مجله سیاستنامه در شمارۀ اخیر خود تصویری از رضا داوری اردکانی را روی جلد برد و با تیتر «فیلسوفِ بازنده» به استقبال نودسالگی این متفکر معاصر رفت. داوری اردکانی در واکنش به این مجله در یادداشت کوتاهی نوشت: «من در درون شکست نخوردهام، زیرا تعلقم به تفکر را حفظ کردهام.»
به گزارش ایبنا، او در ادامه این متن صراحتاً اعلام میکند که متن منتشر شده در مجلۀ سیاستنامه یادداشتهای تنهایی او بوده که آن را برای چاپ و انتشار ننوشته است! دربارۀ مقاله اخیر رضا داوری اردکانی با بیژن عبدالکریمی، استاد فلسفه، گفتوگویی انجام دادهایم که در ادامه خواهید خواند. عبدالکریمی معتقد است تیتر «فیلسوف بازنده» شیطنت ژورنالیستی برای جذب خواننده و فالور است. او ذوقزدگی برخی روشنفکران از این جمله را هم گلآلود کردن آب برای بهرهبرداریهای سیاسی و اجتماعی میداند.
در کار فیلسوف شکست معنادار است یا خیر؟ اگر خیر، تعبیری که دکتر داوری بهکار بردند که کلنگ من به زمین خورده و من شکست خوردم را باید چطور تاویل کنیم؟
من بحث را در دو ساحت پیش میبرم؛ یکی در ساحت اجتماعی و دیگری در ساحت فلسفی. این دو را باید از هم تمیز داد. کلمه شکست یا پیروزی را وقتی بهکار میبریم، معمولاً به عنوان مقوله روانشناختی یا یک مقوله اجتماعی بهکار میبریم. مثلاً در تجارت و کسب خود، شکست خوردم یا در زندگی عاشقانه و خانوادگی خود شکست خوردم، یا در تربیت فرزندم شکست خوردم. اینها مقولات روانشناختی هستند.
مقولۀ شکست را درباره مسائل اجتماعی بهکار میبریم که یک متفکر یا شخصی در پروژهها یا برنامههای اجتماعی خود شکست خورده است. من فکر میکنم آنجایی که دکتر داوری میگویند «من شکست خوردم» در حوزه اجتماعی است، نه در حوزه فلسفه! همچنین بیان دکتر داوری طنز است و ما نباید این جمله را به معنای حقیقی در نظر بگیریم بلکه باید این جمله را به معنای استعاری در نظر بگیریم.
یعنی صحبت ایشان آیرونیک است.
دقیقاً ایرونیک است. درست مثل همان کلیپ مشهور من شد که وقتی گفتم «من در این کشور جا ندارم، این کشور، کشور فوتبالیستها و سلبریتیهاست»، برخی از دوستان حتی از اساتید فلسفه و همکاران گفتند فلسفه ذاتاً ارزشمند است و هنوز برخی در خیابان که من را میبینند میگویند شأن شما بالاتر از شأن ورزشکار پولدار یا فلان سلبریتی است. منتهی دوستان توجه نداشتند، آنجا هم بیان بیان نقد اجتماعی بود، نه اینکه من در این کشور بیارزش هستم یا فلسفه ارزش ندارد. سخن در این بود که جامعۀ منحط، برای فوتبال و یا برای سلبریتی ورزشی و سینمایی ارزش قائل است و شأن تفکر را نمیفهمد.
آقای دکتر داوری میفرمایند من در دفاع از فلسفه شکست خوردم. این سخن به این معناست که حاکمیت پوپولیسم و حاکمیت عقل متعارف آنچنان زیاد شده است [که این اتفاق را رقم زده است]. به خصوص با انقلاب دوم صنعتی، تحولاتی در حوزه فناوری اطلاعات به وجود آمده که به قول بودریار شبکه به معنای انفجار پوپولیسم، انفجار بیشعوری و انفجار فضای دروغین هایپر ریالیتی است. در چنین شرایطی فلسفه غریب و بیگانه است و دکتر داوری نیز با طنز این چنین میگویند.
وقتی میگویند من کلنگم زمین خورده و شکست خوردم به این معناست که سونامی بیخردی، سونامی سیاستاندیشی و ایدئولوژیک اندیشی و سونامی سیطرۀ عقل متعارف و عقل عامه آن چنان وحشتانگیز بود که نمیتوانستم تصور کنم و این عمر ۹۰ ساله من نشان داد تحولات جهانی چگونه با بسط نهیلیسم و بسط عقل متعارف همسو است.
من شکست خوردم بدین معناست که آقای دکتر داوری در مقام دفاع از فلسفه، طرحها و برنامهها و آرزوهایی داشتند که در صحنه عمل متحقق نشدند. البته هیچ انسان فکوری نسبت به آنچه کرده خشنود نیست و هیچ متفکری نمیتواند به خودش از بیرون نگاه کند. دکتر داوری در اشل تاریخی و محدوده تاریخی خود نقش بسیار سترگی در دفاع از فلسفه داشتند و کوشیدند به ایدئولوژیک اندیشی و سیاستزدگی تن ندهند، به عقل متعارف، به عقل کوچه و بازار تن ندهند و مسائل را خارج از عقل متعارف ببینند، به این معنا فکر میکنم دکتر داوری به گردن همۀ اهل فلسفه در کشور -که بسیار قلیل هستند- حقی دارند و به این اعتبار فکر میکنم داوری شکست نخورده است.
آقای داوری در اینستاگرام مطلبی نوشتند با این مضمون که «این گفتهها، گفتگوهای تنهایی خودم با خودم بوده و قرار نبوده منتشر شود و من در درونم شکست نخوردم». ولی همین عبارت من شکست خوردم، آن هم در آستانۀ ۹۰ سالگی ایشان تیتر شد و با استقبال زیادی از طرف برخی از جامعۀ روشنفکری هم مواجه شد. اگر بخواهید از این استقبال، تعبیری فلسفی کنید، این ابراز خوشحالی را حاصل چه چیزی میبینید؟
این هم حاصل همان حاکمیت عقل متعارف، سیاستزدگی و ایدئولوژیک اندیشی است. جامعه ما به شدت با تفکر فلسفی بیگانه است. حتی عمدۀ روشنفکران جامعه، عوام هستند و پدیدۀ روشنفکری با عوامیت پیوند دارد. این حرف را از قول من منتشر کنید هرچند به خاطر آن موج و هجمهای هم بر علیه من هم به راه خواهد افتاد. روشنفکری با عوامیت پیوند دارد.
روشنفکران، کورانی هستند که قرار است عصاکش کوران دیگر شوند و تبدیل به کانون قدرت شدهاند. روشنفکران ما هم مرجعیتی در جامعه دارند و درباره اهل تفکر فتوا میدهند درصورتی که به هیچ وجه صلاحیت این را ندارند، منتهی امر به آنها مشتبه شده که میتوانند در حوزه تفکر و فلسفه نظر بدهند. غافل از اینکه مرز بین فلسفه و شبه فلسفه، تفکر اصیل و تفکر غیراصیل و متفکر و نامتفکر را نمیتوانند تشخیص دهند و نمیتوانند مرزی بین اینها قائل شوند. علاوه بر این، میتوان گفت این هجمهها و شیطنتها، حرکتی ژورنالیستی است برای اینکه خواننده و فالوور جذب کنند.
در این شرایط قدری حقیقت و استعاره، حقیقت و طنز و حق و باطل، سره و ناسره خلط پیدا میکند و یک عده روشنفکر هم در مواجهه با یک بیان دردمندانۀ فلسفی، آب را گلآلود میکنند و برای خود بهرهبرداریهای سیاسی و اجتماعی کنند یا به نوعی به خودارضایی بپردازند و بگویند این حرف، تائید ماست. در دل این گونه تفسیرها نهایت بیاخلاقی و نهایت خودبنیادی وجود دارد که از ویژگیهای سوبژه مدرن است و در شبه روشنفکران ما نیز وجود دارد.
از منظر فلسفی جمله من شکست خوردم به چه معناست؟
در حوزه فلسفه، همۀ فیلسوفان شکستخورده هستند. به قول کارل یاسپرس ما شکست نمیخوریم بلکه ما خود خود ِشکست هستیم. این سخن بهاین معنا است که موضوع و متعلق اصلی تفکر، خود وجود و پرسشهای بنیادین و رازهای بزرگ جهان است و این حقیقت بزرگ، اُبژه ناشدنی، سیطرهنایافتنی، فهم ناشدنی و معقول ناشدنی است.
متفکر با حقیقتی مواجه میشود که فراتر از هر مفهوم و هر ایدهای است. مفاهیم و ایدهها صرفاً میتوانند بکوشند تا به آن حقیقت نزدیک شوند بیآنکه بتوانند تفاهمش کنند؛ لذا خرد در برابر این حقیقت، زانوی ادب میزند و دچار احساس خوف و خشیت میشود. این ذات تفکر است. تفکر وارد افق تیره و تاری میشود که حتی مسیر تفکر را خود متفکر طی نمیکند و گویی فراخوانی او را به سوی خودش میکشاند.
