bato-adv
کد خبر: ۸۶۷۸

بازیگران ایرانی از اسکار هشتادم چه می گویند؟

تاریخ انتشار: ۱۱:۱۲ - ۰۸ اسفند ۱۳۸۶
در پرونده اسکار اعتماد ملي دیروز هفتم اسفند، بازيگران سينماي ايران كوشيده‌اند تا نظرشان درباره ستارگان مراسم اسكار را به روي كاغذ بياورند.

متن این اظهارات را در زیر می خوانیم:
نيكي كريمي درباره دانيل دي لوئيس - چهار نقش براي ده سال
در جايي كه بزرگ شدم، حتي صحبت درباره حضور در سينما يك جور خيال‌پردازي محسوب مي‌شد، چه رسد به حضور در فيلم‌هاي آمريكايي.

به ما آموزش داده بودند كه غايت آرزوهايمان، حضور در نمايش‌هاي كلا‌سيك باشد و تنها از اين طريق مي‌توان بازيگري توانا بار آمد. اما هيچ‌وقت به اين موضوع اهميتي نمي‌دادم. من در يك خانواده متوسط و با فرهنگ انگليسي بزرگ شدم، اما به مدرسه‌اي در محله‌اي در جنوب لندن مي‌رفتم. بزرگ‌ترين مزيت اين مساله اين بود كه مي‌توانستم شخصيتي شروشور در خيابان و مودب در خانه داشته باشم. از همان زمان ياد گرفتم دوگانگي شخصيتي امري محال نيست....> اين بخشي از صحبت‌هاي كسي است كه امسال به خاطر بازي در فيلمي نامزد اسكار است كه به خوبي توانسته شخصيتي با دو هويت را تجسم بخشد. اين دو هويتي هميشه همراه او بوده، چه زماني كه در فيلم <آخرين بازمانده موهيكان‌ها> در نقش يك آمريكايي سفيدپوست به نام <چشم شاهين> در ميان سرخ‌پوست‌ها بازي كرد، چه زماني كه در <عصر معصوميت> در نقش يك شخصيت با خلق و خوي انگليسي به نام <نيولند آرچر> بازي كرد و حتي زماني كه در <دارودسته‌هاي نيويوركي>، ايفاگر نقش <بيل قصاب> بود. دانيل مايكل بليك دي‌لوئيس هنرپيشه بريتانيايي ملقب به دي‌لوئيس را مي‌توان بي‌اغراق به عنوان يكي از بزرگترين بازيگران تاريخ سينما برشمرد. اولين‌بار كه او را در فيلم <عصر معصوميت> ديدم مطمئن بودم كه اسكورسيزي توانسته جانشين برحقي براي رابرت دنيروي ميانسال پيدا كند. بعدتر بازي او را در فيلم <رختشوي زيباي من> كه بر اساس داستاني از حنيف قريشي ساخته شده بود و درباره رابطه دو جوان انگليسي و پاكستاني در يكي از مناطق مهاجرنشين لندن بود، ديدم و علا‌قه‌مندي‌ام به بازي اين بازيگر انگليسي دوچندان شد. اين فيلم براي او جوايز بيشماري به همراه داشت اما همچنان در فيلم‌هاي انگليسي ظاهر شد تا اينكه با فيلم < به نام‌پدر> و < پاي چپ من> وارد سينماي آمريكا شد كه اولين اسكار را برايش به همراه داشت. اما دي‌لوئيس در آخرين فيلمش، <خون به راه مي‌افتد> كه پل تامس آندرسن آن را نوشته و كارگرداني كرده، نامزد بهترين بازيگر مرد است. او در اين فيلم، نقش شخصيتي را بر عهده دارد كه در كاليفرنيا به دنبال كسب ثروت از طريق اكتشاف نفت است. دي‌لوئيس مشقات و تلا‌ش‌هاي معدنچي خرده‌پايي را به تصوير مي‌كشد كه خود را تبديل به سرمايه‌داري بانفوذ و مالك چاه نفت مي‌كند. <خون به راه مي‌افتد> فيلمي درباره جاذبه و زرق و برق غرب و همچنين تاواني است كه بايد براي موفقيت‌هاي ناگهاني پرداخت. ‌ دي‌لوئيس هميشه با بازي خيره‌كننده‌اش تماشاگر را شگفت‌زده مي‌كند. او در هر فيلم مي‌تواند براي تجسم بخشيدن كامل به يك شخصيت، چنان فيزيك، چهره‌و بازي‌اش را متحول كند كه تماشاگر هر بار احساس كند با يك بازيگر جديد روبه رو است. شايد هم دليل اينكه دي‌لوئيس طي 10 سال گذشته، تنها در چهار فيلم بازي كرده، همين نكته باشد.


