در سریال "بازی تاج و تخت"، قتل دنریس تارگرین به دست جان اسنو، که قسم خورده بود به او به عنوان ملکهاش وفادار باشد، مصداق ترجیح اصل اخلاقی ممانعت از قتل نفس (به دستور ملکه) بر اصل اخلاقی وفای به عهد بود. یعنی جان اسنو عهدشکنی و نقض پیمان کرد تا مانع کشتار بیگناهان شود.
پیش از این در شرح کلیات فلسفۀ اخلاق ارسطو (در مقالۀ افلاطون قائل به صراط مستقیم بود، ارسطو صراطهای مستقیم) آوردیم که «دیوید راس، که در قرن بیستم کوشش موفقی در سازگاری مطلقگرایی اخلاقی کانت و نسبیگرایی اخلاقی فیلسوفان نتیجهگرا (یا فایدهگرا) داشت» و وعده دادیم که به نگاهی به فلسفۀ اخلاق سِر ویلیام دیوید راس داشته باشیم.
به گزارش عصرایران، پیش از پرداختن به آموزههای اساسی فلسفۀ اخلاق دیوید راس، یادآوری فقراتی از مقالۀ پیشین ضروری است:
«به نظریۀ ارسطو انتقادات واردی هم وجود دارد. مثلا گفتهاند حد وسط را همیشه نمیتوان رعایت کرد. بین وفای به عهد و عهدشکنی، حد وسطی وجود ندارد. یا بین راستگویی و دروغگویی. در اینجا به نظر میرسد که مطلقگرایی افلاطون درستتر باشد.
اگرچه این نقد به ارسطو وارد است، ولی در مورد "راستگویی"، مطلقگرایی افلاطون قابل دفاع نیست. دست کم فیلسوفان اخلاق نتیجهگرا و نیز فیلسوفانی که سعی کردهاند مابین وظیفهگرایی و نتیجهگرایی در حوزۀ اخلاق امتزاجی پدید آورند، هر کدام با استدلالهایی "راستگویی مطلق" را رد کردهاند و پذیرفتهاند که انسان گاهی نیز ناچار است دروغ بگوید و این کار لزوما غیراخلاقی نیست.»
در واقع ماجرا از این قرار است که دو مکتب بزرگ و پرطرفدار در فلسفۀ اخلاق عبارتند از: وظیفهگرایی و نتیجهگرایی. نتیجهگرایی را فایدهگرایی هم نامیدهاند، اما فایدهگرایی یکی از شاخههای مکتب نتیجهگرایی است که البته پرداختن به این تفکیک در این جا ضرورتی ندارد.
در بحث از مثال کلاسیک روایی یا نارواییِ دروغگویی، وظیفهگرایان در مجموع معتقدند انسان اخلاقی در هر صورت موظف است که راست بگوید. یعنی دروغ گفتن تحت هیچ شرایطی مجاز نیست. اصول اخلاقی از نظر آنها قواعدی هستند که استثنابردار نیستند.
البته میتوان تا حدی آنها را از یکدیگر تفکیک کرد، ولی وظیفهگرایی اخلاقی نهایتا یعنی پایبندی به "وظایف اخلاقی" تحت هر شرایطی.
نتیجهگرایان، اما به "نتیجۀ عمل" را ملاک اخلاقی بودن یا نبودن عمل میدانند. مثلا اگر دروغگویی در جایی موجب نجات جان عدهای از انسانهای بیگناه شود، اخلاق ایجاب میکند که دروغ بگوییم.
هر دو دیدگاه، مشکلاتی را پدید میآورند و قائلان به این دو مکتب اخلاقی، نتوانستهاند چنانکه باید، رای خودشان را موجه سازند. مثلا ایمانوئل کانت یک وظیفهگرای خشک و خالص بود. اما عقل سلیم و شهود اخلاقی اکثر افراد دلالت دارد بر اینکه اگر راستگویی ما منجر به قتل یک فرد بیگناه شود، ما موظف به راستگویی نیستیم بلکه در صورت لزوم باید دروغ بگوییم تا جان آن فرد حفظ شود.
