فرارو- اناتول لیون مدیر برنامه اوراسیا در مؤسسه کوئینسی و استاد سابق دانشگاه جورج تاون در قطر
به گزارش فرارو به نقل از نشریه ریسپانسیبل استیت کرفت؛ با توجه به زمان انتشار و هدف اصلی این مقاله، شاید تحلیل عمیق آن چندان ثمربخش نباشد. با این حال، این شوخی همراه با تفسیری بوده که به دلایل بنیادین ناکامی استراتژی آمریکا پس از پایان جنگ سرد تا اکنون (هم در دولت دموکرات و هم در دولت جمهوری خواه) پرداخته است.
سیاستگذاری یعنی اتخاذ تصمیمهای آگاهانه. از همان روز نخست، رئیسجمهور بایدن و کاملا هریس معاون او تصمیمی راهبردی و بنیادین گرفتند: در جهانی که هرروز رقابتیتر و ناپایدارتر میشود، ایالات متحده نمیتواند مسیر خود را بهتنهایی طی کند. این بخش کنایهای آشکار به سیاست «اول آمریکا» در دوران ترامپ است و از نظر لحن و بیان تا حدی موجه به نظر میرسد، چراکه بخشی از این رویکرد نگرانیهای عمیقی در میان متحدان ایالات متحده برانگیخت.
بااینحال، در عمل دولت ترامپ هرگز بهطور کامل به دنبال «پیشبردن امور بهتنهایی» نبود. این دولت «توافقنامههای ابراهیم» را میان اسرائیل و چند کشور عربی برقرار کرد؛ توافقنامههایی که بلینکن و دولت بایدن بهاشتباه محور اصلی سیاستهای خود در خاورمیانه قرار دادهاند. در آسیا، دونالد ترامپ تلاشهای گستردهای برای پیوند دادن هند و سایر کشورها به یک سیستم مشارکت امنیتی با ایالات متحده انجام داد. در اروپا نیز با زبانی تهدیدآمیز تلاش کرد اعضای اروپایی ناتو را به افزایش بودجههای دفاعی ترغیب کند؛ رویکردی که دولت بایدن، هرچند با لحنی دیپلماتیکتر، همچنان ادامه داده است.
در نهایت، هرچند تقویت اتحادها و مشارکتهای آمریکا را میتوان رویکردی استراتژیک یا حتی فلسفی تلقی کرد، اما بهدرستی نمیتوان آن را یک «انتخاب» واقعی دانست. در سیاست خارجی، «انتخاب» به معنای برگزیدن میان گزینههای جایگزین و رقیب است و اغلب مستلزم یافتن نه بهترین راهحل، بلکه کمزیانترین گزینه ممکن است. برای دولتهای آمریکا و نخبگان مشاور آنها، شجاعت اخلاقی و سیاسی امری حیاتی است؛ زیرا گزینش میان اهداف گوناگون در سیاست خارجی ناگزیر به خشم یا مخالفت یک یا چند لابی قدرتمند داخلی منجر میشود.
ناکامی دولت بایدن و تمام نهادهای حاکم آمریکا در سه دهه گذشته در عبور از این آزمون، نشاندهنده گرفتار شدن ایالات متحده در مجموعهای از اهداف متناقض است:
از یک سو در پی حفظ روابط مسالمتآمیز با روسیه است و از سوی دیگر به دنبال حذف نفوذ آن در میان همسایگان نزدیکش.
از یک طرف از پیروزی کامل اوکراین حمایت میکند و همزمان در تلاش است تا از وقوع جنگ هستهای با روسیه جلوگیری کند.
از یک سو با افراطگرایی مانند داعش و القاعده مبارزه میکند، اما از سوی دیگر برای سرنگونی دولتهای لیبی و سوریه به همان گروههای افراطی متوسل میشود.
از یک سو به شکلی نمادین از راهحل دو کشوری برای فلسطین دفاع میکند، اما از سوی دیگر از اسرائیل بیقید و شرط حمایت به عمل میآورد.
از یک سو ادعای اخلاقی خود برای رهبری جهانی را بر پایه دفاع از دموکراسی و حقوق بشر استوار کرده است، از سوی دیگر از کشتار گسترده غیرنظامیان فلسطینی و لبنانی بهدست اسرائیل حمایت و پشتیبانی میکند.
از یک سو تغییرات اقلیمی را بهعنوان تهدیدی وجودی به رسمیت میشناسد، اما از سوی دیگر سیاستهایی را دنبال میکند که مستلزم صرف بودجههای کلان نظامی است و بسیار فراتر از سرمایهگذاری در انرژیهای جایگزین یا اقدامات مقابله با تغییرات اقلیمی میباشد.
از یک سو در تلاش برای همکاری با چین در زمینه تغییرات اقلیمی است؛ از سوی دیگر به دنبال تضعیف رشد اقتصادی این کشور میباشد.
از همه مهمتر، این ناتوانی در انتخاب، ایالات متحده را از پیروی از یکی از کهنترین اصول واقعگرایی بازداشته است: «تفرقه بینداز و حکومت کن.» بخش عمدهای از مقاله بلینکن به بررسی ضرورت مقابله با تهدیدی اختصاص دارد که او آن را حاصل اتحاد «قدرتهای تجدیدنظرطلب» یعنی چین، روسیه، ایران و کره شمالی میداند، و به موفقیتهای ادعایی دولت بایدن در این زمینه اشاره میکند.
آنتونی بلینکن خود نیز اذعان دارد که «چین، روسیه، ایران و کره شمالی تاریخهای پیچیده و منافع متضادی دارند و اتحادهای بین آنها به هیچ وجه همتراز با ساختار مستحکم و دیرپای ائتلافهای ایالات متحده نیست. پشت پرده ادعاهای پرطمطراق دوستی و حمایت، روابط این کشورها عمدتاً بر پایه معاملات مقطعی و منافع زودگذر بنا شده است. همکاری میان آنها نیازمند پذیرش مصالحه و تهدیداتی است که هر یک از این کشورها ممکن است با گذر زمان، به شکلی ناخوشایند و چالشبرانگیز تلقی کنند.»
با این وجود، آنتونی بلینکن به این پرسش بدیهی نمیپردازد: چرا این کشورها اکنون علیه ایالات متحده به یکدیگر نزدیک شدهاند، در حالی که ۲۰ سال پیش هیچ نشانهای از چنین همگرایی دیده نمیشد؟ آیا دلیل اصلی این پیوند آن نیست که دولتهای آمریکا، به جای تلاش برای مصالحه با دستکم یکی از این کشورها به منظور جلوگیری از اتحاد آنها علیه واشنگتن، همواره بر تهدید همزمان علیه همه آنها اصرار ورزیدهاند؟
این ناتوانی در بهکارگیری اصول ابتدایی عقل سلیم، تنها محدود به دولت بایدن نیست؛ بلکه طی نسل گذشته، بخش اعظم دستگاه سیاست خارجی و امنیتی ایالات متحده را نیز تحت تأثیر قرار داده است. افزون بر این، از آنجا که سیاستمداران، مقامات و تحلیلگران آمریکایی یا قادر به درک این واقعیت نیستند، یا اگر هم درک کنند، به دلیل نگرانی از آسیب به موقعیت شغلیشان از بیان آن در انظار عمومی اجتناب میورزند، ناچارند این موضع را اتخاذ کنند که رفتار این کشورها، به جای اینکه بر اساس ارزیابی منطقی تهدیدها شکل بگیرد، ناشی از خصومت ذاتی با ایالات متحده و نظام بینالمللی موجود است.
یک فرضیه دیگر که شاید ناگفته و حتی ناآگاهانه باشد – زیرساخت موضعگیری بلینکن و بخش اعظم ساختار حکومتی ایالات متحده را تشکیل میدهد: این باور که ایالات متحده آنچنان قدرتی دارد که نیازی به انتخاب میان اولویتهای مختلف ندارد و میتواند همواره در نهایت خواستههای خود را تحمیل کند. با این حال، ترس و اضطرابی که در سالهای اخیر بر تفکر ایالات متحده سایه افکنده، دقیقاً ناشی از این واقعیت است که قدرت این کشور نسبت به سایر دولتها دیگر به اندازه گذشته نیست و دیگر از آن برتری مطلق سابق برخوردار نمیباشد.
بدین ترتیب، ادعاهای بلینکن درباره موفقیت ایالات متحده در بسیج «جامعه بینالمللی» علیه روسیه در جنگ اوکراین و تحمیل تحریمهای مؤثر، تنها به این دلیل ممکن است که او عمداً رفتار و مواضع واقعی کشورهایی نظیر هند، آفریقای جنوبی، برزیل و اکثریت کشورهای جهان را نادیده میگیرد. این کشورها نهتنها از مشارکت در تحریمها خودداری کردهاند، بلکه به طور مکرر خواستار دستیابی به صلحی فوری شدهاند؛ درخواستی که بارها از سوی واشنگتن با بیاعتنایی مواجه شده است.
کاملاً آشکار است که بلینکن نیز خواستههای اکثریت قاطع اعضای سازمان ملل را درباره حمایت ایالات متحده از جنگهای اسرائیل در فلسطین و لبنان را نادیده میگیرد؛ خواستههایی که نه تنها ریشه در نگرانی برای حفظ قوانین و نظم بینالمللی دارد که ایالات متحده مدعی است در برابر «تجدیدنظرطلبان» از آن دفاع میکند، بلکه از دغدغههای عملی درباره تأثیرات یک جنگ گستردهتر بر قیمتهای جهانی انرژی نیز ناشی میشود. با این حال، بلینکن ادعا میکند: «دولت بایدن، از جانب خود، بهطور خستگیناپذیر با شرکای خود در خاورمیانه و سایر نقاط جهان برای پایان دادن به درگیریها و کاهش رنج و مصیبت در غزه تلاش میکند»
این سخن نه تنها یک دروغ محض است، بلکه اهانتی به شعور انسانیت بهشمار میرود؛ اهانتی که هیچ دولتی در جهان (جز دولتهای وابسته به ایالات متحده) نمیتواند آن را با جدیت بپذیرد. تحقیر اکثریت بشریت نمیتواند پایهای منطقی برای دیپلماسی ایالات متحده باشد، اما بهنظر میرسد «احترام به دیدگاههای جهانیان» مدتهاست که از تفکر دستگاه حکومتی ایالات متحده رخت بربسته است.