اما باز از چشمانداز دیگر، فهم این شکست اوج پیروزی انسان است. دچار خشیت و خوفشدن در برابر این حقیقت، آن چنان عشق و آزادگی را در جان متفکر ایجاد میکند که میتوان گفت او پیروز میدان است. تنها متفکران و اصحاب تفکر پیروزان روی زمین هستند. این جمله هومبولت ادیب و زبانشناس آلمانی را به یاد بیاورید که «امپراطوریها محو میشوند، اما یک شعر خوب باقی میماند». قدرتها میآیند و میروند، ثروتها میآیند و نابود میشوند، اما اصحاب فرهنگ و تفکر ماندگارانند. به همین دلیل باید مسئله را از جنبههای متعدد ببینیم و آنها را خلط نکنیم.
در جایی از مقاله دکتر داوری میفرمایند اگر روشنفکر و دانشمند نمیتواند وظیفه علمی خود را انجام دهد از این جهت است که گردش زمان و وضع تاریخ در حق او بخل میورزد. در همین مقاله خیلی تاکید میکنند که تنهای تنها هستند و مطالبشان را نخواندهاند با اینکه روی بحثهای دکتر داوری توسط رسانهها و دانشگاهها تمرکز شده است.
آنچه دکتر داوری انتظار دارند خوانش متفکرانه است. در مورد داوری، فردید و شریعتی در جامعه ما مقالات زیادی نوشته شده، بحث زیاد شده است، اما دیالوگ، فهم متفکرانه و فهم همدلانه بسیار کم بوده است، نمیگویم نبوده است. منتهی آنچه دکتر داوری انتظار داشتند هر متفکری انتظار دارد؛ از این نظر دکتر داوری احساس میکنند مورد خوانش قرار نگرفتند.
انتقادات سطحی و خوانشها ژورنالیستی هستند و کمتر یک دیالوگ فلسفی شکل گرفته است. خود دکتر داوری میگفتند که هایدگر در افق گادامر تفسیر میشود، اما فردید در افق سید جلال یککلام فهم میشود. این یککلام اصطلاح سید جلال آل احمد بود که میگفت یک کلام ختم کلام! جلال هم اهل بحث نبود و فردید را او با کتاب غربزدگی و تخریب ایده در جامعه ما بسط میدهد. اما گادامر، هایدگر را در افقهای تازهای در حوزه هرمونتیک بسط میدهد.
دکتر داوری انتظار داشتند در افق تاریخی ما شاگردی پیدا شود که بتواند بسط حرفهای او و بسط اندیشه او باشد. چون هر متفکری دوست دارد اندیشه او استمرار یابد. اما من به دکتر داوری این نوید را میدهم، یقین دارم در نسلهای جدید یا همین الان در جامعه ما، تک و توک چهرهها و افرادی هستند که با ایشان به نحو جدیتری مواجهه دارند. امروز هیچیک از اساتید برجستۀ فلسفه کشور نیستند که به داوری بی التفات باشند. امروز هیچیک از گروههای جدی فلسفه در کشور نیست که به اندیشههای دکتر داوری بی تفاوت باشند و در هیچ گروه فلسفهای نیست که رسالهای درباره داوری ننوشته باشد.
این گفته دکتر داوری که زمانه بخل میورزد و همیاری نمیکند هم اشاره به همین دارد. اولاً نوعی نقد voluntarism و ارادهگرایی است. تفکر و کنش آدمی، به تمامی از ما نشات نمیگیرد، ما در خلا نمیاندیشیم و در خلا کنش نمیکنیم؛ اندیشه و کنش حاصل صرف اراده ما نیست.
نمیگویم ارادهها نقش ندارند، اما همه چیز تابع اراده ما نیست. ما هر کاری که اراده کنیم نمیتوانیم انجام دهیم و نتیجۀ تفکر هم تابع ارادۀ ما نیست؛ لطف، Grace یا همان توفیقی باید وجود داشته باشد. اما الان که زمانه، زمانهی انحطاط است، بذر هر ایدهای محصول نمیدهد و هر کنشی به ثمر نمینشیند و گاه ایدهها و کنشها هر چقدر هم اصیل باشند دچار نابودی میشوند، اگر زمین و زمانه آماده نباشد.