«زهرا مرتضوی» بازیگر نقش «تیامنی» در سریال یوسف پیامبر یکی از زنان پرتلاشی است که کار خیر را به بازیگری ترجیح داده و حالا چند سالی است که به واسطه درگیریاش در امور خیریه، کم و بیش جلوی دوربین میرود. هر چند که او زن نمونه استان اصفهان شده و ۷ سال بازیگر برگزیده اصفهان، اما حالا بیشتر فعالیتهایش را معطوف آزادی زندانیان، نجات کودکان بیمار و کمکرسانی به مناطق محروم مثل سیستان و بلوچستان کرده است.
به گزارش شهروند، او روایتهای شنیدنی از زندگیاش دارد و درست مثل یک فیلم سینمایی سکانس به سکانس اتفاقات مهم زندگیاش را بازگو میکند؛ از روزی که در کودکی شاهد مرگ زنان، مردان و کودکانی شد که به خاطر فقر میمردند تا امروز که توانسته در مشهد یک درمانگاه رایگان دندانپزشکی افتتاح کند.
من در یکی از روستاهای اردستان به دنیا آمدم. در دوران کودکی پدرم مغازه داشت و یادم هست که در مغازهاش کفن هم میفروخت؛ بنابراین شب و نیمهشب در خانهمان را میزدند و برای عزیز از دست رفتهشان کفن میخواستند. میدانید چرا؟ چون روستای ما از شهر دور بود و مردم پول دکتر و دوا و درمان نداشتند و همین باعث فوت عزیزانشان میشد. این تصویرها از کودکی در ذهن من مانده است. بچه که بودم، همیشه میگفتم خدایا من آنقدر پولدار شوم که بتوانم در همه روستاهای محروم و دورافتاده درمانگاه بسازم یا اینکه اصلا دکتر شوم. خدا را شکر البته نه پولدار شدم و نه دکتر. ولی پدر و مادرم همیشه در مغازهمان کار خیر هم انجام میدادند؛ مثلا جهیزیه قسطی میدادند یا همیشه در فصل گندم و بادام و گردو، آنها را بین مردم تقسیم میکردند.
همیشه از بچگی از دروغ گفتن میترسیدم. یک روز با چکمههای پلاستیکی که پدرم برایم خریده بود، رفتم مدرسه و دوستم که خانوادهاش وضع مالی خوبی نداشتند، دولا شد و چکمهام را بوسید. من خیلی ناراحت شدم و او گفت زنبابا دارد و پدرش برایش نمیخرد. من گفتم اشکالی ندارد، من این چکمهها را میدهم به تو و بعد به پدر و مادرم میگویم چکمهام را آب برد. خلاصه یک لنگ از چکمهها را دادم به دوستم و برگشتم خانه. کتک نخوردم، ولی خیلی دعوایم کردند که چرا چکمه نو را در آب انداختی؟! دو روز بعد هم که آبها از آسیاب افتاد لنگه دیگر چکمه را بردم و به دوستم دادم، اما چشمتان روز بد نبیند؛ یک شب ساعت ۱۰ بود که در خانهمان را، که از این درهای چوبی قدیمی بود، زدند. دوستم به همراه پدرش پشت در بودند و تا در را باز کردیم پدرش گفت این چکمهها را تو دادی به دختر من؟ دوستم هم غرق خون بود. آن موقعها مثل الان نبود؛ یک مداد به خانه میبردی باید توضیح میدادی که از کجا آوردهای! به هر حال، من هم خیلی ترسیده بودم از اینکه خودم هم کتک بخورم. البته خدا را شکر همه چیز خوب پیش رفت و من و دوستم هم قول دادیم که دیگر به خانوادههایمان دروغ نگوییم و چکمهها هم مال دوستم شد. پدرم گفت: «بخشش خیلی خوب است، ولی اگر دروغ کنارش باشد تو هیچ ثوابی نمیکنی.»