اما باز شدن باب دروغگویی (یا سایر اعمال به ظاهر غیراخلاقی/ یا غیراخلاقی فی بادی النّظر) نیز مشکلات خاص خودش را در پی دارد. وقتی دری را باز میکنیم برای پذیرش موارد نادری از "اعمال غیراخلاقی"، ممکن است عملا پذیرای موارد متعددی از عمل غیراخلاقی شویم. همچنین معلوم نیست که افراد برای جلوگیری از ظلم و جنایت و ... تا کجا میتوانند دروغ بگویند؛ و مهمتر اینکه، نفس دروغگویی، بویژه اگر مکرر شود، تکاثف روحی برای کنشگر اخلاقی در پی دارد.
سِر ویلیام دیوید راس (۱۹۷۱-۱۸۷۷)، اهل انگلستان و یکی از برجستهترین فیلسوفان اخلاق قرن بیستم بود. او در فلسفۀ اخلاق وظیفهگرایانۀ کانت و نیز در فلسفۀ اخلاق نتیجهگرایانۀ بزرگترین منتقدان کانت، یعنی فایدهگرایانی مثل جرمی بنتام و جان استوارت میل، نقاط ضعف و قوتی میدید. هم از این رو هیچ یک از این دو فلسفۀ اخلاق را یکسره رد نمیکرد و کاملا هم قبول نداشت؛ بنابراین دیوید راس کوشید اخلاقی را پیریزی کند مبتنی بر نقاط قوت آرای وظیفهگرایان و نتیجهگرایان، و البته فاقد نقاظ ضعف این آراء. در واقع او کوشید نقاط قوت فلسفۀ اخلاق کانت را با نقاط قوت فلسفۀ اخلاق بنتام و میل ترکیب کند و ضمنا فلسفۀ اخلاق خودش را از نقاط ضعف آرای این فیلسوفان مبرا نگه دارد.
فلسفۀ اخلاق راس به طور خلاصه چنین میگوید: ما انسانها از لحاظ اخلاقی وظایفی داریم که "وظایفِ در نگاهِ نخست" هستند. وظیفۀ در نگاهِ نخست، وظیفهای است که اگر با وظیفۀ در نگاهِ نخستِ دیگری تعارض نیابد، باید مطلقا و بدون هیچ قید و شرطی انجام گیرد.
در واقع وظیفۀ در نگاهِ نخست، همان وظیفۀ مطلق و نامشروط کانت است که فقط به یک قید یا یک شرط مقید و مشروط شده است و آن اینکه "در مقام عمل" با هیچ وظیفۀ در نگاهِ نخستِ دیگری تعارض پیدا نکند. در این صورت، وظیفۀ در نگاهِ نخست تبدیل به وظیفۀ واقعی میشود و باید بر وفق آن عمل کرد.
اما اگر یکی از وظایفِ در نگاهِ نخست، با وظیفۀ در نگاهِ نخستِ دیگری در تعارض قرار گیرد، از میان آن دو وظیفه باید آن وظیفهای را که سنگینتر و مهمتر است، در دستور کار قرار دهیم. در این صورت، وظیفۀ در نگاهِ نخستِ مهمتر تبدیل به وظیفۀ واقعی میشود و وظیفۀ در نگاه نخستِ کماهمیت، مصداق وظیفۀ واقعی نخواهد بود.
ایمانوئل کانت پارهای از افعال را مطلقا و در هر شرایطی نادرست میدانست. مثلا قتل نفس، دروغگویی و خلف وعده. اما شهود اخلاقی و فهم عرفی انسانها برای این منعهای مطلق اخلاق کانتی استثناهای قطعی قائل است.