مهناز افشار درباره جاني دپ - نيمه هيولاي دوست‌داشتني ما
هنوز اولين باري كه چهره رنگ پريده مردي با موهاي پريشان كه ازآن هنرمند عجيب‌الخلقه‌اي بود را از ياد نبرده‌ام.

او نيمه هيولا‌ي دوست‌داشتني كه فقط در پي ارتباطي انساني بود و در پايان مجبور شد باز به كاخ كوتيكش برگردد تا مجسمه‌هاي يخي بتراشد؛ او مردي هنرمند به نام جاني دپ بود كه با <ادوارد دست قيچي> آغازي بود براي آنكه ستاره دوست‌داشتني هاليوود و البته من و خيلي‌هاي ديگر شود. <جاني دپ> كمي بعد در <روياي آريزونا> بازي كرد. اما او زماني توانست در خاطرم بماند كه با <تيم برتون> تركيب دو نفره‌اي را تشكيل داد و آرام آرام در قالب اهريمن دوست‌داشتني درآمد. ‌ وجود اهريمني در تمام فيلم‌ها با او بود؛ چه در زماني كه <همسر فضانورد> را بازي كرد چه در زماني كه در <دروازه نهم> يا <پنجره مرموز> شاهكار‌هاي ماندگار خلق كرد. اگر چه در اين فيلم‌ها مرد جوان برازنده‌اي بود اما به عنوان تماشاگر احساس مي‌كردم كه خون اهريمني از وجودش زبانه مي‌كشد ولي آنچه اين اهريمن را برايم غريب‌تر كرد و مي‌كند درون و حقيقت دوست‌داشتني اوست. پس به خاطر همين او را در فيلم <اسليپي هالو> هم باور مي‌كنم و نمي‌توانم <عروس‌مرده> را بدون وجود او تصور كنم و حق او مي‌دانم كه وقتي در قالب <كاپيتان جك گنجشكه> در <دزدان درياي كارائيب> درمي‌آيد، نامزد اسكار شود. اما <سوئيني‌تاد> كه جاني دپ امسال به خاطر آن نامزد اسكار است خيلي تلخ است؛ يك موزيكال سياه، با خشونتي شوخ و شنگ اما دردناك. ‌ <سوئيني‌تاد> به همان اندازه ادوارد رمانتيك است ولي گذر دو دهه او را تلخ‌تر كرده است و اگر جاني دپ نبود با طره مويي سفيد روي پيشاني‌اش تا تمام تناقض درون‌اش را به اين فيلم منتقل كند، مطمئن باشيد اين فيلم حتما چيزي كم داشت.

مهتاب كرامتي درباره جرج كلوني - ستاره محبوب زن‌ها و مردها
کسي جايي گفته بود <همه مي‌خواهند <كري گرانت> باشند> كه البته منظورش همه مردان بود. اين جمله هوشمندانه را هر كسي گفته، مطمئنا به اين درك رسيده بود كه تصور تاريخ سينما بدون <كري كرانت> اگر نه ناممكن، اما خيلي خيلي سخت است.

سينما هراز چندگاهي به چنين چهره‌هايي نياز دارد. مرداني متشخص، محترم، جذاب، مصمم و البته عاشق‌پيشه. سال‌ها بعد، خيلي‌ها كه در پي به يادآوردن <كري گرانت> بودند، چهره‌اي آشنا ديدند كه بسياري از مختصات او را داشت. همان لبخندگيرا، همان تشخص و ادب و به همان اندازه جذاب. با اين همه آدرس حالا‌ همه مي‌دانند كه منظور من <جورج كلوني> است و سه سال متمادي او بابت چيزي انتخاب مي‌شود كه خيلي‌ها به آن جذابيت مردانه مي‌گويند. كلوني نه‌تنها ستاره محبوب زنان كه ستاره و بازيگر محبوب مردان هم هست. شايد براي همين بتمن خوبي نبود. او براي بتمن‌شدن بيش از حد فانتزي بود و بيش از حد غيرواقعي. اما كمي بعدتر كه با برادران كوئن آشنا شد و خيلي زود بازيگر اول فيلم‌شان در <اي برادر كجايي؟>؛ تازه شخصيت واقعي‌اش شكل گرفت. او اين بار نه مانند كري‌گرانت مرد محترمي بود كه وقتي در مخمصه‌اي گرفتار آمده باشد، براي رفع آن راه‌حل‌هاي هوشمندانه پيدا كند و نه مرد بدذاتي كه از مولف‌هاي ستارگي‌اش دور باشد. او هجو خودش در فيلم <اي برادر كجايي؟> بود و كمتر ستاره‌اي راضي مي‌شود چنين شجاعتي از خود به خرج دهد. متاسفانه فيلم سياسي و جنجال‌برانگيز <سيريانا> كه كلوني سال گذشته به‌خاطر بازي در آن نامزد بازيگر نقش مكمل مرد شد را هنوز نتوانسته‌ام ببينم، اما در <مايكل كلا‌يتون> او از عهده نقش سخت و پيچيده‌اش به‌خوبي برآمده و مثل هميشه شايسته تقدير است.