از دوران کودکی حس خوب کارهای خیر در وجودم بود تا اینکه وقتی بزرگتر شدم با اسم مستعار راحله، زندانی آزاد میکردم و کسی نمیدانست. من پیگیر میشدم و اسم زندانیان را پیدا میکردم. سال ۷۶ اولین موردی که به آن برخورد کردم در زندان اصفهان بود. یک زندانی را آزاد کردم و خیلی لذت بردم. هرچند که در این دوره خیلی حرف و حدیث از خانواده قربانی شنیدم. آن موقع ۱۰۰ میلیون میخواستند تا رضایت دهند و خب، این پول خیلی زیاد بود. در نهایت با رایزنی شد ۶۰ میلیون که خانواده زندانی دو تا تریلی فروختند و این پول را جور کردند. خلاصه کمکم در این مسیر افتادم، اما نمیگذاشتم کسی بداند. همزمان هم درگیر تحصیل و بازیگری در تئاتر و سریالها شدم تا اینکه تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کانادا بروم که متوجه شدم پدرم سرطان گرفته است.
از رفتن منصرف شدم و تا سال ۷۹ که عمرش به دنیا بود، نگذاشتیم بفهمد سرطان دارد. گفتیم زخم معده است و پدرم هم تا زمان حیاتش متوجه نشد.
چند سالی گذشت و مدتی به کیش رفتم و بعد یک ترددی به کویت داشتم تا بتوانم اقامت بگیرم و در تلویزیون آنجا مشغول به کار شوم. سال ۸۳ بود که شرایط مالیام به هم ریخت؛ در اصفهان کار کم شده بود تا اینکه درگیر سریال حضرت یوسف شدم در نقش «تیامنی» ندیمه زلیخا. این کار را چهار سال ادامه دادم و به دلیل مشغله کاری، مدتی هم از انجام کار خیر دور شده بودم و فقط پروندههای رضایت را دنبال میکردم. آن زمان خیلیها برای گرفتن رضایت زنگ میزدند به ما و بهعنوان بازیگر و چهره جمع میشدیم؛ مثل سعیده عرب که همپای من بود تا رضایت خانواده قربانیان را بگیریم.
حالا از آن روزها، سالها میگذرد. دو سال پیش خیلی با خودم فکر کردم و دیدم دیگر در خفا نمیشود این کار را ادامه دهم، چون وضعیت اقتصادی مردم نسبت به سالهای قبل خیلی بدتر شده بود. تا اینکه دو سال پیش انجمن همدلی را به صورت مجازی راهاندازی کردم. پارسال شب عید جشن ۵ هزار تومانی گذاشتیم و نزدیک به ۶۰۰ نفر هم شرکت کردند و با پولی که جمعآوری شد سبدهای ارزاق به نیازمندان دادیم. در همین دوران چند پرونده رضایت از شاکی زندانیها هم داشتم که بدترینش پرونده حیدر حسینی بود. یک روز تلفنم زنگ خورد و به من گفتند که میخواهند او را اعدام کنند. خیلیها برای رضایت رفتند و نتوانستند رضایت بگیرند. پرونده برای تربت جام بود. وسایلم را جمع کردم و با یک کولهپشتی راهی شدم. وقتی به آنجا رسیدم به من گفتند که خانواده مقتول به هیچ عنوان رضایت نمیدهند.
«راز دستکشهای خونآلود» تیتر خبر روزنامهها، همان پروندهای بود که من به خاطرش به تربت جام رفته بودم: «جوان ۲۴ سالهای که در پی بروز اختلافات خانوادگی به دلیل اعتیادش، در جنایتی هولناک، مادرزنش را با وارد آوردن ضربات چاقو به قتل رسانده بود.»
