فرارو- میکل آنجلو آنتونیونی، چهار سال است که مرده و امروز سالروز تولد اوست، سینماگری که فیلمهایش حرفهای زیادی برای گفتن داشتند، به همین بهانه تهران امروز حرفهاي از آنتونیونی را درباره فيلمهايش منتشر کرده است:
من هیچ گاه درباره طرح فیلمهایم صحبت نمیکنم. هیچ وقت پیش از شروع فیلمبرداری خلاصه داستان فیلم را جایی لو نمیدهم. چگونه میتوانم درباره داستان فیلمی صحبت کنم که تا قبل از مرحله تدوین، خودم هم نمیدانم راجع به چه خواهد بود؟ حتی گاهی پس از ساخته شدن هم نمیدانم! ممکن است فیلمی فقط درباره یک احساس شخصی یا بیانیه راجع به روش زندگی باشد. شاید اصلا آن چیزی که شما آن را طرح و داستان می نامید، وجود نداشته باشد.
من به تدریج از قصه فیلم فاصله میگیرم. صحنههایی هستند که من اصلا قصدی برای به تصویر در آوردن آنها نداشتهام، چیزهایی که سر صحنه خودشان را تحمیل کردند و ما هم بدون برنامه قبلی آنها را در فیلم آوردیم. سعی میکنم که خیلی به این چیزها فکر نکنم بعد در اتاق تدوین، من فیلم را دارم و شروع میکنم تا قسمتهای مختلف را کنار هم بگذارم و تازه آنجاست که میفهمم ایده و داستان فیلم از چه قرار است.
میتوانم بگویم فیلمهایم سیاسی هستند، اما راجع به سیاست نیستند! آنها در گفتوگوهایشان سیاسی و محصول یک نقطه نظر مشخص هستند و ممکن است از نظر تاثیری که بر مخاطب میگذارند، سیاسی باشند. برای مثال فیلم «آگراندیسمان (blow-up ) » تنها درباره یک سبک مشخص زندگی در لندن نبود، بلکه بیانگر احساساتی نسبت به آن سبک زندگی بود و من هنوز هم تمایلی ندارم که آن احساسات را به زبان بیاورم.
من سرتاسر ایالات متحده را گشتم و چیزهای خوب زیادی دیدم. سپس به رم برگشتم و وقتی به یادداشتهایم مراجعه کردم به تدریج تصمیم گرفتم فیلمی درباره دو جوان آمریکایی بسازم. در ماه آگوست، درست قبل از اینکه فیلمبرداری را شروع کنیم، برای شرکت در انجمن دموکراتها به شیکاگو رفتم. چیزی که آنجا دیدم- از برخورد پلیس گرفته تا روح پرشور جوانها- مرا بیشتر از هر آنچه که تا آن روز در آمریکا دیده بودم، عمیقا تحت تاثیر قرار داد. تا جایی كه حتی میتوان گفت «زابرینسکی پوینت(قله زابرینسکی)» تحت تاثیر آن چیزی بود که آن روز در شیکاگو اتفاق افتاد. البته نه به صورت مستقیم. شما متوجه می شوید که این فیلم درباره شیکاگو نیست اما ایدههای من درباره جوانان آمریکایی با آنچه که در شیکاگو اتفاق افتاد، شکل گرفت و این به گونهای در فیلم هم آمده است.
« زابرینسکی پوینت(قله زابرینسکی)» فیلمی در رابطه با شخصیتها و کاراکترها بود. درباره تغییراتی که درون آنها صورت میگیرد. تجربههایی که آنها در طول فیلم داشتند، اتفاقات سادهای بودند که برای شخصیتهایی میافتادند که با شروع و اتمام فیلم، تمام نمیشدند.
در «آگراندیسمان» مردم انرژی زیادی را تلف میکردند تا بفهمند قتلی در کار بوده یا نه! در حالی که این فیلمی درباره قتل نبود بلکه درباره یک عکاس بود. عکسهایی که او به سادگی میگرفت یکی از اتفاقاتی بودند که برایش افتادند. اما هر اتفاق دیگری هم میتوانست برایش بیفتد: او فردی بود که در آن دنیا زندگی میکرد و چنان شخصیتی داشت.
برای «زابرینسکی پوینت» هم چنین اتفاقی افتاد. فیلم درباره مارک فرشت و داریا هالپرین بود. برای همین است که آنها اسم واقعی خودشان را در فیلم داشتند. تقریبا میتوان گفت من با استفاده از دو جوان آمریکایی، فیلمی در رابطه با آنها و درباره جوانی در آمریکا ساختم.
بازیگر باید بکر وارد صحنه شود. من هم باید با ذهنی آزاد و رها به صحنه فیلم بیایم. من خودم را مجبور می کنم که به جزئیات کار فکر نکنم.
من فکر میکنم تنهایی موضوع بیشتر فیلم های من است. اغلب شخصیتهای من منزوی هستند و به دنبال موسسههای اجتماعی هستند که از آنها پشتیبانی کند و آنها را جذب کند و غالبا هم طاقت نمیآورند. آنها در جستوجوی خانه هستند.