هنوز، همان است كه هست. نه آنقدر بدذات كه يك آدم بد درست و حسابي باشد؛ نه آنقدر محترم كه بتوان فقط و فقط به او احترام گذاشت. او جورج كلوني است.

افسانه بايگان درباره كيت بلانشت - بازيگر ضد بازيگر
كيت بلا‌نشت با آن صورت بسيار سفيد و موهاي طلا‌يي‌اش در دهه گذشته يكي از مقتدرترين بازيگراني بوده كه توانسته كارگردانان را در ژانر و نگرش‌هاي متفاوت به خود جلب كند.

از آنتوني مينگلا‌ي با استعداد (آقاي ريپلي) تا مارتين اسكورسيزي معترض (هوانورد)، از تام تيكور (بهشت) تا اينارتيو كونزالس (بابل) تا كارگردان آوانگاردي چون جيم‌جارموش (قهوه و سيگار.) ‌ كيت از بازيگران شاخص فصل ضد اكت بودن در سينماست كه با بهره‌گيري از فيزيك مناسب به خصوص قابليت صداي رسايش بخش مهمي از بي‌توجهي آگاهانه به ميميك در صورت را جبران مي‌كند. او به بازي رمز‌آلودي دست پيدا كرده كه تماشاگر را علي‌رغم قابليت‌هاي فيلم مجبور به كنكاش در پرسوناژي مي‌كند كه او تعريف‌گر آن است. اتفاقي كه كاملا‌ در آخرين اثر اين بازيگر يعني <اليزابت، عصر طلايي> شاهد آن هستيم. ‌ بازيگراني هستند كه شرايط خاص را پيرامون اتمسفر خودشان ايجاد مي‌كنند؛ براي بيشتر و بهتر ديده شدن. كيت با 54 بار نامزدي و بار‌ها كسب جوايز مختلف از جمله اسكار از اين گروه بازيگران است. ‌ از مختصات بازيگري كيت بلا‌نشت كه بگذريم مثل همه كساني كه علا‌قمند سينما هستند و طبعا مراسم اسكار هم برايشان مهم‌ترين حادثه سينمايي تلقي مي‌شود، با اشتياق به ديدن اين فيلم و <من آنجا نيستم > كه بلانشت براي بازي در آنها در دو بخش بهترين بازيگر نقش اول زن و بهترين بازيگر نقش مكمل زن، نامزد شده؛ نشستم. متاسفانه فيلم <اليزابت، عصر طلايي> فارق از بازي كيت؛ آب سردي بود روي اشتياق و علا‌قه‌منديم براي ديدن اين فيلم. <اليزابت، عصر طلايي> ميان بيان قصه و فرم الكن و در بيان بسيار ناموفق بود. در عرصه تجربه فرم‌هاي ناهمگون هم به مثابه چشيدن طعم‌‌هاي مختلف از يك ميز كوكتل آشفته بود. فيلمنامه ناهمگون، طراحي صحنه سرهم‌بندي شده كه ادغام جلوه‌هاي ويژه؛ اندك تفاخر ظاهري‌اش را هم از آن گرفته بود. شايد نامزدي‌اش براي بهترين طراحي لباس فقط به علت وجه وفاداري نسبي‌اش به تاريخ بوده كه به نظر من چندان امتيازي براي يك فيلم با چنين پرودكشني محسوب نمي‌شود. در حقيقت تنها نقطه درخشان فيلم اليزابت، بازي كيت بلا‌نشت در نقش ملكه‌اي كه او را به عنوان يك زن آسيب‌پذير كه سردي و باكره بودنش را چون لباس سنگين‌اش با خود حمل مي‌كند، باور مي‌كنيم. ‌ اما فيلم <من آنجا نيستم> برخلا‌ف اليزابت درخشان است. كيت در نقش يكي از وجوه شخصيت باب ديلن بازي كرده و به جاي آن كه به مانند ديگر بازيگران تنها به تقليدي صرف از او اكتفا كند شخصيت باب را به درستي درك كرده است. نوع دست گرفتن گيتار و اجراي درست حركات باب ديلن؛ نشان از شور و علا‌قه كيت به فيلم و شخصيت فيلم است؛ به طوري كه اين عشق در صورت بلا‌نشت موج مي‌زند. او دومين بازيگر در تاريخ سينماست كه براي بازي در نقش جنس مخالف نامزد اسكار مي‌شود. ‌ حالا‌ ديگر به راحتي نمي‌توان از نام كيت بلا‌نشت گذشت، او حالا‌ آنقدر بزرگ شده كه در هر دو جايزه بازيگري آكادمي نامزد جايزه شده؛ هم نقش اول، هم نقش مكمل.