یک روز که زنگ زده بودم تا با یکی از اعضای این خانواده صحبت کنم، به او گفتم تو تلویزیون میبینی؟ سریالها را دوست داری؟ گفت این چه ربطی دارد به مادر من؟ گفتم حالا بگو سریال یوسف را دیدهای؟ گفت با مادرم این سریال را میدیدیم و خیلی خاطره داریم. وقتی گفتم من نقش «تیامنی» را در این سریال داشتم، گفت پس حالا بیایید تا صحبت کنیم. آنها مرا به خانهشان دعوت کردند، ولی هرچه خواستیم صحبت کنیم میدیدیم که پرونده چهار شاکی دارد و هیچ کاری هم نمیشود کرد. یک دختر ۶ ساله که قیماش پدرش بود، یک دختر ۱۱ ساله و دختر ۲۲ سالهای که مادرش کشته شده بود و قاتل شوهرش هم بود و یک بچه ۳ ساله هم داشت. تنها کسی هم که رضایت نمیداد همین دختر بود و میگفت من لحظهشماری کردم که خودم چهارپایه را از زیر پایش بکشم.
از طرف دیگر، حیدر حسینی، قاتل این پرونده، دو بار تا پای اعدام رفته و برگشته بود. یکبار چند دقیقه قبل از اجرای حکم اعدام سکته کرده بود و، چون اگر کسی سکته کند تا زمان بهبود اعدام به تعویق میافتد، برای همین اجرای اولین حکم اعدام ۶ ماه عقب افتاد. دفعه دوم وقتی او را برای اعدام پای چوبه دار میبرند، یک دفعه همسرش یادش میافتد که شب تولد بچهشان است و میگوید خاطره بدی میشود و دوباره اعدام نمیشود. تا اینکه بار سوم قرعه به نام من افتاد. من یک روز برای ملاقات با او به زندان رفتم و چقدر هم رئیس زندان احترام گذاشتند و به سربازها گفتند زندانی را بیاورند تا با او حرف بزنم، ولی، چون در آن ساعت روز زمان ملاقات نبود، وقتی سربازها میروند دنبالش فکر میکند دوباره زمان اعدامش رسیده، برای همین با همه همبندیهایش خداحافظی کرده بود. وقتی به اتاق آمد و مرا دید صدای قلبش را میشنیدم. به او گفتم من مشاور هستم و او گفت خیلی دلم میخواهد به بچهام بگویند پدرت قاتل نبود. در واقع منکر قتل میشد و میگفت روزهای اول دستگیری به اشتباه اعتراف کرده است. خانواده مقتول هم از این موضوع خیلی ناراحت بودند.
خلاصه تا آن لحظه از ملاقات مرا نشناخته بود، اما وقتی رئیس زندان به او گفت این خانم را میشناسی، یک دفعه شناخت و انگار در دلش نقطه امیدی روشن شد. در نهایت به ما گفتند باید رضایت چهار نفر شاکی پرونده باشد تا اعدام نشود، اما باز هم همسرش میگفت رضایت نمیدهد. خیلی گریه و خواهش کردم، اما فایده نداشت و قاضی برای بار سوم اجرای حکم را هم مشخص کرد. گفتم اجازه بدهید قبل از اعدام او را ببینم و با او حرف بزنم. او باز هم میگفت من نمیگویم مادرش را کشتم، چون من نکشتم! گفتم باشه، نگو کشتهای، ولی هر لحظهای که احساس کردم وقت مناسبی است به تو نگاه میکنم و تو هم بیفت به دست و پای پدرزن و همسرت و بگو «ببخشید».
این اتفاق افتاد و باورتان نمیشود یک دفعه همه چیز عوض شد و وقتی تقاضای بخشش میکرد، همسرش به او گفت من منتظر این لحظه بودم و حالا دیگر رضایت میدهم و خلاصه این پرونده هم بسته شد.
در دل انجمن، کمپین حمایت از بیماران را هم راهاندازی کردم. در این کمپین ما بچههای بلوچ را که مبتلا به بیماری بودند، شناسایی میکردیم و بعد هم میافتادیم دنبال بستریشدنشان در بیمارستان و کارهای درمانی که داشتند. ما دختر هشتسالهای داریم به نام «سِدنا» که در سهسالگی پدرش را در تیراندازی از دست داده و برادرش هم ترکش به سرش خورده و کشته شده است. مادرش هم پول آنچنانی نداشته که بخواهد خرج این بچه کند، البته متأسفانه زمانی که این بچه به ما معرفی شد خیلی دیر شده بود و وقتی عملش کردند بیناییاش را از دست داد.
او یکی از دخترهای خوب من است و هر شب با هم صحبت میکردیم. جالب است آنقدر این بچه زیبا بود که به خاطر چشمانش میخواستند مدل عکاسیاش کنند. در بین اینها دختربچهای دارم که تومور مغزی دارد و زبانش از حلقومش درآمده است. زخمهای بدی در کمرش داشت و آنها را درمان کردیم، اما برای درمان تومور متأسفانه خیلی دیر شده است. به هر حال بچهای را که تا ۱۳ سالگی هیچ حسی نداشت، با هیچکس حرف نمیزد و از همه فراری بود، به تهران آوردم. یک روز در مطب دکتر گوشی موبایلم را داده بودم به او و بعد دیدم که رفته با گوشی من عکسهای خودش را استوری کرده است. این کارش خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد، چون عکسهایی انداخته بود که صورتش خیلی پیدا نبود و یک عکس سلفی هم از چشم سالمش گرفته بود. یک روز بردمش میدان تجریش؛ به او گفتم زهرا تو به خاطر ضایعه روی صورتت نباید خجالت بکشی یا پنهانش کنی. هر کسی صورت تو را میبیند یاد خدا میافتد. الان دستت را میگیرم و اینجا با هم قدم میزنیم و میبینی که مردم میگویند خدایا شکرت. پس تو باید خوشحال باشی که با داشتن ضایعه روی صورتت همه مردم یاد خدا میافتند. به حرفهایم گوش داد و وقتی برگشتیم و سوار ماشین شدیم دستش را در کیفم برد و یک رژ لب پیدا کرد و آینه آفتابگیر ماشین را پایین داد و رژ لب زد. خیلی به من وابسته شده بود. روزی که میخواست برگردد، صورتش را برگرداند. گفتم زهرا یعنی مرا دیگر دوست نداری. برگشت و در چشمانم نگاه کرد و گفت: «بیبی تو خدای منی.»
خیلی راحت بگویم که شاید از یک عشق مجازی دارم کشیده میشوم به یک عشق حقیقی. لذت میبرم و حال دلم خوب است. همین الان هم اگر کسی زنگ بزند و بگوید بیا به تو احتیاج دارم بلافاصله خودم را میرسانم. من از کودکی دغدغه مردمی را داشتم که به خاطر نداشتن پول عزیزانشان را از دست میدادند و حالا توانستهام با کمک همین مردم در مشهد یک کلینیک دندانپزشکی رایگان به نام «تیامنی» افتتاح کنم. البته آقای دکتر عطازندی و مهدوی در این مسیر خیلی به من کمک کردند و در واقع این کار بزرگ را آنها انجام دادند. الان دلم میخواهد رضا رویگری را ببرم کربلا. وقتی کلیپش را دیدم خیلی دلم گرفت. چون ما میتوانیم در دل کاروان زیارتی دو نفر را هم با خودمان ببریم و هتل آنجا به دو نفر در کاروان ما اقامت رایگان میدهد. من متولد ۴۸ هستم. با خودم فکر میکنم مگر انسان چقدر میخواهد عمر کند؟ بنابراین تلاش میکنم تا زندهام لبخند و شادی را تقسیم کنم، هرچند که خودم سالهاست لبخند عمیق نزدهام. میگویند «شده از درد بخندی که نبارد چشمت؟ من در این خنده پر غصه مهارت دارم.»