پرسشِ موردنظر برای این مقاله به این شکل بود:"وقتی به گذشتهات نگاه میکنی، بزرگترین حسرتِ زندگیات چیست؟ " کاربران ردیت خیلی زود پاسخهای فراوان و قابل تاملی برای این پرسش ارائه دادند که تعدادی از آنها را در ادامه خواهید خواند.
به گزارش برترینها؛ اگر از مخاطبان همیشگی برترینها باشید حتما با این سبک مقالهها آشنا هستید. مقالههایی که بر اساس طرح پرسشی در شبکههای اجتماعی پرمخاطب و البته پاسخهای کاربران به آن پرسش نوشته میشود. پرسشِ موردنظر برای این مقاله توسط کاربر u/FroyoNecessary۵۹۹ در ردیت مطرح شد و به این شکل بود:"
وقتی به گذشتهات نگاه میکنی، بزرگترین حسرتِ زندگیات چیست؟ " کاربران ردیت خیلی زود پاسخهای فراوان و قابل تاملی برای این پرسش ارائه دادند که تعدادی از آنها را در ادامه خواهید خواند. نکته آخر اینکه مانند همیشه شما مخاطبانِ برترینها هم میتوانید پاسخهایتان به پرسش مطرح شده در مقاله را در بخش نظرات با ما و بقیه کاربران به اشتراک بگذارید.
خوب یادم هست. هفت ساله بودم و دعوای تقریبا شدیدی با مادرم داشتم و آنچه نمیدانستم این بود که دیگر هیچوقت مادرم را نخواهم دید. دقایقی پس از جروبحث، مادرم برای شب به خیر گفتن پیشِ من آمد و از من خواست اجازه دهم تا در آغوشم بگیرد و من که هنوز عصبانی بودم با این درخواست مخالفت کردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم و خوابیدم.
فردا در شرایطی از خواب بیدار شدم که خانهمان پر از جمعیت بود و همه اقوام با ترحم به من نگاه میکردند. نمیتوانستم بفهمم چه خبر است و کاملا گیج بودم. در نهایت پدرم کنارم نشست و در حالیکه اشکهایش فرو میریخت برایم توضیح داد که مادرم نزدیکیهای صبح بر اثر خونریزی مغزی فوت کرده است. چه میتوانم بگویم جز اینکه با عصبانیت و دلی پر از کینه به رخت خواب نروید.
روزی کاملا معمولی بود، اما برای همیشه در خاطر من میماند. سالها پیش یک روز به یکی از دوستانم زنگ زدم، چون خبر داشتم دوران خوبی را از لحاظ روحی نمیگذراند و شرایط سختی دارد. پای تلفن به دوستم گفتم همین حالا به خانهاش خواهم رفت و او با گفتن اینکه حالش خوب است و نیازی به این کار نیست بالاخره توانست پشیمانم کند. کمتر از یک مایل به خانهاش فاصله داشتم و نرفتم.
نرفتم و فردا صبح با تماسِ مادرِ دوستم از خواب بیدار شدم. مادرش با صدایی لرزان به من گفت که دوستم همان دیشب خودش را کشته است. سالها از آن روز گذشته و من هنوز به این فکر میکنم که کاش راضی نشده بودم و آن یک مایلِ لعنتی را میرفتم.
خوشحالم که اینجا این پرسش مطرح شده چرا که مدت زیادی است که افسوس رفتاری خاص در گذشته را میخورم. در دوران مدرسه من به شدت محبوب بودم و دوستان زیادی داشتم. یکی از همکلاسیهایم دختری خجالتی بود که گاهی حتی حرف زدن هم برایش سخت میشد و تقریبا دوستی نداشت.
البته من آن موقع کودکی بیش نبودم، اما چندباری آن دختر بیچاره را اذیت یا مسخره کردم. البته هیچوقت کاری شیطانی یا آسیب زننده انجام ندادم، اما حالا مدتهاست که حسرت آن روزها را میخورم. به این فکر میکنم که باید از محبوبیتم برای پذیرفته شدنِ دختر استفاده میکردم و اندکی زندگیاش را راحتتر میکردم و حالا فقط متاسفم، از تهِ تهِ قلبم متاسفم.
تقریبا از وقتی خاطرم هست از مهدکودک و مدرسه و دانشگاه گرفته تا سر کار، تمرکز کردن و انجام درست بسیاری از کارهای حتی ساده برایم سخت و گاهی غیرممکن بود و به همین دلیل از معلم و پدر و مادر و همکلاسی گرفته تا همکار، همگی بارها و بارها تحقیرم کردند و به من خندیدند و رویم القابی، چون خنگ و بیعرضه و دست و پا چلفتی گذاشتند و من فقط گوش میکردم. البته تهِ دلم میدانستم که خنگ نیستم، اما نمیتوانستم با همه بجنگم.
سالها بعد وقتی دخترِ کوچکم در مهد کودک دقیقا همان علائم را بروز داد، خیلی زود به روان شناس و روان پزشک ارجاع داده شد و با مصرف دارو در کمتر از یک ماه عملکردش در همه زمینهها پیشرفتی چشمگیر و باورنکردنی داشت. به اصرار دخترم جرئت یافتم و خودم هم نزد روانپزشک رفتم. شرایط دقیقا مشابه پیش رفت. تنها پس از چند هفته مصرف دارو و جلسات مشاوره انگار من دیگر آن آدم قبلی نبودم و حالا از پس هرکاری بر میآمدم. شاید از خودتان میپرسید دقیقا حسرت چهچیزی را میخورم؟ من حسرت تمام آن توهینها و تحقیرهایی را میخورم که برای همیشه شخصیتم را تغییر داد. حسرت میخورم چرا منی که حتی ده سال هم نداشتم به خاطر یک بیماری ساده باید حتی از طرف پدر و مادرم هم تحقیر میشدم؟ گاهی به این فکر میکنم اگر من هم والدینی مانند دخترم داشتم حالا چگونه بودم و رضایتم از زندگی چقدر بود.
من حسرت ازدواج کردنم را میخورم. ازدواج تمام زندگی و عمرِ من را بلعید. سالها کار کردم تا قرضهای دوران مجردی همسرم را تسویه کنم. بعد از آن تازه وامِ ۵۰ هزار دلاری خانهمان به وسط آمد و من برای خانهای که تنها یک سال در آن زندگی کردم، یک عمر کار کردم.
حالا من و همسرم جدا شدهایم و او در خانه من بدون هیچ قرضی زندگی میکند و من فقط به سالهایی از عمرم فکر میکنم که دیگر هیچوقت بازنخواهد گشت.
راستش خوشبختانه من حسرتهای زیادی در زندگی ندارم، اما این یکی هرازچندگاهی به سراغم میآید. من هم مانند همه زمان، انرژی و هزینههای زیادی را صرف پایان نیافتن روابط عاشقانه یا دوستانهای کردم که حالا میدانم به نفع همه بود اگر تمام میشد. البته در مقابل یاد گرفتم هر رابطهای ارزش جنگیدن ندارد.
همه ما با چنین آدمهایی برخورد کردهایم هرچند که در بیشتر مواقع به این موضوع آگاه نبودیم. آدمهایی که هرچه مهربانی بیشتری میبینند طلبکارتر میشوند و هرچه لطف بیشتری دریافت میکنند، برای آزار دادنت مصرتر میشوند. من حسرت تکتک ثانیههایی از عمرم را میخورم که با این افراد گذشت.
من هم مانند اغلب همسن و سالهایم، بیشتر دوران نوجوانی و جوانی را با فکر رابطه و عشق و عاشقی گذراندم و حالا که سن بیشتری دارم حسرت آن دوران را میخورم. حسرت اینکه چرا بخشی از آن زمان را صرف یافتن دوستانی صمیمی و شبیه به خودم نکردم. چرا به جای اینکه برای از دست دادن پسرهایی اشک بریزم که حالا حتی نامشان هم در خاطرم نیست سعی نکردم مهارتهای اجتماعیام را پیشرفت دهم.
وقتی خیلی جوانی، آیندهنگریِ مالی و سرمایه گذاری برایت محلی از اعراب ندارد. حالا در میانسالی من حسرت این را میخورم که چرا وقتی ۱۸ ساله بودم و تعداد زیادی آدم برای باز کردنِ حسابِ بازنشستگی تقریبا به من التماس میکردند، حرفشان را گوش نکردم.
من حالا با کلی بیماری و درد حسرت این را میخورم که چرا وقتی در ۲۰ سالگی برادرم از من خواست تا تمامِ درآمدِ یک سال در رستوران کار کردنم را برایم سرمایه گذاری کند، به او خندیدم.
تقریبا یک سال پیش مادرم را بعد از یک سال مبارزه، بر اثر بیماری ALS از دست دادم. وقتی مادرم را بستری کردیم و روزهای آخری بود که هوش و حواس درستی داشت از من خواست پیشش بمانم و من نمیتواستم. برایم غیرممکن بود آب شدن و از بین رفتن مادرم را تماشا کنم و قدرتش را نداشتم.
البته خیلی زود دوباره هر روز به ملاقاتش رفتم و این موضوع تا زمان مرگش ادامه داشت، اما مادرم دیگر من را نمیشناخت. من هیچوقت خودم را نخواهم بخشید.
من در ۱۹ سالگی با اولین دوست دختر جدیام ازدواج کردم. حالا که به آن زمان نگاه میکنم انگار فقط برای تنها نبودن این تصمیم را گرفتم. راستش نه شخصیت من و نه او به طور کامل شکل نگرفته بود و ما مانند دو کودک بودیم که واقعا نمیدانستیم چه کسی هستیم.
البته من ازدواج در سن کم را به طور کلی رد نمیکنم. چیزی که من رد میکنم ازدواج در شرایطی است که هنوز خودت را به درستی نشناختهای. تنها اندکی پس از ازدواج، وقتی من و همسرم تازه فهمیده بودیم چقدر با هم فرق داریم، طلاق گرفتیم و سایه این تجربه تلخ برای همیشه روی زندگی من ماند.