پژمان بازغي درباره فيلم برادران كوئن - خاوير باردم بايد نقش اول بازي كند
اولين چيزي كه در فيلم <سرزميني براي پيرمرد‌ها نيست> توجه را به خودش جلب مي‌كند، ديوانه‌اي با يك اسلحه منحصربه فرد است كه اين طرف و آن طرف مي‌رود و خون به پا مي‌كند؛ يك هيولا‌ در ظاهر يك انسان با قواعد و رفتار‌هاي خاص.

هيولا‌ي برادران كوئن در فيلم جديدشان خاوير باردم اسپانيايي است. ‌ تا پيش از اين فيلم، تنها جايي كه بازي او را ديده بودم در فيلم <درياي درون> بود؛ يك فيلم آرام با بازي آرام‌تر باردم. البته آنجا بازي بسيار زيبايي ارائه كرده بود اما نه آن‌طور كه به خاطر بسپاري و همه جا با هيجان از او تعريف كني. فقط مي‌شد حدس زد كه يك اسپانيايي ديگر راهي هاليوود خواهد شد تا سهميه اسپانيايي‌ها خالي نماند. شايد در حد جانشين باندراس بودن، اما باردم ديوانه‌در فيلم <سرزميني براي پيرمرد‌ها نيست> عجيب‌ترين آدمي بود كه تا به حال ديده بودم. يك بازي منحصر‌به‌فرد كه مجبور‌ت مي‌كرد تا آخر عمر او را به ياد داشته باشي، چند شب كابوس‌اش را ببيني و از تمام آدم‌هاي شبيه به او بترسي. درست است كه فيلم برادران كوئن كولكسيوني از شاهكار‌هاي بازيگري است، اما خاوير باردم فراموش‌نشدني است. با‌آن آرايش عجيب‌موها، با آن لباس‌هاي ساده و خنده‌دار و رفتار‌هاي غير‌منتظره‌اش چطور مي‌توان سيمايي هيولا‌يي ساخت، شايد اين كار تنها از خاوير باردم برآيد. ‌ حالا‌ به نظرم خاوير باردم تمام شرايط را براي مرد اول بودن در سينما دارد. بدون شك يك نابغه جديد در ميان بازيگران سينماي جهان كشف شده است. ‌ او 35 ساله است و مي‌گويند در 30 سال بازيگري‌اش در بيش از 40 فيلم‌سينمايي بازي كرده است. ‌ اما باردم حالا‌ با تمام گذشته‌اش به جايي رسيده كه مي‌توان او را در كنار نام بزرگان سينماي جهان به ياد آورد. هيولا‌ي ترسناك برادران كوئن بيشترين شانس را براي دريافت اسكار نقش مكمل دارد. ‌ اعضاي آكادمي از ترس جانشان هم كه شده حاضرند دو دستي مجسمه طلا‌يي را به باردم بدهند تا نكند او با كپسول گاز و لوله مخوفش سر آنها را هدف بگيرد.

جمع بندي رضا كيانيان - بازيگري براي اسكار
سال‌ها پيش به شاهرخ دولكو مي‌گفتم، جوايز بازيگري اسكار، بيشتر به نقش‌هايي داده مي‌شود كه عجيب و غريب‌تر باشند يا دورتر از روزمرگي باشند.

مثلا‌ به نقش‌هاي ديوانه و الكلي يا نقش‌هايي كه تلا‌طم عاطفي و روحي بالا‌يي دارند يا نقش‌هايي كه ارجاعات ذهني دارند و تماشاگر را به ياد خودش يا وقايعي مي‌اندازند. خلا‌صه نقش‌هايي كه چيزي اضافه بر روزمر‌گي داشته باشند. در واقع جايزه اسكار بيشتر به آن بخش اضافه تعلق مي‌گيرد. شاهرخ هم قبول داشت، بعد از چند ماهي كه همديگر را ديديم گفت رفته به سال‌ها جوايز بازيگري اسكار نگاه كرده و همينطور بوده. من فعلا‌ دسترسي آماري به اين جوايز ندارم و البته براي اين مقاله هم احتياج ندارم. مي‌خواهم نتيجه بگيرم كه جايزه را بيشتر به نقش مي‌دهند تا نقش‌آفرين! يعني بازيگر. براي همين هم هست كه خيلي‌ها مي‌توانند حدس بزنند فلا‌ن نقش <جايزه‌خور> است! و در هاليوود آژانس‌هاي بازيگران كوشش مي‌كنند، آن نقش‌ها را براي بازيگرانشان مصادره كنند. يعني وقتي فيلمنامه‌اي نوشته مي‌شود و قرار است تهيه‌كننده‌اي آن را بسازد، آژانس‌ها سعي مي‌كنند، تهيه‌كننده و كارگردان را متقاعد كنند تا نقش را به بازيگر آنها بدهند و يا آژانس‌ها، رمان‌ها و نمايشنامه‌ها را مي‌خوانند تا براي بازيگرشان نقش مناسب و <جايزه خوري> را پيدا كنند و مي‌روند و امتياز فيلم شدن قصه يا نمايشنامه را مي‌خرند.

از قديم وقتي ميخواستند از بازيگري تست بازيگري بگيرند مي‌گفتند بخند يا گريه كن! مثل همان دو تا ماسك معروف كه نشانه بازيگري شدند. به اين كاري نداشتند كه فلا‌ني كه تست مي‌دهد آيا <حضور> دارد يا نه. يا اگر كار داشتند به‌عنوان امتياز‌هاي بعدي روي حضور او حساب مي‌كردند. حضور در بازيگري يعني بودن و ديده شدن. يعني آيا بازيگر جداي از كارهاي عجيب و غريب و خرق عادت، روي صحنه يا روي پرده ديده مي‌شود يا نه؟ اين نكته يعني حضور، يكي از ركن‌هاي اصلي بازيگري است كه مي‌تواند خدادادي و ناخودآگاه باشد. اما در ادامه بايد آگاهانه تربيت شود. يا اينكه از همان اول با تربيت و آموزش ايجاد شود و سپس بازيگر بايد بياموزد چگونه مي‌تواند اين حضور را در نقش‌هاي متفاوت ببرد و نقش‌ها را <حضور> بخشد. ‌

نقش‌هايي هستند كه در روي كاغذ، يعني در مرحله فيلمنامه ديده مي‌شوند، اين نقش‌ها وقتي به بازيگر متوسطي هم سپرده شوند، ديده‌شدني خواهند شد و همين نقش‌ها اگر به بازيگر خوبي سپرده شوند بيشتر ديده مي‌شوند و به يادماندني خواهند شد. ‌

اما نقش‌هايي هستند كه اين اضافات را ندارند. ماجراهايي كه بستر نقش هستند ساده‌اند. به جاي پيچش‌هاي بيروني، پيچش‌هاي دروني دارند. به جاي اينكه اتفاقات و فيزيك بازيگر بخواهند توضيح‌دهنده باشند. بايد نگاه بازيگر و حضور او با تماشاگر ارتباط برقرار كند و تماشاگر را جذب كند. ‌

اين نقش‌ها متكي به بازيگر هستند. اگر حتي بازيگر متوسط نقش را بازي كند، نقش قرباني مي‌شود. اين نقش‌ها در صورتي ديده مي‌شوند و زنده مي‌شوند كه بازيگر آموزش‌ديده، آنها را بازي كند. ‌


اما اين بازي‌ها در رقابت با نقش‌هاي بيروني كمتر ديده مي‌شوند. در صورتي كه سخت‌تر بازي شده‌اند و به هنر بازيگري احتياج بيشتري داشته‌اند. ‌

