bato-adv

ماجرای زندگی با خانواده‌ای که فقط نیمرو می‌خورند!

ماجرای زندگی با خانواده‌ای که فقط نیمرو می‌خورند!
زن ۴۳ ساله گفت: من به خواست شاهرخ (همسرم) زندگی در کنار خواهر و برادران او را در حالی آغاز کردم که هیچ کس اهمیتی به من نمی‌داد و رفتارشان با من به گونه‌ای دیگر بود. آن‌ها در طول چند روز هیچ گاه با من سخن نمی‌گفتند به طوری که روز‌ها را می‌خوابیدند و شب‌ها تا سپیده صبح بیدار بودند. هیچ کس در خانه آن‌ها غذا نمی‌پخت و بیشتر اوقات نیمرو می‌خوردند و با کسی هم رفت و آمد و معاشرت نداشتند.
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۴ - ۱۰ مهر ۱۴۰۱

من فقط برای فرار از حرف‌های مردم که همه وجودم را آزار می‌داد تن به ازدواج با پسر مجردی دادم که تفاوت‌های فرهنگی و اقتصادی زیادی با یکدیگر داشتیم چرا که در آن سن و سال بیشتر خواستگارانم مردان متاهل بودند و ...

به گزارش خراسان، زن ۴۳ ساله با بیان این که از همان ابتدا برای ازدواجم تصمیم اشتباهی گرفتم درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت:

فرزند بزرگ یک خانواده پنج نفره هستم که پدرم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بود، اما بیماری سوءظن داشت و به قول معروف «بددل» بود. خوب به یاد دارم زمانی که مادرم خواهر کوچک ترم را باردار بود پدرم اجازه نداد مادرم در بیمارستان زایمان کند به همین دلیل عمه ام به منزل ما آمد و به اصطلاح مانند زمان‌های قدیم به دنبال قابله رفتند و خواهرم در خانه به دنیا آمد، ولی مادرم دچار ضعف عضلانی شد به گونه‌ای که دیگر نمی‌توانست حتی از چند پله بالا برود.

خلاصه روزگار ما به همین ترتیب می‌گذشت تا این که پدرم برای امور تبلیغاتی به خارج از کشور رفت و مدتی را در تایوان به سر برد، اما وقتی به ایران بازگشت مادرم دوباره باردار شده بود این ماجرا به تهمت‌های ناروا کشید تا جایی که هر شب در خانه ما جنگ و جدل بود و بالاخره انجام آزمایش پزشکی به این اختلافات پایان داد، ولی رفتار‌های پدرم تغییری نکرد.

خلاصه ۱۸ سال بیشتر نداشتم که اولین خواستگارم را رد کردم چرا که با خود می‌اندیشیدم اگر وارد دانشگاه شوم جوانی سوار بر اسب آرزو‌ها به سراغم خواهد آمد و مرا به آرزوهایم خواهد رساند، اما باز هم هر خواستگاری را به بهانه‌ای رد می‌کردم تا جوان دلخواهم پیدا شود.

در این شرایط مادرم مدام گریه می‌کرد و اصرار داشت به یکی از خواستگارانم پاسخ مثبت بدهم چرا که معتقد بود با این اخلاق تند و بدبینی‌های پدرم، کسی جرئت نمی‌کند با من ازدواج کند، ولی من باز هم به حرف‌های مادرم گوش نمی‌دادم تا این که خواهر و برادر کوچک ترم نیز ازدواج کردند و من در خانه ماندم.

حالا دیگر نه تنها خواستگارانم کمتر شده بودند بلکه زمزمه‌هایی از اطرافیانم می‌شنیدم که به شدت آزارم می‌داد و هرکس بنا به نیت خودش تهمت‌های ناروایی را به من نسبت می‌داد یا انواع بیماری‌ها را برایم می‌تراشید در حالی که تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی ارشد به پایان رسانده بودم و شغل مناسبی داشتم، اما آرام آرام مردانی متاهل به خواستگاری ام می‌آمدند که قبلا ازدواج کرده بودند من هم با آن که بیشتر از ۳۵ سال از عمرم گذشته بود به همه آن‌ها پاسخ منفی می‌دادم تا این که بالاخره در ۳۸ سالگی «شاهرخ» به خواستگاری ام آمد.

او چند سال کوچک‌تر از من بود و دیپلم داشت. پدر و مادر شاهرخ فوت کرده بودند و او با خواهر و برادرانش زندگی می‌کرد، اما مدعی بود هیچ ثروتی ندارد و حتی نمی‌تواند انگشتر نامزدی را تهیه کند. اگر چه از هر نظر با هم تفاوت زیادی داشتیم، اما من به دلیل رهایی از حرف مردم به خواستگاری او پاسخ مثبت دادم و با همه وجودم مشکلات زندگی مشترک با او را پذیرفتم چرا که شاهرخ جوانی مجرد بود و دیگر لازم نمی‌دیدم به تهمت‌های ناروا پاسخ بدهم با وجود این مدتی بعد از آغاز زندگی مشترک تازه فهمیدم خواهر و برادران شاهرخ همه ارثیه و اموال او را بالا کشیده اند و بقیه سرمایه اش نیز دست تنها خواهرش است چرا که شاهرخ حرف شنوی زیادی از خواهرش داشت و فقط به میل او رفتار می‌کرد.

بالاخره من به خواست شاهرخ زندگی در کنار خواهر و برادران او را در حالی آغاز کردم که هیچ کس اهمیتی به من نمی‌داد و رفتارشان با من به گونه‌ای دیگر بود.

آن‌ها در طول چند روز هیچ گاه با من سخن نمی‌گفتند به طوری که روز‌ها را می‌خوابیدند و شب‌ها تا سپیده صبح بیدار بودند. هیچ کس در خانه آن‌ها غذا نمی‌پخت و بیشتر اوقات نیمرو می‌خوردند و با کسی هم رفت و آمد و معاشرت نداشتند.

خلاصه من در آن خانه حبس شده بودم و به شدت زجر می‌کشیدم حتی یک بار بعد از گذشت سه سال وقتی خواستم به خانه مادرم بروم با تعجب مرا دوره کردند و مدعی شدند که چه خبر است هنوز دیروز به خانه مادرت رفته ای؟! کار به جایی رسید که دیگر در نوع پوشش، گفتار، رفتار و حتی نوع صرف غذا هم با یکدیگر اختلاف داشتیم این در حالی بود که من صاحب فرزندی نشده بودم به گونه‌ای که همین موضوع دستاویزی برای سرزنش و تحقیر من شده بود.

چند ماه قبل وقتی به دلیل رفتار‌های ناشایست همسرم به او اعتراض کردم که دست از تماشای فیلم‌های مبتذل و مستهجن بردارد مرا زیر مشت و لگد گرفت تا حدی که سرم شکست و راهی بیمارستان شدم.

حالا همسرم مدعی است به دلیل تحصیلات و موقعیت اجتماعی خانواده ام همواره به من حسادت می‌کرده و به همین دلیل نیز با من ازدواج کرده است و ...

 به دستور سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) اقدامات مشاوره‌ای و بررسی‌های روان شناختی در این پرونده به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین