شیرین ۱۷ سال کارتن خواب بود و تا چشم باز کرد شوهرش دادند و افتاد در مصرف موادمخدر. زنی که بیشتر سالهای زندگیاش مجبور بود زنانگیاش را پنهان کند تا کسی او را مورد آزار و اذیت قرار ندهد. زنی که تمام زنانگی و مادر بودنش را در گورهای بهشتزهرا دفن کرد و هر روز آرزوی مرگ کرد. شیرین حالا بیش از ۷ سال از تاریخ پاکیاش میگذرد و برعکس گذشته به آینده امیدوار است.
«شیرین»، برعکس اسمش، زندگی، تلخترینها را برایش رقم زد.
به گزارش اعتماد، آنچه میخوانید گپ و گفت دوستانه با شیرین است.
خودتون رو معرفی میکنید؟
شیرینم یه معتاد.
معتاد؟
آره دیگه ما هرچقدر هم پاک باشیم تا آخر عمرمون معتادیم و باید حواسمون باشه که یه وقت لغزش نکنیم.
شیرین خانم چند سالت است؟
۴۴ سال از خدا عمر گرفتم که اگه بخوام راستشو بگم همین چند سال پاکیام رو زندگی کردم.
چند سال مصرفکننده بودی؟
۱۷ سال مصرفکننده بودم، البته قبلش هم تفننی مصرف میکردم، ولی ۱۷ سال شب و روزم مواد بود. قبلش، چون قطع و وصلی مصرف میکردم خودم رو معتاد نمیدونستم. ولی واقعیتش اینه که من بالای ۲۵ سال میشه که مصرف میکنم.
عمر زندگی بدون موادت چقدر هست؟
خداروشکر ۷ سال و ۸ ماهه که لب به مواد نزدم و پاک پاکم. کلمه پاکی برای ما معتادها رویای دست نیافتنیه.
داستان اینکه معتاد شدی از کجا شروع شد؟
راستش من خیلی سنم کم بود که ازدواج کردم. شوهرم مصرفکننده بود، حالا اینکه چرا با شوهر مصرفکننده ازدواج کردم بماند، ولی قطعا از سرخوشی نبوده. داستان مصرفم هم از یه شبی شروع شد که دندون درد امانم رو بریده بود. همون شب با این مواد سیاه (تریاک) آشنا شدم. شوهرم مواد داد گذاشتم روی دندونم و خوب شد. از همین خوشم اومد، دیگه یواشکی میرفتم برای دندون دردم مواد برمیداشتم. البته الان یه دونه هم دندون تو دهنم ندارم. به خودم که آمدم تو بیمارستان بودم، دخترم به دنیا اومده بود و به خاطر مرفینی که داخل خونش بود، بچه نوزادو بستری کردن، اونجا تازه متوجه شدم چه بلایی سر خودم آوردم. دخترم یک ماه بیمارستان بستری بود. تو این یک ماه هر روز میاومدم خونه مواد مصرف میکردم، بعد میرفتم بیمارستان به دخترم شیر میدادم، بعد چند وقت مسوولهای بیمارستان متوجه شدند و دیگه اجازه ندادند به دخترم شیر بدم.
البته بعد از چند وقت با دخترم اومدم خونه. دخترم خیلی برام نقطه امید بود، خیلی دلم بهش خوش بود، هنوز هم تنها دلخوشی من دخترمه.
وقتی بچهدار شدی تصمیم نگرفتی مواد رو ترک کنی؟
نه، چون اصلا نمیدونستم ترک کردن یعنی چی و چه جوری باید موادو ترک کنم. همین شد که همچنان مواد مصرف کردم. اون روزها اصلا باور نداشتم که مصرفکننده شدم. همش سر خودم رو کلاه میذاشتم و دنبال بهونه بودم برای مصرف.
کارتنخواب هم بودی؟
آره، کارتنخواب خیلی از پاتوقها بودم. داستان کارتنخوابی من داستان عجیبی نیست. شاید شبیه زندگی خیلیها باشه، ولی من ازدواج کردم که زندگی بهتری داشته باشم. اما نمیدونستم از چاله دارم میافتم تو چاه. دخترهای سمت ما و محله ما ازدواج براشون راه فرار از نکبت خونه پدر و مادره. خیلیهاشون هم مثل من بدشانسی میارن. بگذریم وقتی با دخترم برگشتیم خونه همه متوجه شدن که من مواد مصرف میکنم. همین شد که دیگه هیچکس بهمون کمک نکرد. شوهرم هم خرجی نمیداد. منم یه روز دخترم که یک سالش شده بود بغل کردم و از اون خونه اومدم بیرون. البته بیشترین دلیلی که از خونه اومدم بیرون مصرف خودم بود، چون شوهرم به من مواد نمیداد و خماری کلافهام میکرد.
زندگی کارتنخوابیت چهجوری بود؟
زندگی کارتنخوابی من از پارک جلوی خونهمون شروع شد، اما وقتی از خونه اومدم بیرون هوا سرد بود و برای اینکه کهنههای بچهام رو بشورم و جای گرم برای دخترم داشته باشم، هرجا بهم میگفتن میرفتم. همین شد که پام تو مکانهای مختلف باز شد و به مصرف تریاکم، مشروب و سیگاری و سیگار هم اضافه شد. اون موقع برام خیلی سخت بود که با آدمهای مختلف رابطه داشته باشم، اما بهخاطر اینکه دخترم یه سقف داشته باشه و تو سرما نباشه، هرچیزی رو مصرف میکردم و هر رابطهای رو قبول میکردم. نمیگم کار درستی انجام میدادم، ولی اون موقع راه دیگهای بلد نبودم و بهخاطر مصرفم کار دیگهای نمیتونستم انجام بدم. به خودم که اومدم دیدم دوبار رفتم زندان. دخترم که همه زندگیام بود رو ازم گرفتن فرستادن بهزیستی. به خودم اومدم دیدم دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم و دخترم که تنها دلیل زندگیام بود رو از دست دادم.
چرا رفتی زندان؟
هردوبارش بهخاطر نگهداری موادمخدر رفتم زندان. داخل همون خونهها که بودم براشون مواد نگه میداشتم. بهخاطر اینکه بذارن اونجا زندگی کنم یا مواد ارزونتر بهم بدن، هرکاری میگفتن انجام میدادم. برای کاسبها مواد نگه میداشتم، مواد میبردم سرپاتوقها پخش میکردم یا مواد تو لباس بچهام قایم میکردم. دیگه لو رفتم و سر از زندان درآوردم و بچه رو هم گرفتن. من موندم و من.
چند سال زندان بودی و چه اتفاقهایی داخل زندان افتاد؟
۷ سال عمرم رو تو زندانها گذروندم. ۷ سال زندان، شوخی نیست. هر یه روزش یه عمر میگذره. داخل زندان که بودم با مواد جدید آشنا میشدم و دیگه از بچهام غافل شدم. اصلا یادم رفت دختر داشتم.
از زندان اومدی بیرون کجا رفتی؟
وقتی از زندان اومدم بیرون هیچ جایی برای زندگی نداشتم، البته بهتر بگم، چون دخترم هم نبود اصلا انگیزهای نداشتم. همین شد که از بیابون و خرابهها سر درآوردم. به قول معروف آدمگریز شده بودم. حتی بعضی وقتها تو ماشین سوخته میخوابیدم. زندگی من همین شکلی میگذشت، تا اینکه با یه مرد آشنا شدم، اینکه میگم مرد دلیل داره. آخه وقتی تو پاتوق زندگی میکنی، خیلیها نامردن. خیلیها برای اینکه بهت یه بست مواد بدن، هزار تا بلا سرت میارن، ولی اون اینجوری نبود. شد سایه سرم و از من مراقبت کرد. خیلی حواسش به من بود، اون روزها همهکار میکرد که کسی مزاحم من نشه و اذیتم نکنه. تمام سالهایی که باهاش زندگی کردم، همه امید من یه ماشین سوخته بود که سقف شده بود برای زندگی ما. شیرین قبل از منوچهر، شیرینی بود که سرچهارراه گدایی میکرد، ضایعات جمع میکرد تا خرج موادش رو دربیاره، اما وقتی منوچهر اومد، من دیگه کار نکردم و شدم خانم خونه. خونه منظورم همون ماشین سوخته است که روش چادر کشیده بودیم و زندگی میکردیم.
پس کلی زندگی عاشقانه داشتی با منوچهر؟
۷ سال زندگی خوبی باهم داشتیم، به قول شما عاشقانه ولی بعد از ۷ سال خانواده منوچهر اومدن و بردنش برای ترک. منم از همون روز پناه آوردم به مردهها و رفتم بهشت زهرا. قبل از بهشت زهرا تو آزادگان، باغ آذری و آزادی کارتنخواب بودم. یعنی بخوای فکر کنی همه جای این شهر کارتنخوابی کردم. ولی وقتی منوچهر رفت دیگه از آدمهای زنده بدم میاومد برای همین رفتم با مردهها زندگی کردم.
چرا از آدمهای زنده خسته شده بودی؟
آره، جمله درستیه. از زندهها خسته بودم، میترسیدم. من تمام ایام کارتنخوابیم به جز اون ۷ سال که با منوچهر زندگی میکردم، لباس مردونه میپوشیدم و خودم رو شکل مردها میکردم که کسی کاری باهام نداشته باشه. رفتم بهشت زهرا، چون به هرکس که سلام میکردم از من توقعی داشت و من هم که نه جون داشتم و نه پولی. من برای مردن به بهشت زهرا رفته بودم، شاید باورت نشه، ولی روزها و ماهها از بهشت زهرا خارج نمیشدم. قبرها را میشستم و خرج خودم رو در میآوردم، یا گلهای سر قبرها را برمیداشتم و سر اتوبانها میفروختم. جای خوابم هم قبرهای جدیدی بود که میکندند. این شده بود زندگی من. باورت نمیشه انقدر زندگی سختی بود که حسرت روزهای ماشینخوابی رو میخوردم. روزهایی که بهشت زهرا زندگی میکردم دیگه تزریق رو شروع کرده بودم و انقدر مواد میزدم که بمیرم، ولی نمیشد که نمیشد.
بدترین اتفاقی که تو روزهای کارتنخوابیهات در بهشت زهرا افتاد و میتونی برای ما تعریف کنی چی بود؟
خاطرات بد که خیلی دارم. از گشنگی گرفته تا خیلی چیزها. اما خاطرهای که هنوز هم یادم میافته، از هر آدمی بدم میاد، اینکه یه کارگر افغانی خیلی اذیتم کرد و به من گفت: «برای اینکه بذارم اینجا (پاتوق) بمونی، باید با من کنار بیایی» معنی کنار بیا رو که متوجه میشی. همون روز رفتم کلانتری و گفتم من اعتیاد دارم و جایی برای زندگی ندارم. اونا هم گفتند نمیتونیم کاری برایت انجام بدیم. همان روز رفتم سر پل امامزاده معصوم همون جا یه ماشین سوخته پیدا کردم، دوباره زندگی داخل ماشین رو شروع کردم. از خیلیها شنیده بودم که منوچهر از کمپ اومده بیرون و هر روز خداخدا میکردم پیداش کنم.
منوچهر همان آقایی بود که با هم ۷ سال زندگی کرده بودین؟
بله.
چند سال همدیگر رو ندیده بودید؟
دو سال از منوچهر خبر نداشتم تا خودش من رو پیدا کرد و اومد داخل همون ماشین سوخته دوباره زندگی کردیم. منوچهر با من که زندگی رو شروع کرد، مصرف نمیکرد، اما بعد از یه مدت کوتاه اون هم مصرفکننده شد. خیلی دلم میخواست من هم ترک میکردم، ولی نشد. همه انگیزهام رو از دست داده بودم و هیچ امیدی نداشتم. شاید اگر منوچهر یک کمی بیشتر اصرار میکرد، من هم ترک میکردم. اما به هر حال هر دو با هم مصرف میکردیم و منوچهر هم دو سال پاکیش خراب شد.
بدترین اتفاقی که در زمان کارتنخوابی برایت پیش آمده بود؟
بدترین اتفاق این بود که برای غذا به در خانهها میرفتم. مجبور بودم. جاهایی که من کارتنخوابی میکردم داخل سطل آشغالهاشون هم چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. همین شد که میرفتم به در خانههاشون. یک بار تابستون بود و هوا انقدر گرم بود که فکر میکردم هر لحظه ممکنه از شدت گرما بمیرم. برای همین برای گرفتن یخ در خانهای رفتم، اما صاحب خانه دنبال من دوید و من رو کتک زد. یکبار هم برای گرفتن غذا به من گفت بیا داخل غذا بخور! میدونی وقتی گرسنهای و برای کشیدن چیزی نداری که بخوای ازش محافظت کنی، برای همین هر پیشنهادی رو ممکنه قبول کنی. بهتر بگم هیچوقت یه مصرفکننده رو قضاوت نکن. بدترین اتفاق این بود که زندگی نکردم بلکه مردگی کردم.
بدترین کاری که در زمان مصرف انجام دادی چه بود؟
رفتن من به بهشت زهرا بود. الان که فکر میکنم، میبینم از بعدازظهر به بعد بهشت زهرا چه ترسی داره! باور نمیکردم. من بودم که به بهشت زهرا میرفتم و شبها میماندم، اما آرامش داشتم. ولی الان با خودم میگویم آن شخص من نبودم و شخصیت مواد بود. مواد بود که من را به آنجا کشاند. الان که بر سر مزاری میخواهم بروم، میترسم. واقعا نمیدونم اون روزها چطور در بهشت زهرا زندگی میکردم و آرامش هم داشتم.
تا حالا اقدام به خودکشی کردهای؟
بله خیلی. خودکشی کردن من پس زدن جنسیتم بود، خودکشی کردن من راضی شدن و تن دادن به یکسری کارها بود. روی تن و بدن من رد تیغ و چاقو زیاد است. چون هر کسی که من را اذیت میکرد و نمیتونستم از خودم دفاع کنم، خودم رو میزدم. هر خط روی دست خودم رو که میبینم برای من حکم خودکشی رو داره.
دو بار از پل هوایی خودم رو پرت کردم که چک و لگد آن دو بار را الان میبینم که زانوهایم خیلی درد میکنه. پول نداشتم که برم دکتر. زانوهام هم مو برداشته بود و کج جوش میخورد و دردش رو الان میکشم که دکترها میگن باید از دوباره استخونت را بشکونیم که بتونیم جا بیندازیم. هر بار که خودکشی میکردم و زنده میموندم با خودم فکر میکردم که بدشانسم که زنده موندم، اما الان میبینم خدا برام برنامهای داشته و زندگیام قرار بود تغییرات خوبی بکنه. انقدر خوب بچرخه که ۶ سال پاکی رو به خودم ببینم.
از دخترت خبر داری؟
زمانی که برای نخستینبار افتادم زندان، نگار ۷ساله بود. قاضی حکم داد که دخترم بره بهزیستی. همان موقع یه نامهای به من دادن که بعد از آزادی اگر شرایطش را داشتم، بتونم دخترم رو از بهزیستی تحویل بگیرم، اما من بعد از آزادی، هم مصرفم شدیدتر شده بود، هم اینکه اصلا خونه و زندگی نداشتم که بتونم دخترم رو پیش خودم ببرم. اصلا هم دلم نمیخواست بلاهایی که سر من اومده بود، سر نگار بیاد. برای همین فکر کردم بهزیستی جای بهتری هست براش. اما بعد از اینکه پاک شدم و جشن چهارسال پاکیام رو گرفتم، یه ویدیو از خودم در فضای مجازی منتشر کردم تا شاید دخترم من رو ببینه و بیاد پیشم. نگار از طریق همان فیلم رد من رو زد. با شماره تلفنی که اعلام کرده بودم تماس گرفت و گفت: «من چنین ویدیویی رو دیدم. اسم و فامیل مادر من هم همین است.» همین شد که نگار من رو پیدا کرد.
وقتی نگار رو دیدی اولین حرفی که زدی چی بود؟
روزی که نگار رو دیدم تو لحظه اول غش کردم و هیچ حرفی نمیتونستم بزنم، اما وقتی به هوش اومدم و باور کردم که این دختر خانمی که جلوم نشسته نگار، دختر خودم هست فقط گفتم: «منو ببخش نگارم». دخترم الان ۲۷ساله است و کلی کار هنری بلده، مثلا همین انگشتر قشنگی که دستم هست رو دخترم درست کرده. خداروشکر میکنم که اگر بالا سر دخترم نبودم، اما دخترم به راه کج نرفته و برای خودش کسی شده است.
الان چه آرزویی داری؟
من اصلا بلد نیستم آرزو یعنی چی و تا به حال آرزویی نداشتم. اما امروز آرزو میکنم که خدا دل تمام مادرهایی که چشم انتظارن و گمشدهای دارن رو آروم کنه.
از زمانی که در مصرف بودی تا زندگی که الان داری دنیا چقدر تفاوت پیدا کرده است؟
زمان مصرف که اسمش زندگی نیست، اسمش مردگیه. شیرین اون دوران به دنبال خاک کردن خودش بود و هیچ چیزی براش مهم نبود جز مواد. اما شیرین الان برای امروز خودش میجنگه و برای فردای خودش انگیزه داره. شیرین امروز با جنسیت خود آشتی کرده و مادری میکنه. شیرین امروز قشنگ زندگی میکنه. زندگی سیاه گذشته شیرین، رنگ سبز به خودش گرفته. حالا زندگی برای شیرین از سیاه و سفید به رنگی تبدیل شده، عین اینکه یه تلویزیون قدیمی رو دور ریختی و جاش یه تلویزیون جدید آوردی.
اگر بخواهی به دخترت حرفی بزنی چه میگویی؟
بهش میگفتم بلند شو و حرکت کن. همان کاری که مادرش انجام نداد. خجالت نکش و ناامید نشو و حرکت کن، مادرش نشست تریاک کشید و مواد دیگر رو مصرف کرد که الان یک دندان هم در دهن نداره، ولی تو برای زندگیات بجنگ و راحت تسلیم نشو.