راس با تفکیک وظایف فیبادیالنظر از وظایف فیمقامالعمل، از مطلقگرایی غیر قابل دفاع فلسفۀ اخلاق کانت پرهیز کرد و راه حلی هم برای عمل درست در مواردی که وظایف اخلاقی ما با یکدیگر در تعارض قرار میگیرند، ارائه کرد. در حالی که کانت سخن گرهگشایی در قبال چنین مواردی نداشت.
اما از نظر ویلیام دیوید راس، وظایفِ در نگاهِ نخست چیستند؟ راس وظایف گذشتهنگر را از وظایف آیندهنگر تفکیک میکند. وظایف گذشتهنگر، ناشی از افعال قبلی خودش شخص یا اشخاص دیگرند. وظایف آیندهنگر هم به دلیل نتایجی که در آینده به بار میآورند، اهمیت دارند.
او نهایتا فهرستی ششگانه* ارائه میکند به شرح زیر:
۱. وظایفِ گذشتهنگرِ ناشی از افعال قبلی خود شخص که عبارتند از: التزام به وعدهها و جبران اعمال نادرست.
۲. وظایفِ گذشتهنگرِ ناشی از افعال قبلی اشخاص دیگر؛ یعنی انواع حقشناسی و سپاسگزاری.
وظایف آیندهنگر چهار دستهاند:
نیکوکاری یا احسان؛ یعنی ایجاد بیشترین خیرِ ممکن
۴. عدم بدکاری؛ یعنی اجتناب از آزار و آسیب رساندن به دیگران (که از نیکوکاری مهمتر است)
دادگری (یا عدالت)؛ یعنی توزیع امور التذاذآور برحسب استحقاق اشخاص
راس همان طور که از نقاط ضعف فلسفۀ اخلاق کانت اجتناب کرده بود، با ارائۀ این فهرست از یکی از نقاط ضعف فلسفۀ اخلاق فایدهگرایان نیز دوری کرد. فایدهگرایان به سرشت شخصی وظایف انسان توجه نداشتند و همۀ تاکیدشان بر این بود که انسان وظیفه دارد که خیر را افزایش دهد و به بیشترین حد ممکن برساند.
آنها توجه نداشتند که انسان، علاوه بر وظیفۀ مذکور، نسبت به بعضی اشخاص، مثل پدر و مادر و همسر و فرزندان خود و نیز کسانی که به او خوبی کردهاند، وظایفی دارد که نسبت به دیگران ندارد. دیوید راس با ذکر وظایف گذشتهنگر، به این دسته وظایف خاص، که صبغۀ شخصی دارند، و کاملا مورد تایید اخلاق عرفی و شهود اخلاقی انسانها هستند، توجه کرده است.
فلسفۀ اخلاق راس، رافع یکی از مشکلات اساسی انسان برای اخلاقی عمل کردن است. راس نشان داد که کنشگر اخلاقی، آن کسی نیست که در برابر "اصول اخلاقی" چشمبسته و مطیع باشد و بدون تحلیل عقلانی شرایطِ اینجا و اکنونش، صرفا اصلی را که گذشتگان به عنوان یک "اصل اخلاقی" تحویل او دادهاند، اجرا کند.
در واقع راس هر یک از اصول اخلاقی را استثنابردار میدانست و معتقد بود که اخلاقگرایی اگر فارغ از عقلانیت باشد، ممکن است به نقض غرض منجر شود. یعنی کنشکر اخلاقی همواره باید احتمال دهد که شاید با "موارد استثنایی" مواجه است و بدون تعقل و تحلیل، مطابق این یا آن اصل اخلاقی عمل نکند. اعتقاد به "موارد استثنایی"، در واقع مجوز عدول از یک اصل اخلاقی خاص است؛ ولی این عدول فقط زمانی موجه است که کنشگر، آن اصل اخلاقی را در راستای رعایت یک اصل اخلاقی دیگر وانهاده باشد.