نميخواهم هنر كارگرداني، هنر فيلمبرداري و هنر تدوين و هنر طراحي را در نشان دادن نقش و بازيگري ناديده بگيرم. هرگز. هر كدامشان مي‌توانند به بازيگري و نقش غنا ببخشند. مي‌خواهم در شرايط مساوي و با فرض اينكه در سه حالت - كه حالت سوم را توضيح خواهم داد- بهترين آنها را داشته باشيم، بحث كنم. دو حالت بالا‌ اين بود كه با حضور كارگردان خوب و فيلمبردار و تدوينگر و طراح خوب، در مراسم اسكار، بيشتر اسكار به نقش تعلق مي‌گيرد تا بازيگر. ‌

اما حالت سوم- كه بيشتر در فيلم‌هاي غيرهاليوودي اتفاق مي‌افتد- فيلم‌هايي است كه اصالتاً متكي به هنر و تجربه كارگردان است. ‌

فيلم‌هايي مثل فيلم‌هاي آقاي كيارستمي كه از نابازيگر استفاده مي‌كند و تا به حال همه نابازيگران در فيلم‌هاي او خوب بوده‌اند و حضور داشته‌اند. چرا كه درست انتخاب شده‌اند و كارگردان با راهنمايي‌ها و رهبري‌هاي غيرمتعارف و مخصوص به خودش و شكار لحظات حضور آنها، فيلم را ساخته است. با تفاوتي غيربنيادين همان‌طور كه از حضور كودكي بازي ساخته‌اند، از نابازيگري بزرگسال هم بازي ساخته و پرداخته‌اند. ‌

در بعضي جشنواره‌ها، مثل جشنواره‌فجر، گاهي به اين نابازيگران هم جايزه بهترين بازيگري داده‌اند كه خود نقض غرض است. يعني جايزه بازيگري را به يك نابازيگر داده‌اند!

مثل اسكار كه بيشتر جايزه را به نقش مي‌دهد تا بازيگر، اينجا هم جايزه بازيگري- كه يك فن و هنر است- را به جاي اينكه به كارگردان بدهند به نابازيگر مي‌دهند!

بازيگر كسي است كه به لحاظ هنري، آگاهانه شخصيتي را خلق مي‌كند و به لحاظ فني آگاهانه نقش را معماري مي‌كند. اما نابازيگر فقط حضوري است كه كارگردان او را انتخاب مي‌كند و او را در مكان‌ها و موقعيت‌هايي كه لا‌زم دارد قرار مي‌دهد و با روش‌هاي غيرمتعارف لحظاتي را كه لا‌زم دارد از او شكار مي‌كند. در واقع نابازيگر نه نقش را خلق و نه معماري كرده است، بلكه كارگردان در ظرف او خلق و معماري نقش را انجام داده است. البته اين نوع فيلم‌ها در اسكار جايزه بازيگري نمي‌برند. اما در جشنواره‌هاي اروپايي و به‌خصوص ايران كه هنوز ميان نگرش اروپا و آمريكا سرگردان است جايزه بازيگري را مي‌برند. ‌

چندي پيش با كارگرداني كه در جشنواره‌ها داوري هم مي‌كند صحبت مي‌كردم، مي‌گفت وقتي مي‌خواهم داوري كنم و به بازيگري جايزه بدهم به تيتراژ كاري ندارم- يعني به اطلا‌عات بيرون از فيلم- فقط فيلم را نگاه مي‌كنم. اگر بازي‌‌اي به دلم نشست و مرا جذب كرد، جايزه را به او مي‌دهم. ‌

من مخالف اين ايده هستم. چون داور قرار است بهترين <بازيگر> را انتخاب كند و به بهترين <بازيگري> جايزه بدهد. يعني به بهترين خلا‌قيت و معماري نقش. در همين گام نخست او نمي‌داند آيا كسي كه در فلا‌ن نقش ظاهر شده بازيگر است يا نابازيگر. اگر داور به تيتراژ و اطلا‌عات خارج از فيلم كاري نداشته باشد سينما و فيلم او را فريب خواهد داد. ‌

من هميشه مخالف دادن جايزه بازيگري به يك نابازيگر بودم و هستم. چون نقض غرض است. مي‌گويم آن نابازيگر در نهايت، خودش بوده نه نقش كه اين بيشتر تلا‌ش كارگردان است تا نابازيگر. اگر توانست كسي يا نقشي دور از خودش را بازي كند آن وقت بازيگر است چون هنري به خرج داده و فني به كار برده. بازيگري هنر و فن است. براي همين هم هست كه آموزش مي‌طلبد و اين همه مدرسه در سراسر جهان به آموزش آن مي‌پردازند و در دانشگا‌ه‌ها كرسي استادي آموزش بازيگري وجود دارد. ‌

با دادن جايزه بازيگري به يك نابازيگر، هم علم و هم هنر را نفي مي‌كنيم. اكثر نابازيگران از طبقات فرودست و بي‌سواد جامعه انتخاب مي‌شوند؛ حداقل در ايران، اگر آن نابازيگر توانست نقش يك آدم باسواد يا بالا‌دست جامعه را بازي كند، هنر كرده است. ‌

چنانكه بازيگر باتجربه و كارآزموده مي‌تواند هم نقش فرادست را بازي مي‌كند. اما در اول مقاله نوشتم ركن اصلي بازيگري حضور آگاهانه است به علا‌وه هنر و فن خلا‌قيت و معماري نقش. ‌

اگر نابازيگري فقط حضور داشت چه به مدد كارگردان و چه به مدد استعداد خودش، بايد به حضور غريزي او جايزه داد. يعني مي‌توان جايزه‌اي جداي جايزه بازيگري به او اهدا كرد. اگر بازيگري فقط حضور خالص باشد، بايد همه كرسي‌هاي دانشگاهي آن را جمع كنيم و همه مدرسه‌هاي بازيگري را ببنديم و به جاي آنها كلا‌س‌هاي <مدي تيشن> داير كنيم براي به خود رسيدن و حضور داشتن! اما به خود رسيدن و حضور بخشي از آموزش بازيگري است. همه آموزش بازيگري نيست. ‌

مرارت آموزش بازيگري فقط آموزش آن نيست، بلكه هضم و از آن خود كردن اين آموزش‌هاست. يعني به رخ كشيدن آموزش نيست بلكه فراموش كردن آن است. ‌

اگر بازيگري نتواند آموزه‌هايش را هضم كند و يا بهتر بگويم به ناخودآگاهش بسپارد نابود مي‌شود. چون آموزه‌ها هميشه جلوتر از او حركت مي‌كنند و ميان او و تماشاگر- در تئاتر- و ميان او و دوربين- در سينما- ديوار مي‌كشند. سختي كار او نابود كردن اين ديوار است توسط تجربه و تكرار بازي! و انتقال سوادش به ناخودآگاه خودش. ‌

زماني بازيگر حضور خالص خواهد داشت كه اين ديوار و اين حجاب را هضم و حذف كرده باشد. ‌

اين حجاب را مي‌توان با شگردهايي پنهان كرد. مي‌توان پشت چيزهايي گم‌وگور كرد. مثلا‌ همان نقش‌هايي كه اول مقاله مثال زدم. مثل ديوانه، عصبي، الكلي يا نقش‌هايي كه تلا‌طم‌هاي بروني فراواني دارند. اما بازيگر در يك نقش روزمره، بدون اين شگردها و پنهانكاري‌ها، لخت و عور است. يعني بازي خالص. داوران جشنواره‌ها به راحتي فريب همان شگردها و پنهانكاري‌ها را مي‌خورند مثل اسكار كه غالبا به نقش خوب جايزه داده مي‌شود تا بازيگر خوب. اما يادمان باشد، نامزدهاي بهترين بازيگري غالبا بازيگران خوبي هستند و انتخاب يك نفر از ميان آنها كار سختي است. اين انتخاب احتياج دارد تا ما به تيتراژ نگاه كنيم.

پيشينه بازيگر را بدانيم. نوع كار او را بشناسيم. درصد تاثيرگذاري نقش و امكانات ديگري را كه يك بازيگر در اختيار داشته، با درصد تاثيرگذاري بازي و امكاناتي كه در اختيار نداشته را سبك سنگين كنيم و آن وقت، از ميان نامزدها يكي را انتخاب كنيم. ‌

داوري تنها در حس خوشايندي كه به داور دست مي‌دهد خلا‌صه نمي‌شود. داوري به فهم و تحقيق هم نياز دارد. ‌

آتيلا‌ پسياني برايم تعريف مي‌كرد، سال گذشته كه جايزه بهترين بازيگري تئاتر را به پيام دهكردي دادند، كه به نظر هر دوي ما به حق هم بود. هيات داوران نوشته بودند به خاطر تمركز مدام و بي‌وقفه او در تمام صحنه‌ها- نقل به معني- و هر دو تعجب كرديم. چون با اين جمله كار بازيگر را بي‌ارزش كرده بودند. چرا كه تمركز مدام و بي‌وقفه جزو لا‌ينفك بازيگري است. چيزي است كه بازيگر بايد داشته باشد. اگر نداشته باشد چيز مهمي كم دارد. اينكه جايزه نمي‌خواهد. جايزه بايد به خلا‌قيت و معماري نقش و اجراي آن داده شود، نه به ملزومات بازيگري. ‌

گاهي هم داوران به جاي تحليل، شعر مي‌گويند. مثلا‌ مي‌نويسند: اين جايزه به فلا‌ني تعلق مي‌گيرد به خاطر شيفتگي و بردباري بازيگر در نقش!

