«داستان شهر یرنی، خیلی هم عجیب و دور از ذهن نیست. کافی است چشمهایمان را بیشتر باز کنیم. این قصه همین الان و در اطراف ما در جریان است، آدمهای زیادی را میبینیم که بیهدف و پوچ زندگی میکنند یا دست کم خودشان را به کوچه علی چپ میزنند. چون از مرگ و مواجهه با آن میترسند. پس ترجیح میدهند به هر مستمسکی شده آن را به تعویق بیندازند.»
محسن آزموده طی یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشت: به بروشور دقت نكرده بودم، در نتيجه ابتدا فكر كردم نمايشنامه خارجي است. نه فقط به اين خاطر كه قصه در شهري خيالي به اسم يرني ميگذرد و نام شخصيتها خارجكي است، بلكه ايده كار به نظرم خيلي جذاب آمد. كاري با اجرايش ندارم. نمايش گيوتين روي موضوع خيلي جذاب و در عين حال هولناكي انگشت گذاشته.
در شهري به اسم يرني مردم صف كشيدهاند تا مرگ با گيوتين را تجربه كنند، يعني پول ميدهند كه يك گروه شياد آنها را طي مراسمي به اصطلاح «باشكوه» بكشد. بله، براي من و شماي مخاطب هم مثل نويسندهاي كه به اين شهر آمده اين ماجرا عجيب و غريب و باورنكردني است. او توسط زني از طالبان مرگ، به عنوان «گوست رايتر» (نويسنده زندگينامه)، استخدام شده تا شرح زندگاني او را به رشته تحرير بكشد.
يك نويسنده دست چندم كه در ابتدا فكر ميكند كار سختي در پيش ندارد، يك آدم ديوانه تصميم گرفته خودش را بكشد و دوست دارد يكي زندگي معمولياش را با پاياني شگفتناك به حماسهاي ماندگار بدل كند. آقاي نويسنده از شور و شوق مردم و سر و دست شكستنشان براي ثبتنام مرگ خودخواسته آن هم با گيوتين شگفتزده است. نميفهمد كه چرا اين كار را ميكنند؟ آدم عاقل كه خودش را دستي دستي به كشتن نميدهد، جان است و عزيز.
من تماشاچي هم در اين افكار با او شريكم. كي باور ميكند يك عده بيخود و بيدليل خود را به كشتن بدهند؟ در نتيجه در داوري نخست ذهن به سمت دارودسته شيادي جلب ميشود كه اين كسب و كار كثيف را راه انداختهاند. احتمالا آنها هستند كه براي پول به جيب زدن مردم بدبخت-بيچاره را به دام مياندازند و ترغيب ميكنند گردنشان را زير تيغ تيز گيوتين بگذارند. اما واقعيت چيز ديگري است. از قضا اين كاسبان هيچ تبليغي براي كارشان نميكنند اگرچه شكي در كلاهبرداري و پدرسوختگي صاحبان اين كسب و كار زشت و غيراخلاقي نيست.
اما موضوع آن است مخاطبان آنها نه آدمهايي از طبقات فرودست و حتي مياني بلكه آدمهايي هستند كه دستشان به دهانشان ميرسد و وضع و اوضاع بدي ندارند، آدمهايي از طبقات متوسط رو به بالا و برخوردار جامعه كه حاضرند براي مرگ خودخواسته هزينههاي گزاف هم بپردازند.
پس چرا آدمها چنين ميكنند؟ مغز درازگوش خوردهاند يا عقلشان پارهسنگ بر ميدارد؟ نخير. اين طور نيست. احتمالا پاسخ را بايد در جاي ديگري جست. در گفتوگوهايي كه ميان نويسنده با زن جواني كه او را استخدام كرده، در ميگيرد يا در بحثهايي كه در يكي از جلسات توجيهي ميان فروشندگان مرگ با خريداران در ميگيرد، در مييابيم كه موضوع ملال است، بيمعنايي و احساس پوچي و آنچه اهل فلسفه آن را نيهيليسم ميخوانند. آدمها احساس ميكنند كه زندگيشان علت و ضرورت و اهميتي ندارد. دچار روزمرگي و بيحوصلگي مزمن و ابتذال شدهاند. از اين زندگي يكنواخت و بيماجرا خستهاند.
در جستوجوي معنا و هدفي براي زندگي، راهحل را در مرگي خودخواسته، آن هم مرگي كه شكوهمند توصيف شده، پيدا ميكنند. آنجاست كه ميتوانند دستكم براي ساعاتي مورد توجه و تحسين و شگفتي ديگران قرار بگيرند، آنها را با انگشت به ديگران نشان ميدهند و شجاعتشان را در غلبه بر مرگ ستايش ميكنند. اينجا ديگر آنها نيستند كه شكار مرگ هستند، بلكه خودشان مرگ را شكار كردهاند.
اين طور كه به قضيه نگاه كنيم، ميبينيم كه داستان شهر يرني، خيلي هم عجيب و دور از ذهن نيست. كافي است چشمهايمان را بيشتر باز كنيم. اين قصه همين الان و در اطراف ما در جريان است، آدمهاي زيادي را ميبينيم كه بيهدف و پوچ زندگي ميكنند يا دست كم خودشان را به كوچه علي چپ ميزنند. چون از مرگ و مواجهه با آن ميترسند. پس ترجيح ميدهند به هر مستمسكي شده آن را به تعويق بيندازند.
در اين ميان عدهاي هم هستند كه به اصطلاح كله خرترند و سر نترسي دارند. آنها به انواع و اقسام باورهاي ضد زندگي يا به تعبير نيچه نيهيليستي پناه ميبرند، براي غلبه بر رنج و درد زندگي، به نفي آن حكم ميدهند و خودشان يا ديگران را به كشتن ميدهند، با اين بهانه كه ميخواهند قهرمان شوند، ماندگار شوند، نامشان جاودانه شود و ... بيخود نيست كه نويسنده داستان كه در آغاز آن طور ناباورانه ماجرا را مينگريست، در پايان... نه.
اجازه بدهيد پايان داستان را لو ندهم. نمايش گيوتين به نويسندگي و كارگرداني فرشيد ذوالفقاري تا 8 بهمن در پرديس تئاتر شهرزاد روي صحنه است. سازندگان اين تئاتر روي موضوع حساسي دست گذاشتهاند، از دست ندهيد.