مثلا آبراهام لینکلن، رئیس جمهور آمریکا در نیمۀ اول دهۀ ۱۸۶۰، برای لغو قانون بردهداری، دست کم سه اصل اخلاقی را نقض کرد. یعنی دروغ گفت، تهدید کرد و رشوه داد. او تحلیلش از سیاستورزی اخلاقی در آن شرایط خاص، این بود که لغو قانون ظالمانۀ بردهداری، با انبوه تبعات خسارتبارش برای میلیونها انسان سیاهپوست، به مراتب در ترازوی اخلاق وزن بیشتری دارد تا پایبندی به وظایف اخلاقی "راستگویی"، "عدم ارعاب دیگران" و "رشوه ندادن".
معلوم نیست نظر ویلیام دیوید راس دربارۀ عملکرد آبراهام لینکلن در قضیۀ مذکور چیست، ولی به نظر میرسد بر اساس فلسفۀ اخلاق راس، بتوان عملکرد لینکلن را موجه دانست. یعنی لینکلن مابین چند وظیفۀ اخلاقی، که در آن شرایط اجتماعی خاص در تعارض با یکدیگر قرار گرفته بودند، وظایف مهمتر را انتخاب کرده و بر وفق آنها عمل کرده؛ و یا در مواردی که دو اصل اخلاقی "وفای به عهد" و "حفظ جان مردم" در تعارض قرار میگیرند، نیروهای نظامیای که عهد بستهاند به حکمران یک کشور وفادار باشند، ظاهرا حق دارند علیه او کودتا کنند یا به هر شکل دیگری وارد عمل شوند.
چنین واقعهای در پرتغال در دهۀ ۱۹۷۰ رخ داد. افسران ارتش پرتغال، رژیم سالازارِ سرکوبگر را با کودتا سرنگون کردند. در دسامبر ۱۹۸۹ نیز نظامیان رژیم کمونیستی شوروی، پس از قیام مردم علیه چائوشسکو، به جای وفاداری به دیکتاتور حاکم، علیه او وارد عمل شدند.
فلسفۀ اخلاق سِر ویلیام دیوید راس، علاوه بر رفع دوراهیهای اخلاقی در زندگی روزمره، در عرصۀ سیاست نیز بسیار راهگشاست و کنشگران سیاسی و نظامیِ آزادیخواه و عدالتطلب را از پایبندی به پارهای اصول اخلاقی، برای تحقق اصول اخلاقی مهمتر میرهاند.
تشخیص اینکه کدام اصل اخلاقی در شرایط خاصی که کنشگر سیاسی یا نظامی یا عادی، یکی از اصول اخلاقی را به سود اصلی دیگر نقض میکند، طبیعتا بر عهدۀ خود این کنشگران است، اما آنها پس از ترجیح یک یا چند اصل اخلاقی بر یک یا چند اصل اخلاقی دیگر، و عمل بر وفق این ترجیح، باید بتوانند در برابر نهادهای قانونی و افکار عمومی از درستیِ انتخاب و عمل خودشان دفاع کنند و از آزمون داوری نخبگان و افکار عمومی سربلند بیرون آیند.
مثلا در سریال "بازی تاج و تخت"، قتل دنریس تارگرین به دست جان اسنو، که قسم خورده بود به او به عنوان ملکهاش وفادار باشد، مصداق ترجیح اصل اخلاقی ممانعت از قتل نفس (به دستور ملکه) بر اصل اخلاقی وفای به عهد بود. یعنی جان اسنو عهدشکنی و نقض پیمان کرد تا مانع کشتار بیگناهان شود.
*در توضیح وظایف اخلاقی از منظر ویلیام دیوید راس، از مقالۀ "تقریر حقیقت و تقلیل مرارت" در کتاب "راهی به رهایی"، اثر استاد مصطفی ملکیان، استفاده شده است.