچار خلل‌ها و پريشاني‌ها و تلخي‌ اوقات مي‌‌شوند و از اينكه ممكن است از درون دستخوش آفت‌هاي بنيانسوز شوند غافل مي‌مانند.

در اين فضاي پرتلاطم، برخي از شما انتظار دارند كه پاسخگو باشيد خود شما هم در كتاب گفته‌ايد كه بايد ابتدا تفكر باشد بعد بتوانيم اعتراض كنيم اما مي‌توان فرض داشت كه اين تفكر كامل نشود بنابراين آيا اين نوع پاسخگويي فرار به سوي عقب نيست؟ آيا فيلسوف نبايد پيشگوي زمان خود باشد تا اتفاقاتي كه نبايد بيفتد را پاسخ بگويد و چاره‌انديشي كند؟
فلسفه آزاد است و پاسخگوي هيچ چيز و هيچ كس نيست اما اگر در جايي وجود داشته باشد امكان پاسخگويي فراهم مي‌آورد معني اين سخن اين نيست كه بايد نشست و صبر كرد تا تفكر كامل شود و آنگاه به عمل پرداخت. تفكر هيچ وقت كامل نمي‌شود پس من چگونه بگويم بگذاريد تفكر كامل شود و بعد دست به كار شويم. 

آنچه مهم است بودن تفكر است اگر تفكر باشد به استحكام عمل مدد مي‌رساند اينكه چه نسبتي ميان نظر و عمل وجود دارد يكي از معضلات فلسفه است. آنچه جاي بحث ندارد اين است كه همه كس را نمي‌توان و نبايد دعوت كرد كه بيايند فيلسوف شوند تا از عهده عمل برآيند. در اين باب هم من با سعدي همداستانم كه فرموده است:

جز به خردمند مفرما عمل

گرچه عمل كار خردمند نيست

وقتي كسي از ما بپرسد كه آيا مي‌دانيد به كجا مي‌رويد و چگونه مي‌رويد شايد ما را به تامل وا دارد اما نمي‌گويد تا عمر داريد همين جا در تامل بمانيد. دعوت به تفكر را با واگذاركردن جايگاه و حق همه چيز به تفكر اشتباه نبايد كرد.
 
اين دعوت نفي عمل و سياست و علم هم نيست بلكه صرف تذكر به اين نكته است كه بدون درنگ و تفكر نمي‌توان قدم در راه عمل گذاشت. ما آدميان ناگزير نيستيم كه ميان عمل بدون تفكر و تفكر محض يكي را برگزينيم بلكه وجه سومي هم وجود دارد و آن برخوردار بودن يا برخوردار شدن از عقلي است كه متقدمان آن را فضيلت عقلي مي‌خواندند. فضيلت عقلي تشخيص شرايط اداي فعل و عمل است. 

با اين فضيلت است كه در مي‌‌يابيم كار را كجا و كي و چگونه بايد انجام داد اگر اين فضيلت باشد پريشاني حاصل از بي فكري به سامان مي‌آيد. در آخر پرسش شما تكليف بزرگي را بر عهده فيلسوف گذاشته‌اند.

من به اندازه شما نسبت به فلسفه خوش‌بين نيستم و از فيلسوف توقع حل دشواري‌هاي بزرگ زمان ندارم زيرا اولا نمي‌دانم فلسفه و فيلسوف را كجا بايد بيابيم و به فرض اينكه او را يافتيم او چگونه مي‌تواند پيشگوي حوادث باشد و از وقوع حوادث ناملايم جلوگيري كند.
 
فلسفه تنها كاري كه مي‌تواند بكند اين است كه به افق آينده رو كند و به نواي زمان گوش فرا دهد و طرحي اجمالي از آنچه ممكن است پيش آيد تصوير كند يعني فيلسوف ممكن است طرحي را در افق زمان بيابد كه به تدريج متحقق مي‌شود. افلاطون و ابن‌سينا و دكارت و بيكن و كانت هيچكدام پيشگويي و چاره انديشي نكرده‌اند آنها فقط رو به آينده داشته‌اند و اين البته توفيق بزرگي است گاهي هم فلسفه تا آنجا كه چشمش كار مي‌كند افق را بسته مي‌بيند. اين فلسفه حداكثر مي‌تواند بسته بودن افق را تذكر دهد و ما را به صبر بخواند و تسلي بدهد.
 

برچسب ها: فلسفه
مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین