عبدالرضا ناصرمقدسی متخصص مغز و اعصاب؛ شبانه به اورژانس آمده بود. بیمار بدحالى بود. چند ماهی بود که برایش تشخیص اماس داده بودند. اما در سه روز گذشته حالش رو به وخامت گذاشته بود. یک پلاک بزرگ در ساقه مغز، بدجور، هم او و هم من را اذیت مىکرد. احساس مىکردم هر آن مىتواند بیمار را با خودش ببرد.
گفتم باید به آیسییو برود. همین که پایش به آیسییو رسید بیمار انتوبه شد. دیگر خودش نفس نداشت و دستگاه رسپیراتور به او نفس میداد. فردا صبح پلاسمافرز (یک نوع روش درمانی) را شروع کردم، ولى ته دلم از تشخیصم مىترسیدم. نکند اشتباه کردهام؟ نکند یک بیمارى عفونى باشد؟ همینطور با خودم کلنجار مىرفتم، ولى در ظاهر تزلزلى نشان ندادم و درمان را با قدرت ادامه دادم. اما بیمار همینطور تحلیل مىرفت.
از نظر جسمى فقط کمى چشمهایش حرکت میکردند. دیگر نه دستهایش کار مىکرد نه پاهایش. ولى هوشیارِ هوشیار بود. به اطراف نگاه میکرد. پرستارها مىگفتند که ارتباطی با ما برقرار نمىکند. در پاسخِ من، اما ابرویی تکان مىداد. نمىدانستم چه در سرش مىگذرد، ولى احساس میکردم که با دقت به حرفهاى من گوش مىدهد.
یک روز دیدم که قطره اشکى از گوشه چشمانش سرازیر است. احساس کردم امید خود را به زندگى از دست داده است. احساس کردم تمام کارهایى را که برایش انجام مىشود، بىنتیجه مىداند. من با چهرهای امیدوار براى او توضیح مىدادم، درحالىکه خودم به راهى که مىرفتم چندان مطمئن نبودم.
بیمار در روزهاى آتى بدتر شد و این در حالی بود که من نهتنها دیگر امیدى به اثربخشی پلاسمافرز نداشتم، بلکه به تشخیص خودم هم بیاعتماد شده بودم: نکند چیز دیگرى باشد؟ در روز پنجم پلاسمافرز، بیمار تب کرد. وقتی پانسمان روى شالدون (کاتتری که برای انجام پلاسمافرز درون سیاهرگ بیمار گذاشته میشود) را برداشتم دیدم چرک زیادى اطراف شالدون را گرفته است.
شالدون را کشیدم. دیگر همه چیز را از دست داده بودم. بیمارم بدتر شده بود. فقط کمى دست راستش را تکان مىداد. همین! با خودم گفتم نکند مدتها به همین شکل بماند؟ نکند بمیرد؟ واقعا نمىدانستم چه کار باید بکنم. چارهاى نداشتم جز اینکه فعلا درمانش را با آنتىبیوتیک ادامه دهم.
باید عفونت شدیدِ بیمارم را درمان مىکردم. در آن لحظه این مهمترین کار بود. فردا صبح وقتى به آىسىیو آمدم با صحنهاى شعفانگیز روبهرو شدم. دیدم بیمارم براى من دست تکان مىدهد. بهشکل قابلتوجهى بهتر شده بود. پلاسمافرز جواب داده بود. چند روز بعد لوله تراشه را هم جدا کردیم. او دیگر بهراحتى نفس مىکشید.
دو روز بعد وقتى که شرایط بیمار بهتر شده بود از او پرسیدم: «آن وقت که بالاى سرت مىآمدم و دستت را مىگرفتم و تو نمىتوانستى حرف بزنى به چه چیزى فکر مىکردى؟» گفت: «به اینکه دارم مىمیرم. ناامید شده بودم. من کاملا هوشیار بودم، ولى نمىتوانستم تکان بخورم و خودم مىدیدم که دارم روزبهروز بدتر و بدتر مىشوم. من بسیار رنج مىکشیدم».
از او پرسیدم که چگونه آنقدر امیدوار شدى که آن روز صبح آنطور براى من دست تکان دادى؟ گفت: «نمىدانم. اصلا نمىدانم چگونه امیدوار شدم. فقط دیدم دارم دستهایم را تکان مىدهم. دارم خوب مىشوم. مرگ را دیدم که دارد دور مىشود».
در فرایند بیماری رنج بدترین چیزی است که وجود یک بیمار را تسخیر مىکند و امید همان رهایى از رنج است. امیدی که بیمار به دست میآورد سبب میشود که بیماری به یک توهم بدل شده و همانند بیمارِ من یک روز صبح ناگهان متوجه شود که مفهوم بیماربودن از بین رفته است. انگار هیچوقت بیمار نبوده است. انگار بیماری توهمی بیش نبوده و اینگونه امید بهترین درمانی است که یک بیمار مىتواند بدان دست یابد.
رنج واژهای است که عمیقترین جنبههای انسانی را در بر گرفته است. ما بهعنوان یک انسان رنج میبریم. رنج، ناشی از زخم و بیماری نیست بلکه این معنای رنج است که در طول زندگی ما را آزار میدهد. بیماری، زخم، ستم، جنگ و مرگ، همه و همه برای ما معنایی را میآفریند که بهشدت رنجآور است.
در کار روزانهام بهعنوان یک پزشک هر لحظه شاهد رنج بیمارانم هستم. با این رنج زندگی میکنم، میخوابم و خواب آنها را میبینم. تلاش میکنم تا اندکی از رنجشان بکاهم. گاهی موفق و گاهی ناموفقم. بارها شده وقتی از کار سخت روزانه باز گشتهام روی مبل نشسته و به دیوار سپید روبهرویم خیره میشوم و از خودم میپرسم که آیا این رنج پایانی دارد؟ بیماران بسیاری، ناتوان از راهرفتن بارها و بارها به دیدن من میآیند: «آقای دکتر کاری بکن. آقای دکتر نمیتوانم راه بروم. آقای دکتر خسته شدهام. این چه زندگیای است؟» و من که دارم زیر فشار این همه رنج خرد میشوم، سعی میکنم خودم را نبازم. با آنها از زندگی بگویم، از تواناییهایی که دارند، از فرصتهایی که میتوانند خلق کنند.
از زیبایی زندگی، از اینکه چه کسانی به آنها اهمیت میدهند و بارها دیدهام که با وجود ناتوانی شدید بیماران، همین حرفها و دنیایی که به شکلی دیگر پیشروی آنها خلق میشود تا چه اندازه میتواند بیماران را به ادامه زندگی ترغیب کند. گاه از تجربیاتشان برای من میگویند. از لحظاتی که ناامیدی آنها را در بر گرفته و حس مرگ، خوشایندترین چیزی است که در ذهن آنها سیلان میدهد.
ناگهان، اما نوری به نام زندگی در ذهنشان طلیعه میزند. نوری که با وجود تمام سختیها آنها را به ادامه زندگی ترغیب میکند. بهعنوان یک پزشک این خوشایندترین چیزی است که میتوانم از یک بیمار بشنوم. اینکه یک بیمار با وجود تمام رنجها و دردها توانسته بر مشکلاتش فائق آید و از آن بالاتر معنایی در زندگیاش بیابد، مهمترین قدم برای زندگی بهتر است.
شاید به نظر آید که کار یک پزشک درمان انسانهاست. چنین پنداشتی البته درست بوده و هر پزشکی با این هدف وارد رشته پزشکی میشود و برای تحقق آن سالها تحصیل کرده و آموزش میبیند. اما زمانی که در طبابت پیش برود و بیشتر و بیشتر با رنجی که بیماران میکشند آمیخته و عجین شود، روحش صیقل میخورد و متوجه میشود که مهمترین کار یک پزشک کمک به بیمار برای یافتن معنایی در زندگیاش است. معنایی که به رنجهایش پایان داده و آنها را برای او قابل تحمل کند.
میتوان فهمید که چنین چیزی گرچه دیریاب است، اما میتواند به تمام جنبههای انسانی قابل تعمیم باشد. هر انسانی در زندگی خود رنج میبرد. رنجی بوداوار از تعلقها، از نرسیدنها، از پیری، از مرگ، از جداییها. اینها همه و همه رنجآورند. رنجهایی که به بنیانهای انسانی مربوط میشوند. اما گاه رنجها شکلی فراتر از رنجِ بارِ هستی به خود میگیرند.
رنج جنگ، رنج قتل عام، رنج گرسنگی، رنج آوارگی و رنجهایی که بشر وحشیانه برای همنوعان خود به وجود آورده و زندگی را برای دیگران پوچ و بیمعنا میکند. در برابر چنین دردهایی چه میتوان گفت و انسانی که متحمل چنین رنجی است، آیا معنایی نیز در آن مییابد؟ معنایی که محرکی برای ادامهدادن زندگی باشد؟ «ویکتور فرانکل» در کتاب «آری به زندگی» دقیقا به چنین موضوعی میپردازد.
او که خود بدترین رنجها را تحمل کرده است، با جستوجوی معنا در میانه نابودی و تباهی توانسته به زندگی رنجآور خود در کشتارگاههای آشوویتس و داخائو ادامه دهد و بعد همانند پیامآوری برخاسته از میان خاکستر، بشریت را به جستوجوی معنا در بدترین شرایط زندگی دعوت کند.
معنایی که حاصل زندگی بوده و تا زندگی هست تلاش برای ادامهدادن آن نیز باید ادامه یابد. اگر غیر از این بود آن فضای خردکننده آشوویتس چیزی برای «ویکتور فرانکل» باقی نمیگذاشت. «ویکتور فرانکل» با تجربیات گرانبهایی که از این شرایط خردکننده و زندگی در فضای رعب و وحشتی بیانتها داشت دست به تکوین روش درمانی جدیدی با نام معنادرمانی زد. اساس معنادرمانی، جستوجوی معنا در زندگی در سختترین شرایط است.
به گمان «فرانکل» زندگی هر قدر هم که سخت و طاقتفرسا باشد، اما باز میتوان معنایی در آن یافت که زندگی را باارزش کند. از نظر «ویکتور فرانکل» نفس زندگی باارزش بوده و هیچ چیزی نمیتواند جای زیستن را بگیرد. آنچه «فرانکل» میگوید تبعات فلسفی بسیاری دارد. هیچکس نمیتواند به دلیل اعتقاد یا بینش متفاوت، جان دیگری را بگیرد، چون هیچ اعتقادی برتر از زیستن نبوده و همین بزرگترین معنای زیستن است.
«ویکتور فرانکل» با کتاب «انسان در جستوجوی معنا» به شهرت رسید. او در طول زندگی خود چندین کتاب نوشت که همگی به دنبال آن است که به انسان یاد دهد تا در بدترین شرایط زندگی خود معنایی را بیابد و با همین معنا زندگی خود را دگرگون کند.
کتاب «آری به زندگی» نیز همسو با همین جستوجوی او در معنای زندگی است. خواندن این کتاب را که به قلم شیوای «ضحی حسینینصر» ترجمه شده است به تمامی کسانی که رنج میبرند، اما در رنج خود معناهای عظیمی را مییابند و بهمدد همین معناها زندگی خود و دیگران را دگرگون میکنند، توصیه میکنم.
دیرگاهی است که از وجود دکتر مقدسی بهره مندم. حدود هفت سال پیش وقتی همسرم از مراجعت های مکرر با صف طولانی یک پزشک مغز و اعصاب که مدام آرای متزلزلی داشت خسته شده بود، در بررسی خود به دکتر مقدسی رسیدیم. از همان ویزیت های اول متوجه تفاوت ایشان شدم.
امروز و بعد از چند سال که قلم ایشان را در مقابل دیدگان خود دیدم، دغدغه مندی ایشان را با تمام وجود فهمیدم و پاسخ سوال چندساله ام را گرفتم.
در دنیای امروز ما ایرانی ها که معنا حلقه ای مفقوده هست، وجود پزشکی چنان متخصص و با اخلاق، امید و معنا بخش است.
چند باری رنجیده از رفتار پزشکان مخلف اندر مذمت اخلاق پزشکی نوشتم، اما آنچه از دکتر مقدسی دیدم، همه فرضیاتم را باطل کرد.
در روزگار سخت من وجود ایشان نقطه ای امید است.
پسرم امروز نزدیک به ۵ سال است و وجودش را مدیون ایشان و دکتر مهران پور (پزشکی حاذق و با اخلاق) هستم.
همسرم اگر همچنان بعد از ۱۰ سال بیماری هنوز قادر به راه رفتن هست، مدیون وجود عبدالناصر مقدسی هستیم.
این همان معنایی است که در متن گفته شد.
دستتان را می بوسم