شهروند نوشت: دوازده سال پیش ازدواج کردند. ازدواج دوم همسرش حساب میشد؛ زنی ناسازگار و بدخلق. همین اخلاقش باعث شد تا صدیف جانش به لبش برسد و همسرش را پس از ۱۰ سال طلاق بدهد.
حاصل این ازدواج ناموفق دو فرزند بود؛ فرزند اولشان محمد ده ساله و فرزند دومشان آیسا. دختری پنج ساله که آخرین تابستان عمرش با دستان مادرش زمستان شد.
دختری که قربانی انتقام مادر از پدر شد. جسد بیجان دخترک را بیستوهشتم تیر در بیمارستان امامخمینی شهرستان دهدشت استان کهگیلویه تحویل پدر دادند. آیسا، قربانی این اختلافات در عید قربان، به خاک سپرده شد.
صدیف کشاورز، پدری سیوهفت ساله با سنگینی بغضی که در صدایش بهلرزه افتاده از بدترین اتفاق زندگیاش میگوید: «حدود ۱۲ سال پیش با همسرم ازدواج کردم؛ ازدواج دومش بود و من ازدواج اولم. همسرم دو سالی از من بزرگتر است. از اول ازدواج بدخلقیهایش زندگی را به کامم تلخ کرد، اما صبوری کردم.
چند باری هم به محل کارم آمد و آبروی مرا با فحاشی برد. من کارگر هستم و در یک بستنیفروشی کار میکنم. با وجود دو فرزند کم آوردم و تصمیم به طلاق گرفتم. حضانت هر دو فرزند را به من دادند، اما چون آیسا دختربچه بود، همسرم میخواست آیسا را بزرگ کند. مشکل پشت مشکل. اختلاف پشت اختلاف باعث شد حضانت آیسا را به مادرش بدهم.
تصویر خستهکننده آن روزها جلوی چشمانش نقش بست؛ نقشی بیرنگ: «خستهام کرده بود. هر روز به محل کارم میآمد. اخلاق زشت و بد او بعد از ازدواج هم تمامی نداشت. با بدخلقیهای او، باز کم آوردم و حضانت آیسا را به او دادم.»
صدیف با روحیه بد این روزهایش بهسختی میتواند صحبت کند. یاد و خاطر تمام آن ساعتها ذهنش را آشفته میکند؛ اما چارهای ندارد: «من از تکرار آن روزها حالم بهشدت بد میشود. چارهای ندارم. دختر من به قتل رسید و همسرم قاتل است. نه تنها من بلکه مردم ایران باید پشت یک شهید بایستند.»
بغضی سنگین مانند زلزلهای چندریشتری لحن صدایش را میلرزاند و ذهنش را ویران میکند: «مشکلات من یکی دو تا نبود. وقتی حضانت آیسا را به مادرش دادم باز هم ساکت نشد. بعد از مدتی متوجه شدم مجدد ازدواج کرده است. من به خاطر آینده فرزندانم و مشکلات به ازدواج نمیتوانستم فکر کنم، اما او هنوز مهر طلاقمان خشک نشده بود، ازدواج کرد. بعد از یک سال هم برادرانش با من تماس گرفتند که خواهرمان نمیتواند از پس مخارج آیسا برآید. تو فقط قبول کن حضانت آیسا را دوباره پس بگیری.»
صحنه وحشتناک آن روز که تاریخ بیستوهشتم تیر را نشانه میرفت خاطرش را مکدر کرد: «نمیخواستم با همسرم روبهرو شوم. گفتم آژانس بگیرند و آیسا را با آژانس بفرستند، اما آنها مخالفت کردند. منتظر بودم بتوانم برای مدت کوتاهی از محل کارم بیرون بزنم و خودم را به آیسا برسانم.» کلمات ناگهان سیاهی به خود گرفتند: «وقتی رسیدم دیر شده بود.»
صدیف از به تصویر کشیدن آن روز فراری است. کلمات را با سنگینی که در قلبش متحمل میشود به تصویر میکشد: «ساعت ۵ عصر بود. وقتی به خانه یکی از برادرانش رسیدم به من گفت اینجا نیستند و به خانه یکی دیگر از برادرانمان رفتند.
فاصله چندانی نداشت. گفتم ایرادی ندارد و خودم را به آنجا رساندم. زنگ خانهشان را زدم که برادرزنم خودش را جلوی در رساند. از من خواست به داخل بروم، اما قبول نکردم. در فاصلهای که جلوی در بیاید و داخل خانه شود سر و صدا شنیدم. برادرزنم مرتب داد میزد و میگفت در را باز کن. با شنیدن این صداها خودم را به داخل خانه رساندم. در اتاق و شیشه را شکستیم و وارد اتاق شدیم.»
صدیف صدایش میگیرد و به سختی سخن میگوید: «کنار مادرش آرام خوابیده بود. طنابی میان گردن نحیفش پیچیده شده بود. زینب کنار او دراز کشیده بود، اما بیدار بود. سریع آیسا را بلند کردم و او را به بیمارستان رساندم، اما آنجا به من گفتند چند ساعتی میشود که آیسا خفه شده است. مادرش را دستگیر کردند و الان بازداشت است. او قاتل است دخترکشی کرده و باید مجازات شود.»
صدیف میلی به ادامه صحبت ندارد و با سوال آخر درباره روز خاکسپاری واکنش نشان میدهد: «خاکسپاری آیسا، در روز عید قربان انجام شد. این دخترکشی تاوان سختی دارد.»