اينها را نوشتم كه بگويم،‌همانطور كه بازيگري يك هنر و يك فن است كه بايد آموخته شود؛ داوري هم يك هنر و يك فن است. ‌

نگاه غيرهنري و بيشتر غيرفني در هيات‌هاي داوري باعث شده كه بسياري از بهترين بازيگران جهان هرگز جايزه‌اي دريافت نكنند و يا بهترين بازيگران جهان فقط يكبار جايزه گرفته‌اند. ‌

آتيلا‌ پسياني مي‌گفت وقتي به مارلون براندو، براي فيلم پدرخوانده اسكار تعلق گرفت در برگه اهداي اسكار او نوشته بودند: اسكار تعلق مي‌گيرد به مارلون براندو چون در سكانس آغازين با يك حيوان بازي داشت و در سكانس پاياني با يك كودك و از هر دوي آنها بهتر بازي كرد. راست و دروغش پاي آتيلا‌. ولي اين يكي از بهترين تعريف‌ها از يك بازيگر حرفه‌اي است. چون حيوان و كودك هميشه بهترين حضورها را دارند. چون بي‌واسطه حاضرند و هميشه بزرگترين خطر براي يك بازيگر، همبازي شدن با كودك و حيوان است. كودك و حيوان در هر صورت دلنشين و دلربا هستند و ممكن است بازيگر را زيرسايه خودشان بگيرند و تحت‌الشعاع قرار دهند. ‌

اگر بازيگري بتواند براينها پيروز شود و ديده شود بازيگر، بزرگي است. يعني توانسته آموزه‌هايش را هضم كند. حجاب را از ميان بردارد و خودش باشد و حضور داشته باشد. ‌

اما همين مارلون براندوي بزرگ و غول و خدا بيامرز، بازيگري غريزي بود. او مي‌توانست نقش‌هاي فراواني را خلق و معماري كند و به بهترين شكل ممكن اجرا كند و به نمايش بگذارد. طوري كه بعد از ديدن آن نقش‌ها هرگز نمي‌توانيم متصور شويم كس ديگري هم ممكن است آن نقش را بازي كند. او بعضي نقش‌ها را جاودانه كرد. ‌

اما به خاطر غريزي بودنش در محدوده‌اي از نقش‌ها زنداني بود. محدوده وسيعي اما محدوده، محدوده است. ‌

مارلون براندو را مي‌شد در نقش‌هاي شورشي، عصيانگر، ضدقانون، تك‌رو، بي‌سواد، معترض، متجاوز، بيمار، عصبي، ناسازگار و از اين دست تصور كرد. اما هرگز نتوانست اين محدوده را بشكند و از زندان اينها بگريزد و هرگز نتوانست نقش يك آدم باسواد، محترم، مصلح، سازگار، مظلوم، توسري‌خور و از اين قبيل را بازي كند. مي‌بينيد هنر و فن بازيگري فراتر، خيلي فراتر از مارلون براندو است. هنر و فن را نمي‌توانيم به كسي محدود كنيم. نمي‌توانيم برايش انتها تصور كنيم و نمي‌توانيم براي آموختن آن و براي داوري آن فقط به احساساتمان متكي باشيم. بايد با دانش روز آن همراه باشيم. ‌

گفتم آخر عشق را معنا كنيم و بلكه جاي خويش را پيدا كنيم. ‌

در دنياي هنر، مقولا‌ت را بايد معنا كنيم. بايد ريز و جزيي كنيم. بايد پژوهش كنيم، هنر فقط عواطف نيست، فن هم هست. در توضيح هنر فقط نبايد شعر گفت. شعر هم فن دارد كه بايد در مورد فن آن، علمي و جزيي‌نگر بود. از بس در مورد هنر و هنربازيگري به‌خصوص، شاعرانه گفتيم و نوشتيم كه جاي خود را گم كرده‌ايم چون مرز ميان هنر و بي‌هنري به‌هم ريخته است. از بس همه عاشقيم، بيچاره شديم. تا عشق را معني نكنيم و به جزئيات تبديل نكنيم، چاره‌اي نمي‌يابيم.

مجله خواندنی ها
مجله فرارو
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین