نهتنها در این نظام، که در هیچ ریختِ دیگری از فرمانروایی که رنگوبویی از مردمسالاریِ نمایندهبنیاد داشته باشد، مشارکتِ اندک نمیتواند دگرگونی پدید بیاورد. در گهواره یِ مردمسالاری، یعنی فرنگستان، چنین نمیکند؛ زیرا در آنجا مشارکتنکردن پیامی سیاسی ندارد و در اینجا نیز که مشارکتنکردن پیامی سیاسیست مایهیِ دگرگونی نمیشود؛
فرارو- احمد سلامیه؛ بیایید بیاِنگاریم آن روزها که امرالله احمدجو میخواسته است روزی روزگاری را بسازد، بازیگرِ برگزیدهیِ نقشِ مُرادبِیک، زندهیاد خسرو شکیبایی به سببی از سببها نتوانسته باشد آن نقش را ایفا کند؛ اکنون احمدجو و همکاران یا میبایست نقش را بزُدایند و این ناگفته پیداست که نشدنیست؛ زیرا آن نقش نه یک نقشِ انگلی، که خونِ آن کارِ هنری بود و زُدودِ (حذفِ) آن برابر بود با اَفگانهکردنِ (سقطِ جنینِ) خودِ روزی روزگاری. راهِ دیگر آن بود که نقش را به کسی دیگر بسپارند که اگرنه در ترازِ آن جانِ زنده، دستپایین کسی باشد که در بهترین حالت، نقش را باورپذیر ایفا کند و در بدترین حالت، «لنگلنگان خَرَکِ خویش به منزل برساند».
ما در غیاب و نبودِ جانهایِ زنده زندگی میکنیم، ولی تهیجایِ آنان ما را زخم میکند و ما این زخم را بهجان احساس میکنیم. پسرانِ پدرمرده، نیک میدانند که از چه سخن میگویم: مرگِ پدر پایانِ پدر نیست و جایِ تهی او هر روز خود را به رخ میکشانَد. پدرمردگان کسی را ندارند که به آنان رانندگی بیاموزانَد یا به آنان یاد دهد که چگونه میتوان در برابرِ یک مُشت جاخالی داد. پسرِ مشتخورده درمییابد که پدر مرده است، ولی بیپدری، تهیای توشفرساتر از آن است که بتوان از کنارش گذشت؛ پس شاید از عمویش، داییاش، دوستِ پدرش، آموزگارش، مربیِ دفاعِ شخصیاش و ... یاری بگیرد تا پدری را وام گرفته باشد. همه این اندازه هم بختیار نیستند و شاید وادار شوند خودشان را دستخوشِ سوءاستفادهیِ بزرگسالِ نیرومندی (که میتواند همان عمویش، داییاش و ... باشد) کنند تا پدرِ مَجازیشان بشود.
آنانی از «ما» که بر آن شدهاند تا به پزشکیان رأی دهند، به او رأی نمیدهند؛ به نقشی رأی میدهند که بازیگری ترازِ نخست برای آن در دسترس نیست؛ و آن نقش چیست؟ نقشِ بهبودخواهی. اگر همهی اصلاحطلبانِ نهادی و حزبی همین امشب بمیرند (که با زندهبودنشان هم چندان تفاوتی ندارد)، باز تهیجایِ بهبودخواهی زنده خواهد ماند: آنگاه که بیشینهیِ (اکثریتِ) مردمی به پشتوانهیِ زیستهیِ تاریخیشان نمیخواهند انقلاب کنند و کمینهی (اقلیتِ) آنان نیز نمیتوانند چنین کنند، راهی نمیمانَد مگر بهبودخواهی. این تهیجا زمانی برجستهتر و زخمزنندهتر میشود که بر پیشانیِ نامزدهایِ دیگرِ این نقش (آنها هم ادعا میکنند که برای بهبود آمدهاند و هواخواهانِ راستگوی آنان ـ شهروندان دور از قدرت ـ نیز به همین امید در پِیِ آنان افتادهاند)، تباهی را به خواناترین خطِ ممکن، نقش کرده باشند. مردم میدانند که: اگر سعید جلیلی پیروز شود، آنان شکست میخورند و همین فرصتِ نَفَسگرفتنِ میانِ دوبار غرقشدن را هم از دست میدهند؛ اگر قالیباف برگزیده شود، نهادهایِ اقتصادیِ پرزور و یکهتاز و اشرافیگریِ مذهبیِ برخاسته از انحصار و رانت، این نایِ مانده از بودن را هم فروخواهند خورد (منکرِ عملگرایی و تواناییِ او در ساختنِ فنسالارانه نبوده و نیستم)؛ اگر به احتمالِ یک درصد هم زاکانی پیروز شود، باید بهجایِ جوشوخروش برای نبریدنِ درختانِ تهران به دستوپا بیاُفتیم که دستِ شومِ ارّهبرقیوارش را از تنِ خستهیِ جنگلهایِ ایران بردارد.
اکنون که این نقش، بهناگزیر (با درونمایهاش یا بی آن) پر خواهد شد، کسانی از «ما» کسی را برمیگزینند که دستکم جامهیِ بهبودخواهی، هرچند گشاد، بر تنش زار نزند و بتواند این خرک را لنگلنگان به منزل برساند؛ خردمندانه نیست که تیمِ فوتبالی را دهنفره در زمین نگه داریم؛ چون تنها بازیکنِ مانده بر نیمکتِ تیم، لنگ میزند: گزینشِ تنگِ سیاسی میدانِ خرد است نه بسترِ آرزو. بیشینهی مردماند که این کارِ گزینش را میکنند وَ گولانه و بیمعنیست که کسی بگوید مردم به مردم خیانت میکنند؛ آنان اگر چنین تصمیمی بگیرند برای خودشان گرفتهاند و دودِ آن هم در چشمِ خودشان خواهد رفت. اگر کسی بگوید بیشینهیِ مردم، خیانت نه، ولی اشتباه میکنند و دودش به چشمِ منِ کمینه هم میرود و بر این آتش است که میسوزم، باید گفت مردمسالاریِ نمایندهبنیاد همیشه و همهجا پهنهیِ چنین اشتباهیست؛ حتّی در واقعیترین ریختهای آن. کسی که این واقعیت را نمیپذیرد باید دست از خودِ این شیوهیِ فرمانروایی، یعنی مردمسالاریِ نمایندهبنیاد، بشوید و دَم فرو بندد یا «طرحی نو دراندازد». گفتن هم ندارد که مردم نمیتوانند تا زمانِ درافکندنِ طرحِ اویی یا منی، دستبهپایه بمانند و گامی برای خودشان برندارند.
شاید دیگری بگوید که مشارکتِ کمشمار هدف است تا بدینسان، بنیادِ نظام فروبریزد. نهتنها در این نظام، که در هیچ ریختِ دیگری از فرمانروایی که رنگوبویی از مردمسالاریِ نمایندهبنیاد داشته باشد، مشارکتِ اندک نمیتواند دگرگونی پدید بیاورد. در گهواره یِ مردمسالاری، یعنی فرنگستان، چنین نمیکند؛ زیرا در آنجا مشارکتنکردن پیامی سیاسی ندارد و در اینجا نیز که مشارکتنکردن پیامی سیاسیست مایهیِ دگرگونی نمیشود؛ چراکه اگر گوشِ شنوایی برای شنیدنِ چنینِ پیامی بود کار به اینجا نمیرسید؛ تازه مگر بارِ پیش، همین مردم که امروز در آستانهیِ تصمیمِ دیگری هستند، پیامِ خودشان را نرساندند؟! تنها در صورتی مشارکتنکردن میتواند بنیادبرانداز باشد (آن هم با اگر و مگر) که مشارکت زیر ۲۰ درصد یا بازهم کمتر باشد و ناگفته پیداست که بیشینه شرکت کنند یا نکنند، کمینهای هواخواه هستند که در ولنگارانهترین برآورد به ۳۰ درصد میرسند و پیداست که گزینششان چیست و چگونه است.
سخن بر سر این نیست که مردم درستترین کارِ شدنی را میکنند یا نه. بر سرِ این هم نیست که با کارشان خطای گذشته را تکرار میکنند و دگرگونی را به فرداهای دورتری میاندازند یا نه. بر سرِ این نیز نیست که معنای سیاست را به فروترین پایه فرومیکاهند یا نه. سخن بر سرِ این است که مردم با رأیدادن کار احمقانه یا شرمآوری نمیکنند.
۳۱ خرداد ۱۴۰۳